یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

دانلود رمان باران- آقای احمدیان

اختصاصی از یارا فایل دانلود رمان باران- آقای احمدیان دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

دانلود رمان باران- آقای احمدیان


دانلود رمان باران- آقای احمدیان

 

 

 

 

 

 


فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:206

چکیده:

  وقتی حکم را در اداره آموزش و پرورش یکی از استانهای سرسبز کشورمان به دستم دادند محل تدریسم را در آن مشخص کرده بودند و من با ذوق وشوق فراوان این خبر را به خانواده ام رساندم از کودکی به طبیعت و زندگی در آن آرزوی من بود. بیش از اندازه به طبیعت علاقه داشتم. واین یکی از آرزوهای دیرینه من بود.  هنوز چند روز به آغاز سال تحصیلی مانه بود. محلی که برای من درنظر گرفته بودند یکی از روستاهای نسبتا بزرگ استان بود. که درآنجا حتی دبیرستان نیز وجود داشت. ومن به عنوان سرباز معلم به آنجامی رفتم تازه فارغ التحصیل شده بودم.  هنوز مُهر مدرک لیسانسم خشک نشده بود. این نوع خدمت در واقع انتخاب خودم بود.  می توانستم ضمن انجام وظیفه مقدس سربازی از طبیعت بکر آن محیط که توصیف آنرا زیاد شنیده بودم استفاده وافری ببرم.  واین مقدمه ای بودکه بعدها سرنوشت مرا رقم زد.  با بی صبری منتظر روز موعود بودم. یادم هست شبی که قرار بود صبح آن روز عازم محل خدمتم شوم خواب به چشمانم نمی آمد. همانطور که اشاره کردم به دو علت میخواستم از آن محیط شلوغ فرار کنم یکی به خاطر اینکه عاشق طبیعت بودم ولازم بعد از چند سال تحصیل به مغز خودم استراحت بدهم. ودیگری موضوعی بودکه بعد از فارغ التحصیل شدن بر سر زبانهای فامیل افتاده بودم و نُقل هر مجلسی شده بودم . و آن ازدواج من با یکی از دختران فامیل که تعدادشان هم زیاد بود.  و من واقعا از دست آنها فرار میکردم.  هر کدام از فامیل با عناوین و بهانه های مختلف و برای تبریک گفتن به خاطر پایان تحصیلم به خانه ما می آمدند.  مسلم بود که دختران دم بخت خود را نیز با خود می آوردند. و در گوش من زمزمه میکردند و از حسن و هنرهای دختران خود تعریف می کردند. ولی من فقط به خاطر اینکه به آنها بی احترامی نکرده باشم به حرفهایشان گوش میدادم . و وقتی از خانه ما می رفتند من نیز  آنها را به  دست فراموشی می سپردم. سوژه خوبی شده بودم برای آنها. چون رشته تحصیلی من مهندسی عمران بود خیلی دوست داشتند دامادی مثل من داشته باشند ولی هنوز برای من خیلی زود بود که ازدواج کنم. با اینکه موقعیت ازدواج را داشتم ولی می خواستم چند سالی صبر کنم یا لااقل خدمت سربازیم تمام شود. از لحاظ مادی وضعمان خوب بود پدرم صاحب یک کارخانه نسبتاکوچکی بود که می توانست مار را در رفاه و آسایش قرار دهد. به هر حال صبح روز موعود فرا رسید و من با تمام وجودم عازم روستای مورد نظر شدم . با اینکه ماشین شخصی داشتم ولی ترجیح دادم با ماشین بین راهی سفر کنم از حالا باید خودم را با محیط آنجا تطبیق می دادم و اگر لازم می شد بعد ها ماشین خود را می بردم.  