فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:39
مقدمه :
احمد شاملو شاعر بزرگ معاصر ایران در ماه آوریل 1990 (1369) در آمریکا میهمان مرکز پژوهش و تحلیل مسائل ایران (سیرا) بود و در هشتمین کنفرانس این مرکز در دانشگاه کالیفرنیا، برکلى سخنرانى کرد. کتابى که در دست دارید متن کامل این سخنرانى است.
سخنرانى شاملو به دلایل متعدد بحثهاى زیادى را برانگیخت. بویژه آنکه نسخههاى دستکارى شده یا ناکاملى از آن نیز در جراید چاپ و یا در رادیوها و تلویزیونها پخش گردید. به همین دلیل و به منظور جلوگیرى از هرگونه پیشداورى و همچنین کمک به ایجاد زمینه عینى براى بحث منطقى حول مسائل طرح شده از سوى شاملو، سیرا تصمیم گرفت که متن کامل این سخنرانى را در اختیار دوستداران ادب و فرهنگ ایران قرار دهد.
چکیده بحث شاملو را مىتوان در این جملات از گفتههاى خود او بیان کرد:
1- یکى از شگردهاى مشترک همه جباران تاریخ تحریف تاریخ است؛ و در نتیجه، متأسفانه چیزى که ما امروز به نام تاریخ در اختیار داریم جز مشتى دروغ و یاوه نیست که چاپلوسان و متملقان دربارى دورههاى مختلف به هم بستهاند. و این تحریف حقایق ... به حدى است که مىتواند با حسن نیتترین اشخاص را هم به اشتباه اندازد.»
2- دولتها و سانسورشان به نام اخلاق، به نام بدآموزى، به نام پیشگیرى از تخریب اندیشه و به هزار نام و هزار بهانه دیگر سعى مىکنند توده مردم را از مواجهه با ج«حقایق و واقعیات»ج مانع شوند... جاماج سلامت فکرى جامعه فقط در برخورد با اندیشههاى مخالف محفوظ مىماند... سلامت فکرى جامعه تنها در گرو... واکسیناسیون برضد خرافات و جاهلیت است که عوارضش دست با نخستین تب تعصب آشکار مىشود.»
3- ما در عصرى زندگى مىکنیم که جهان به اردوگاههاى متعددى تقسیم شده است. در هر اردوئى بتى بالا بردهاند و هر اردوئى به پرستش بتى واداشته شده ... اشاره من به بیمارى کیش شخصیت است که اکثر ما گرفتار آنیم... همین بتپرستى شرمآور عصر جدید... شده است نقطه افتراق و عامل پراکندگى مجموعهئى از حسن نیتها تا هر کدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببریم و خودمان را درون آن زندانى کنیم... انسان خِردگراى صاحب فرهنگ چرا باید نسبت به افکار و باورهاى خود تعصب بورزد؟»
4- ایمان بىمطالعه سد راه تعالى بشرى است. فقط فریب و دروغ است که از اتباع خود ایمان مطلق مىطلبد... انسان متعهِد حقیقتجو هیچ دگمى، هیچ فرمولى، هیچ آیهاى را نمىپذیرد مگر اینکه نخست در آن تعقل کند، آن را در کارگاه عقل و منطق بسنجد، و هنگامى به آن معتقد شود که حقایقش را با دلایل متقن علمى دریابد.
5- پذیرفتن احکام و تعصب ورزیدن برسر آنها توهین به شرف انسان بودن است... جنگ و جدلهاى عقیدتى برسر این راه مىافتد که هیچ یک از طرفین دعوا طالب رسیدن به حقیقت نیست
6- بر اعماق اجتماع حرجى نیست اگر چنین و چنان بیندیشد یا چنین و چنان عمل کند. اما بر قشر دانش آموختهنگران سرنوشت خود و جامعه، بر صاحبان مغزهاى قادر به تفکر حرج است ... پس بر شما است به جاى جامعهئى که امکان تفکر منطقى از آن سلب شده است عمیقاً منطقى فکر کنید.»
7- نتیجه این تعصب ورزیدن و لجاج بخرج دادن چیزى جز شاخه شاخهشدن نیست، چیزى جز تجزیه شدن، خرد شدن، تفکیک شدن، هستههاى پراکنده ناتوان ساختن و از واقعیتها پرت ماندن نیست.
8- حقیقت جز با اصطکاک دمکراتیک افکار آشکار نمىشود، و ما بناگزیر باید مردمى باشیم که جز به حقیقت سرفرود نیاوریم و جز براى آنچه حقیقى و منطقى است تقدسى قائل نشویم حتى اگر از آسمان نازل شده باشد. وطن ما فردا به افرادى با روحیاتى با این دست نیاز خواهد داشت تا نیروها بتوانند یک کاسه بمانند.»
به زبان دیگر، شاملو در این بحث خود از ما مىخواهد که به تاریخ گذشته خود برخوردى نقادانه داشتهباشیم؛ با هر نوع سانسور عقاید و اختناق مقابله کنیم؛ از تعصب ورزیدن به باورهاى عصر خود و اعتقادات شخصى خویش دورى جوئیم؛ هر ایده و نظرى را با محک تعقل و منطق بسنجیم؛ دربرخورد به نظرات دیگران آزادمنش و حقیقتجو باشیم؛ از کیش شخصیت بپرهیزیم؛ خود را با اسلوب تفکر علمى و دانش فرهنگى هرچه مسلحتر سازیم؛ و از هر شکل برخورد تنگنظرانه و غیر دمکراتیک که در این شرایط به تفرقه و پراکندگى نیروهاى ما مىانجامد بپرهیزیم.
بدون تردید هیچ ذهن آگاه و مسئولى نمىتواند با این اصول، که بردرکى عمقیق و انتقادى از گذشته استوراند، مخالفت داشته باشد. پس چگونه است که سخنرانى شاملو چنین موجى از بحث و انتقاد را برانگیخته است؟
قبل از هر چیز باید بگوئیم که صِرف ِبرانگیختهشدن چنین بحثهائى خود گویاى این حقیقت است که شاملو در سخنرانى خود به مسائلى برخورد کرده که عمیقاً گریبانگیر فرهنگ سیاسى ماست. از این رو ما این انگیخته شدن را بسیار مثبت ارزیابى مىکنیم و امیدواریم که این انگیختگى در کانالهاى صحیح و منطقى جریان یابد و ما را به ارزیابىهاى مثبتتر و مفیدتر، و در جهتیگانگى و یکپارچگى هر چه بیشتر، رهنمون شود.
اما تا آنجا که به دلایل این انگیختگى مربوط مىشود، ما اینها را به دو گروه تقسیم مىکنیم:
1- وجود برخى تعصبات و پیشداورىهاى ریشهدار تاریخى، که این سخنرانى تنها زمینهاى براى بروز آنها شدهاست. نمونه اینگونه پیشداورىها را در بحثهائى که هدف خود را نسبت دادن سخنران به این یا آن جریان، یا رد یا قبول مطلق بحثها بدون مراجعه به استدلال منطقى و اسناد و مدارک تاریخى قرار دادهاند، مىتوان مشاهده کرد. ولى این دقیقاً همان اسلوبى است که شاملو در بحث خود ما را نسبت به آن هشدار و زنهارباش مىدهد. طبیعى است که این شیوه برخورد نه مىتواند سازنده باشد و نه ما را به حقیقتى تازه رهنمون شود.
2- تداخل چارچوب و اصول بحث شاملو با محتواى نمونههاى تاریخى مورد استفاده او . اینطور بنظر مىرسد که در این مورد، اسلوب و اصول بحث تحت الشعاع محتواى نمونههاى تاریخى و مثالها قرار گرفتهاند و در نتیجه، مخالفت با نمونهها با مخالفت با اصول بحث یکى گرفته شده است.