در داخل ماشین که غیر از من چندمسافر دیگه بودند با هم راجع کارهای خودشان صحبت میکردند. کسی بامن کاری نداشت و من در افکار دور و دراز خود غوطه ور بودم درست متوجه نشدم چه مدت در راه بودیم با توقف ماشین من متوجه اطراف خود شدم و فهمیدم که به مقصد مورد نظر رسیده ام.  از ماشین پیاده شدم. مسافرت خسته کننده ای بود و اگر مناظر اطراف جاده نبود من این خستگی را بیشتر از پیش احساس می کردم.  در میدان کوچک روستا که به سلیقه خود روستائیان درست شده بود بلاتکلیف ایستاده بودم و نمی دانستم چیکار باید بکنم وبه کجا مراجعه نمایم چون جایی را بلد نبودم. وقتی خوب به اطراف نگریستم پسر بچه ده دوازده ساله ای توجهم را جلب کرد. با قدم های آهسته به او نزدیک شدم. او نیز زل زده بود و مرا تماشا میکرد. شاید تا به حال کسی را در کسوت من ندیده بود چون حالت تعجب را در چهره او به خوبی میدیدم. وقتی به نزدیکش رسیدم دستم را دراز کردم وگفتم: سلام من معلم جدید هستم. چطور می توانم به خانه کدخدای روستا بروم؟
او که تعجبش بیشتر شده بود با خجالت دست مرا فشرد و گفت :
اتفاقا من منتظر شما بودم پدرم مرا فرستاده تا شما را راهنمایی کنم.
از طرز برخورد و صحبت کردنش فهمیدم که بچه با تربیتی است که خوب تربیت شده است کمی خوشحال شدم و پرسیدم اسمت چیست؟
اسم من آیدین است.
گفتم به به چه اسم قشنگی . حالا می توانی مرا تا خانه کد خدا ببری
او گفت:
لطفا دنبال من بیائید. و سپس براه افتاد.  و من نیز بعد از این که چمدانم را از روی زمین برداشتم به دنبال او روان شدم. در تمام طول راه او ساکت بود. و من نیز دوست نداشتم سکوت او را برهم بزنم چون از مناظر طبیعت واقعا لذت می بردم. دو طرف جاده را درختهای سر به فلک کشیده تشکیل داده بود. و پرندگان متعددی روی درختها لانه کرده بودند و سر و صدای پرندگان سکوت آنجا را برهم میزد و من در عالم دیگری سیر می کردم نمیدانم چقدر در راه بودیم که یکدفعه صدای آیدین افکار مرا برهم زد که گفت: رسیدیم آقا.
من متوجه او شدم وسپس سرم را بلند کردم و در مقابل خودم خانه تمیزی که به سبک خانه های شمال ساخته شده بود مشاهده کردم که اطراف آنرا پرچین احاطه کرده بود یعنی به جای دیوار آجری با شاخ وبرگ درختان و چوبهای مخصوص دیوار درست کرده بودند.  در روبروی من در بزرگی قرار داشت که نیمه باز بود. من به آیدین گفتم :
تو جلوتر برو و خبر بده که من آمدم.
او بدون اینکه حرفی بزند داخل حیاط شد. و پس از چند دقیقه مردی میانسال به اتفاق آیدین از خانه بیرون آمدند. آن مرد با خوشرویی به طرفم آمده وبا مهربانی به من گفت:   خیلی خیلی خوش آمدید صفا آوردید بفرمائید داخل.
فهمیدم آقای مهمان نوازی هستند. چون بدون اینکه اسمم را بداند مرا به داخل خانه دعوت می کرد.  بدون اینکه سخنی بگویم وارد حیاط شدم. وقتی سرم را بلند کردم تا ساختمان روبه رویم را برانداز کنم نگاهم با یک جفت چشم که در پشت یکی از پنجره ها به من خیره شده بود گره خورد. وقتی نگاه های ما باهم تلاقی کردند آن چشمها ناپدید شدند. و همان یک لحظه نگاه باعث شد بندبند وجودم شروع به لرزیدن کند. و قلبم نزدیک بود از حرکت بایستد.  