شاملو براى روشنتر کردن بحث خود از چند مثال یا نمونه مشخص تاریخى استفاده مىکند: داستان بردیا، داستان انوشروان، نهضت تصوف، و اسطوره ضحاک و کاوه در شاهنامه فردوسى. او درباره این نمونه آخر، که ظاهراً بیش از نمونههاى دیگر بحثانگیز بوده است، چنین مىگوید:
«شاهنامه فردوسى اگر در زمان خود او - حدود هزار سال پیش از این - مبارزه براى آزادى ایران عربزده خلیفهزده ترکان سلجوقى را ترغیب مىکرده امروز باید با آگاهى بدان برخورد شود نه با چشم بسته ... پذیرفتن دربست ِسخنى که فردوسى از سرگریزى عنوان کرده به صورت آیه مْنَزَلَ، گناه بىدقتى ما است نه گناه او که منافع طبقاتى یا معتقدات خودش را دنبال مىکرده.»
در اینجا نیز مىتوان با شاملو در مورد این اصل کلى که هیچ نظرى را نباید «با چشمبسته»، بطور «دربست» و «ناآگاهانه» پذیرفت موافقت کرد. اما موافقت با این اصل ضرورتاً بمعناى موافقت با تعبیر شاملو از انگیزههاى طبقاتى فردوسى و نقش تاریخى شاهنامه نیست. زیرا مقولاتى از این قبیل تنها از طریق پژوهش و بررسى تاریخى قابل رد و اثباتاند و نه از راه بحث و جدلهاى متعصبانه. بدیهى است که رد مثال یا نمونه هیچگاه نمىتواند به معناى رد اصول بحث باشد.
در عین حال، ضمن قبول اصول کلى بحث، مىتوان پرسید که آیا شاملو نمونههاى مناسبى را براى اثبات بحث خود برگزیده است؟ آیا داستان بردیا و اسطوره ضحاک داراى محتواى تاریخى یکساناند؟ آیا مىتوان شخصیتهاى سمبلیک اسطورهاى را با شخصیتهاى معین تاریخى مقایسه کرد؟ آیا اسناد و مدارک تاریخى تازهاى در مورد فردوسى، شاهنامه، و به ویژه داستان کاوه و ضحاک بدست آمدهاند که ارزیابى مجدد از آنها را ضرورى مىسازند؟ آیا بهتر نبود شاملو براى روشنتر کردن بحث خود از نمونههاى بسیار زندهتر امروز، که صدها بار گویاتر از این مثالهاى تاریخى گذشتهاند، استفاده مىکرد؟
اینها و بسیارى سؤالات منطقى دیگر از این قبیل مىتوانند براى هر ذهن حقیقتجوئى مطرح باشند. و طبیعتاً یافتن پاسخ براى آنها نیز مستلزم تتبع، تفحص و مطالعه علمى است. همانطور که خود شاملو نیز مىگوید:
من موضوع قضاوت نادرست درباره نهضت تصوف یا اسطوره ضحاک را به عنوان دو نمونه تاریخى مطرح کردم تا به شما دوستان عزیز نشان بدهم که حقیقت چقدر آسیبپذیر است...»
و دقیقاً در جهت دفاع از همین «حقیقت آسیبپذیر» است که هر یک از ما موظفیم به مسائل مطرح شده در این سخنرانى با دیدى علمى، منطقى و دور از هرگونه تعصب و جزمگرائى برخورد نمائیم تا شاید بتوانیم، بقول شاملو، حقایق تاریخى را بیابیم، نور معرفت بر آنها بپاشیم و «غَث و سَمین» آنها را از هم تمیز دهیم.
دوازده سال پیش، در جشن مهرگان، در نیویورک، دیدم که دوستان ما مناسبت این جشن را «پیروزى کاوه بر ضحاک» ذکر مىکنند. البته این موضوع نه تازگى دارد نه شگفتى، چون تحقیق بسیارى از دوستان در هر جاى جهان که هستند همین اشتباه لپى را مرتکب مىشوند. من این موضوع را بعنوان همان نمونه تاریخى که گفتم مطرح مىکنم و در دو بخش به تحلیل و تجزیهاش مىپردازم تا ببینیم به کجا خواهیم رسید.
اول موضع جشن مهرگان :
مهر ، در اصل، در فارسى باستان، میترا یا درستتر تلفظ کنم میثره بوده . و مهر یا میترا یا میثره همان آفتاب است. مهرگان هم که به فارسى باستان میثرگانه تلفظ مىشده از لحاظ دستورى یعن «منسوب به مهر».
درباب خود میثره یا مهر یا آفتاب باید عرض کنم که یکى از خدایان اساطیرى ایرانیان بوده و یکى از عمیقترین مظاهر تجلى اندیشهئ ایرانى است که در آن اندیشه خدا و تصور خدا براى نخستین بار در قالب انسان به زمین مىآید و درست که دقت کنید مىبینید الگوئى است که بعدها مسیح را از روى آن مىسازند اینجا لازم است در حاشیه مطلب نکتهئى را متذکر بشوم که امیدوارم سرسرى گرفته نشود:
اهیمتاسطوره مسیح در این است که مسیح (به اعتقاد مسیحیان البته) پسر خدا شمرده مىشود - یعنى بخشى از الوهیت. این الوهیت مىآید به زمین. آن هم در هیأت یک انسان خاکى. با انسان و بخاطر انسان تلاش مىکند، با انسان و بخاطر انسان درد مىکشد و سرانجام خودش را بخاطر نجات انسان فدا مىکند... ما با مسیحیت مسخرهئى که پاپها و کشیشها و واتیکان سرهم بستهاند نداریم اما در تحلیل فلسفى اسطوره مسیح به این استنباط بسیار بسیار زیبا مىرسیم که انسان و خدا به خاطر یکدیگر درد مىکشند، تحمل شکنجه مىکنند و سرانجام براى خاطر یکدیگر فدا مىشوند. اسطورهئى که سخت زیبا و شکوهمند و پر معنى است.
بارى، هم موضوع فرود آمدن خدا به زمین، هم تجسد پیدا کردن خدا در یک قالب دردپذیر ساخته شده از گوشت و پوست و استخوان، و هم موضع بازگشت مجدد مسیح به آسمان، همگى از روى الگوى مهر یا میثره ساخته شده. در آئین مهر و براساس معتقدات میترائىها، میثره پس از آنکه به صورت انسانى به زمین مىآید و براى بارور کردن خاک و برکت دادن به زمین گاوى را قربانى مىکند دوباره به آسمان برمىگردد. این از مهر، که مهرگان منسوب به اوست.
اما مهرگان، در حقیقیت و در اساس مهمترین روز و مبدأ سال خریفى یعنى سال پائیزى بوده است. و اینجا باز ناگزیر باید به حاشیه بروم و عرض کنم که نیاکان ما به جاى یک سال شمسى دو نیم سال داشتهاند که عبارت بوده از سال خریفى یا پائیزى و سال ربیعى یا بهارى، که بحثش بسیار مفصل است و از صحبت امشب ما خارج، اما مىتوانم خیلى فشرده و کلى عرض کنم که همین نکته ظاهراً به این کوچکى در شمار اسناد معتبرى است که ثابت مىکند اقوام آریائى از شمالىترین نقاط کره زمین به سرزمینهاى مختلف و از آن جمله ایران کوچیدهاند زیرا ابتدا سالشان به دو قسمت، یکى تابستانى دوماهه و دیگر زمستانى ده ماهه، تقسیم مىشده که این، چنان که مىدانیم موضوعى است مربوط به نواحى نزدیک به قطب. بعدها هر چه این اقوام از لحاظ جغرافیائى پائینتر آمدهاند طول دوره تابستانشان بیشتر و طول دوره زمستانشان کمتر شده و اصلاحاتى در تقویم خود بعمل آوردهاند که دست آخر به تقسیم سال به دو دوره تقریباً شش ماهه انجامیده که بخش بهاریش با نوروز آغاز مىشده و بخش پائیزیش با مهرگان، و این هر دو روز را جشن مىگرفتهاند.
روز جشن مهرگان مصادف مىشده است با ماه بغیادیش، یعنى ماه بغ یا میثره.