مثل اینکه هیپنوتیزم شده بودم چون بی اختیار همانطور وسط حیاط ایستاده بودم و به آن پنجره خیره شده بودم.  و اگر صدای صاحبخانه مرا به خود نیاورده بود ساعتها در آن حال باقی می ماندم . با شرمندگی سرم را پائین انداختم و به راهنمایی صاحب خانه که تا آن موقع حتی اسمش راهم نمی دانستم وارد سالن پذیرایی شدم. چیدمان وسایل داخل سالن نشان از با سلیقه بودن صاحب آن میداد. کدخدا تعارف کرد تا روی مبل بنشینم . من از او اطاعت کرده و روی یکی از مبلها قرار گرفتم.  وبه اطراف نگریستم مبلمان ساده یی بود ولی انیقدر قشنگ و با سلیقه چیده شده بود که بیننده را بر سر ذوق می آورد. احساس کردم سکوت آن محیط بیش از اندازه است و برای اینکه کدخدا مرا آدم بی ادبی نداند ناچارا سکوت را شکسته و گفتم :
ببخشید : کدخدا من هنوز اسم شما را نمیدانم .
او گفت اشکالی ندارد من نیز اسم شما را نمیدانم پس با هم بی حساب هستیم . از این حرف او خنده ام گرفت معلوم بود که آدم شوخ طبعی است. و در ضمن با این حرفش به من فهماند که من باید اول خودم را معرفی کنم به همین جهت گفتم :
معذرت می خواهم هنوز خیلی دیر نشده است من اسمم بردیا است.
بردیا تقوی ولی شما همان بردیا صدا کنید.
کدخدا گفت :
من زهتاب هستم.  حسین زهتاب ولی شما همان کدخدا صدایم کنید چون در این محل همه مرا به این عنوان میشناسند.
گفتم کدخدا مثل اینکه قرار است شما محل سکونت مرا تعیین کنید.
کدخدا گفت:
درست است. ولی فعلا عجله نداشته باشید. اول ناهار را باهم صرف میکنیم . و بعد از یک استراحت کوتاه من شما را به محل سکونتتان راهنمایی خواهم کرد.
در مقابل حرفهای منطقی او جوابی نداشتم فقط از او تشکر کردم ونظاره گر اطراف خود شدم نمی دانستم دنبال چی و یا چه کسی میکشتم. کدخدا مرا در آن سالن تنها گذاشته و رفته بود. گویا می خواست دستورات لازم را برای تهیه ناهار بدهد. آیدین نیز ناپدید شده بود. فارغ البال سرم را پشت صندلی تکیه داده و چشمانم رابسته و آن نگاه های پشت شیشه پنجره را در ذهنم مجسم می کردم. از خود می پرسیدم آن نگاهها متعلق به چه کسی بود که اینچنین تارو پودم را به لرزه در آورد. ناخود آگاه احساس کردم همان نگاه ها نظاره گر من هستند. ولی از ترس اینکه دوباره ناپدید شود چشمانم را باز نکردم و ترجیح دادم به همان حال باقی بمانم ولی بی اختیار یاد این شعر افتادم که میگفت:
آنکه چشمان تو را این همه زیبا میکرد                   کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد
یا نمیداد به تواینهمه زیبایی را                               یا مرا درغم عشق تو شکیبا میکرد
بی اختیار خنده ام گرفت ولی فورا خودم راجمع کردم تا کسی مرا در آن حال نبیند. خوشبختانه کسی در آن سالن نبود تا آن حالت ابلهانه مرانظاره گر باشد. با خود اندیشیدم آخر مگر آدم با یک نگاه آنهم از پشت شیشه پنجره عاشق می شود؟با این حال نمیتوانستم خودم را گول بزنم بد جوری دست وپایم لرزیده بود حالت کسی را داشتم که دچار بی وزنی شده باشد. در فضا پرواز میکردم و احساس میکردم تمام غم دنیا را درون دلم ریخته اند حاضر بودم تمام هستیم را بدهم و یکبار دیگر آن چشمان سحرانگیز را ببینم. ولی به خود نهیب زدم بردیا تو دراین خانه مهمانی و باید حق مهمانی را به جا بیاوری چند لحظه دیگر باید نان ونمک این خانه را بخوری نباید فکرهای ناجور به خودت راه بدهی.
 این فریاد وجدان بیدارم بود که مرا به خود آورد. تا دست و پایم را جمع کنم. ولی در مقابل وجدانم جواب دادم:
من که فکر خیانت در سرم نیست و مطمئن هستم این حالت من عرفانی است نه عدوانی.  من حالم خوب است فقط کمی دست وپایم با دیدن آن چشمان سیاه لرزیده است. همین.  ولی بعد از چند لحظه به خود گفتم:
چرا باید خودم را گول بزنم این لرزیدن دل کار دستم داده است. چون هر چند تقلا میکنم نمی توانم آن چشماها را فراموش کنم. خدایا این چه حالی است که در من بوجود آمده است.  در تمام طول دوران تحصلیم با خیلی از زیبارویان هم کلاس بودم ولی هیچکدام از آنها همچنین احساسی را در من بیدار نکرده بودند. نمیدانستم این تجربه خوشایند است و یا باید آنرا در نطفه خفه کنم.  
صدای کد خدا مرا از آن حالت بیرون آورد.
بفرمائید سر میز ناهار.
چشمانم را باز کردم و کدخدا را دیدم که جلوی دری که معلوم بود به یک اطاق دیگر باز میشود ایستاده و منتظر من میباشد. از جا برخاسته و به طرف او به راه افتادم و در همان حال از او پرسیدم:
ببخشید کجا می توانم آبی به سرو صورت خود بزنم
او با دست در دیگری را به من نشان داد وگفت:
آنجا
به طرف دری که آقای زهتاب نشان داده بود رفته و در پشت در پناه گرفتم واقعا کلافه بودم و نمیدانستم چطور رفتار کنم میترسیدم رفتار ناشایستم رسوایم کند. ثانیه شماری میکردم تا از آن خانه فرار کنم. خانه ای که دل ودینم را یک جفت چشم به یغما برده بود.  در فیلمها دیده بودم و در داستانها خوانده بودم که آدم با یک نگاه عاشق میشود. ولی هیچوقت باور نداشتم این بلای خانمان سوز و در عین حال شیرین در واقعیت گریبانگیر من بشود. غم توی قلبم تلمبار شده بود و اگر تنها و دور از آن خانه بودم واقعا گریه میکردم. نمیدانم چه مرگم شده بود. یعنی حالتی بود که هیچوقت در من بوجود نیامده بود.  سرم را بلند کردم وگفتم:
خدایا به تو پناه میبرم ای مشفق دیرینه ام مرا در این وادی غم تنها نگذار به من تحمل و شکیبایی بده تا بتوانم بار این عشق آسمانی را که نصیبم شده بود به منزل مقصود برسانم. توقف من در دستشویی طولانی شده بود ترسیدم صاحب خانه نگران شده به سراغم بیاید. صورتم را خشک کرده و از دستشویی بیرون آمدم. آقای زهتاب همانطور وسط سالن منتظر من مانده بود باشرمندگی سرم را پائین انداختم و زیر لب از او عذر خواهی کردم که معطلش گذاشته ام.  و او با لبخندی شیرین جوابم را داد.  مرد دوست داشتنی بود. سپس دری را که در انتهای همان سالن بود باز نموده و به من تعارف کرد که وارد شوم. من تا آن موقع فکر میکردم پشت آن در باید آشپزخانه باشد ولی وقتی از در وارد شدم پی به اشتباه خودم بردم. چون پشت آن در نیز سالنی بود مثل سالن اول با این تفاوت که کوچکتر و شیکتر از آن بود.  معلوم بود آنجا سالن غذا خوری بود. روی میز غذا چیده شده بود و معلوم بود که غیر از من و کدخدا کسان دیگری نیز باید به آنجا می آمدند و این موضوع را بشقابهایی که روی میز چیده شده بود نشان میداد.  من در دلم خوشحال شدم.  تصور کردم که شاید صاحب آن دو چشم زیبا نیز در آن مجلس حضور به هم برساند. چشمانی که در آن مدت کم نفس کشیدن را برای من مختل کرده بود. ولی خیلی زود به تصور غلط خودم پی بردم چون غیر از من و کدخدا وپسرش آیدین دو نفر مرد نیز که معلوم بود از اهالی همان روستا میباشند و بعد از ما وارد شدند.  و کدخدا ضمن معرفی ما به همدیگر و با تعارفش ما را برای خوردن ناهار دعوت کرد.  و من ساکت وآرام در ظاهر ولی در باطنم طوفانی بر پا شده بود که تا آنموقع شاهد آن نبودم حواسم بیشتر بیرون و در پشت پنجره بود که آن دو چشم زیبا را دیده بودم.  و از حوادث و اطراف خودم غافل بودم. یکوقت متوجه شدم که همه حاضرین در آن سالن هاج و واج مرا نگاه می کنند. خیلی زود دست وپایم را جمع کردم. نباید بیگدار به آب میزدم.  و از حالا خودم را رسوا می کردم. سرم را به طرف کد خدا برگرداندم . و از او پرسیدم ببخشید بنده حواسم پرت بود متوجه صحبتهای شما نشدم.  واقعا پوزش می خواهم. کدخدا گفت:
اشکالی ندارد.  آقای تقدسی میپرسند شما قراره در چه رشته ای تدریس کنید
گفتم: ریاضیات به عهده بنده است.  و بعد  اضافه کردم کدخدا آیا غیر از من دبیران دیگری هستند.
گفت:
معلومه پسرم. چندتا از آنها بومی هستند و بقیه مثل شما از شهرهای دیگری می آیند.  البته آنها چند سال متوالیه که به اینجا می آیند.  و امسال شما جدیدترین معلم این منطقه هستید.
گفتم:
آیا باید باهم زندگی کنیم؟
گفت:
نخیر.  آنها سرویس دارند. صبح تشریف میاورند و بعد از ظهر نیز با همان سرویس می روند. وبعد تعارف کرد تا غذا از دهان نیفتاده مشغول خوردن بشویم.  و ما در سکوت شروع به خوردن شدیم. خانواده کد خدا خوب تدارک دیده بودند. و سعی کرده بودند که بیشتر غذاهای محلی درست کنند.  و با این استقبال گرمشان در روز اول ورودم مرا واقعا شرمنده خود کردند. بعد از اینکه غذا به اتمام رسید از او تشکر کردم. البته در تمام این مدتی که مشغول خوردن بودیم سعی میکردم مواظب رفتار و حرکات خود باشم تا آنها به مکنونات قلبیم پی نبرند. که مبادا در روز اول و در بدو ورودم رسوا شوم. از جای خود بلند شدیم.  و مثل دفعه قبل و با راهنمایی کدخدا به همان سالن اول برگشتیم با این تفاوت که مثل دفعه قبل تنها نبودم.  و آیدین و آن دو نفر به جمع ما اضافه شده بود. نه چون آن دو نفر نقش مهمی در زندگی من ندارند سعی می کنم آنها را فراموش کنم.  بعد از اینکه وارد سالن اول شدیم به کدخدا گفتم:
ببخشید: کدخدا حمل بر بی ادبی نباشد اگر ممکن است محل سکونت مرا نشان بدهید چون من نیاز به استراحت دارم.
کدخدا گفت:
خواهش می کنم.  میبخشید که من شما را همراهی نمی کنم. چون با این آقایون راجع به بعضی از مسائل و مشکلات جلسه ای داریم.  و باید‌ راجع به آن تصمیم بگیریم بنابراین آیدین را همراه شما می فرستم.  و اگر کم وکسری در منزلتان حس کردید توسط آیدین پیغام بفرستید. تا در اسرع وقت آنرا فراهم کنیم.
برای چندمین بار از او تشکر کرده و گفتم:
از طرف بنده از خانواده محترماتان نیز تشکر کنید. که زحمات فراوانی را کشیده بودند.
کدخدا گفت:
خواهش می کنم. چه زحمتی وظیفه ما بود. و سپس رو کرد به آیدین و سفارشات لازم را به او نمود.  آیدین به راه افتاد و من نیز پشت سر او روانه شدم. تصور میکردم از همان دری که وارد شده بودیم باید خارج شویم ولی خیلی زود فهمیدم که اشتباه کرده ام چون آیدین از دری که من تا به آن موقع متوجه آن نشده بودم خارج شد و من نیز بعد از اینکه از کدخدا و همراهانشان خداحافظی کردم پشت سر او روانه شدم. وقتی از در بیرون رفتم خودم را در یک باغ نسبتا بزرگی یافتم.  باغ مرکبات بود. و این همان طبیعتی بود که من آرزویش را داشتم.  هنوز دو روز از ماه شهریور باقی مانده بود و در آن موقع روز گرما که توام با شرجی بودن بود بیداد میکرد. و من چون هنوز به آن هوا عادت نداشتم بدنم خیس عرق شده بود.  آیدین با سرعت می رفت و من  مجبور شدم با گامهای بلند خودم را به او برسانم. وقتی به او رسیدم گفتم:
آقای آیدین کمی آهسته برو چرا اینقدر عجله می کنی.
او ایستاده به من نگاه کرد. دست او را گرفتم و براه افتادیم.  و در عین حال از او پرسیدم
آیدین تو کلاس چندی
گفت: من آقا کلاس اول راهنمایی هستم.
گفتم: غیر از خودت خواهر وبرادر دیگری نیز داری
او مکث کرد و سپس بالهجه محلی گفت:
نه آقا برادر ندارم ولی یک خواهر دارم.
گفتم: درس می خواند.
البته از این همه سوال ها منظوری داشتم و می خواستم ببینم صاحب آن دو چشم سیاه کی بود.
آیدین گفت:
بله خواهرم باران سال دوم دبیرستان درس می خواند.
پس اسمش باران بود. خدایا چه اسم زیبایی. مثل چشمان قشنگش بود. مسیری که ما طی کردیم زیاد طولانی نبود.  آنطرف باغ کلبه ای خیل قشنگ و نقلی که تمام امکانات در آن گنجانده شده بود در اختیارم گذاشته بودند. که برای خودش مستقل بود و برای رفت وآمد مزاحم کدخدا و خانواده اش نمی شدم.  وقتی وارد خانه شدم متوجه شدم دکوراسیون داخل خانه در عین حال خیلی ساده بود ولی ظرافت خاص خودش را داشت. آیدین بیرون ایستاده بود و با من داخل خانه نیامده بود.  او را صدا کردم که داخل بیاید. هنوز خیلی چیزها بود که من  باید از او می پرسیدم تا اطلاعاتم راجع به آن خانواده تکمیل شود. خانه ای که در اختیارم گذاشته بودند یک خوابه بود و سرویس بهداشتی و آشپزخانه کوچک و یک سالن پذیرایی کوچکی که نمی شد به آن سالن گفت.  به همین جهت وقتی آیدین وارد شد همان پشت در ایستاد. دو باره به او تعارف کردم. تا روی مبل بنشیند. ولی او با کمال ادب گفت:
نه آقای معلم شما نیاز به استراحت دارید. من بعدا مزاحمت میشوم. اینراگفت و بدون اینکه منتظر عکس العمل من بشود از در خارج شده و دوان دوان از آجا دور شد. او راست می گفت من نیاز مبرمی به تنهایی داشتم.  از پنجره به باغ نگریستم هنوز دو روز مانده بود که شهریور ماه تمام شود.  و من عمدا زود آمده بودم تا جا و مکان خود را بشناسم و همچنین با محیط اطراف آشنا بشوم. یکدفعه دلم گرفت و هوای خانواده ام را کرد.  این اولین باری بود که از خانواده ام دور میشدم.  باید به تنهایی عادت می کردم الان دیگه زمانی نبود به آنها تکیه کنم باید روی پای خودم می ایستادم.  برگشتم و به طرف اتاق خواب به راه افتادم تا کمی استراحت کنم که در گوشه ای چشمم به گوشی تلفن افتاد. به طرف تلفن رفتم و شماره خانه را گرفتم.  مادرم گوشی را برداشت.
بعد از احوالپرسی گفت:
بردیا جان جایت راحته مشکلی نداری.  دلتنگ نیستی؟
سوالات پی در پی مادرم امان نمیداد تا من حرف بزنم.  فقط گوش میکردم.
بالاخره ساکت شد و گفت:
چرا حرف نمیزنی؟
گفتم:
ماشاالله مادر تو امان نمیدهی منم حرف بزنم.
گفت:
چه کنم پسرم این اولین باری است که تو اینقدر از ما دورشده ای.
گفتم:
نگران من نباش من جایم راحت است. خانواده محترمی محل سکونت نسبتا زیبایی در اختیارم گذاشته اند مردمان مهمان نوازی هستند.
مادرم سفارشات لازم را به من کرد و در آخر گفت:
چیزی نمی خواهی برایت بفرستم؟
گفتم :
نه مادر جان همه چی دارم تو فقط مواظب خودت باش و سلام مرا به پدر و مهشید خواهرم برسان. در ضمن هر وقت با من کاری داشتی با همین شماره تماس بگیر. بعد از خداحافظی گوشی را گذاشتم و به اتاق خواب رفتم. و خودم را روی تختخواب انداختم.  هر کجا مینگریستم آن دو چشم سیاه در نظرم مجسم میشد. مثل آدمهای مالیخولیایی شده بودم. برای اینکه از عذاب خودم بکاهم چشمانم را بستم و به خواب رفتم. شاید درعالم بی خبری آن چشمها را فراموش میکردم. ولی جالب اینجا بود که آن چشمها در خواب نیز دست از سرم بر نداشتند.  با ضرباتی که به در نواخته میشد از خواب پریدم.  سرم گیج میرفت با هر زحمت بلند شدم و به طرف در رفتم وآنرا باز کردم. آیدین پشت در بود به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت:
پدرم گفت: شام شما را بیاورم فکر کرد شاید در آنجا معذب باشید به همین جهت شام شما را به اینجا فرستاد.
سینی را از دستش گرفتم و گفتم:
آیدین جان من که نمیتوانم تنهایی شام بخورم تو هم بیا پیش من تا با هم شام بخوریم.
او گفت:
نه آقا من از پدرم اجازه ندارم اگر بدون اجازه پدرم بمانم با من دعوا میکند.
گفتم:
خوب اشکالی ندارد برو اجازه بگیر بیا در ضمن از طرف من از پدر و مادرت هم تشکر کن.
او سرش را تکان داد و رفت. بچه با تربیتی بود بیشتر از سنش می فهمید و صحبت میکرد. من حتما باید با او طرح دوستی میریختم تا بفهمم باران کیست.  به آسمان نگریستم پر از ستاره بود بدون اینکه بخواهم چند ساعت خوابیده بودم.  و حالا نمیدانستم شب چطور بخوابم چون به تنهایی حوصله ام سر میرفت به داخل خانه برگشتم و سینی غذا را روی میز گذاشتم رایحه دلپذیر غذا خبر از لذیذ بودن آن می داد. طولی نکشید که آیدین برگشت.  و بعد از سلام مستقیما رفت و روی یکی از صندلی ها نشست. زیر چشمی نگاهش کردم او نیز مرا می پائید. او را مخاطب قرار دادم و گفتم: خوب آیدین جان به من کمک نمیکنی تا بساط شام را حاضر کنیم چون من فعلا به اینجا آشنا نیستم.


دانلود با لینک مستقیم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.