خود این کلمه بغ به فارسى باستان به معنى مطلق خدایان بوده و بعدها فقط به میترا یا مهر اطلاق کردهاند. بُخ هم که تصحیفى از بغ است در زبان روسى به معنى خدااست. ضمناً براى آگاهىتان عرض کردهباشم که ماه بغیادیش معادل ماه بابلى ِ شَمَش بوده که همان شمس یا آفتاب است. معادل ارمنى کهن آن هم مِهگان است که باز تصحیفى است از مهرگان یا میثرگانه، ماه سغدى آن هم فغکان بوده که باز قغ همان بغ به معنى خدا یا مهر باشد و سلاطین چین را هم از همین ریشه فغفور یا بغپور مىخواندهاند که معنیش مىشود پسر خدا یا پسر آفتاب. و بالاخره زردشتیان هم این ماه را مهر مىنامند که ما نیز امروز به کار مىبریم.
اینها البته نکاتى است مربوط به گاهشعارى که با علوم دیگر از قبیل زبانشناسى و نژادشناسى و غیره ظاهراً ریشههاى مشترک پیدا مىکند و به وسیله یکدیگر تأیید مىشوند. (این که گفتم ظاهراً، به دلیل آن است که من در این رشتهها بیسواد صرفم.)
در هر حال، چنان که مىبینیم، مهرگان از این نظر هیچ ربطى با اسطوره ضحاک و فریدون و قیام کاوه و این مسائل پیدا نمىکند. جشنى بوده است مربوط به نیم سال دوم که با همان اهمیت نوروز برپا مىداشتهاند و از 16 ماه مهر (یا مهرگان روز) تا 21 مهر (یا رام روز) به مدت شش روز ادامه مىیافته. البته ممکن است سرنگون شدن ضحاک با چنین روزى تصادف کرده باشد ولى چنین تصادفى نمىتواند باعث شود که علت وجودى جشنى تغییر کند. مثلاً اگر ناصرالدین شاه را در روزجمعهئى کشته باشند مدعى شویم که جمعهها را بدین مناسبت تعطیل مىکنیم که روز کشته شدن اوست.
پیشتر به این نکته اشاره کردم که مسیحیت تمامى آداب و آئینهاى مهرپرستى را عیناً تقلید کرده که از آن جمله است آئین غسل تعمید و تقدیس نان و شراب. این را هم اضافه کنم که به اعتقاد کسانى، جشنهاى 25 دسامبر که بعدها به عنوان سالگرد مسیح جشن گرفته شده ریشههایش به همین جشن مهرگان مىرسد. و حالا که صحبت میلاد مسیح به میان آمد این نکته را هم بهطور اخترگذرى بگویم که خود ایرانیان میترائى این روز مهرگان را در عین حال روز تولد مشیا و مشیانه هم مىدانستهاند که همان آدم و حواى اسطورههاى سامىاست، و این نکته در بُندِهِشْ (از کتب مهمى که از اعصار دور براى ما باقى مانده) آمده است. البته اینجا مطالب بسیار دیگرى هم هست که من ناگزیرم بگذارم و بگذرم، مثلاً این نکته که آیا اصولاً مسیا یا مسایا (مسیح و مسیحا) همان مشیا هست یا نیست. و نکات دیگرى از این قبیل.
و اما برویم بر سر موضوع دوم، یعنى قضیه حضرت ضحاک:
دوستان خوب من! کشور ما به راستى کشور عجیبى است. در این کشور سرداران فکورى پدید آمدهاند که حیرتانگیزترین جنبشهاى فکرى و اجتماعى را برانگیخته به ثمر نشانده و گاه تا پیروزى کامل به پیشبردهاند. روشنفکران انقلابى بسیارى در مقاطع عجیبى از تاریخ مملکت ما ظهور کردهاند که مطالعه دستاوردهاى تاریخىشان بس که عظیم است باورنکردنى مىنماید.
البته یکى از شگردهاى مشترک همه جباران تحریف تاریخ است؛ و در نتیجه، متأسفانه چیزى که ما امروز به نام تاریخ در اختیار داریم جز مشتى دروغ و یاوه نیست که چاپلوسان و متعلقان دربارى دورههاى مختلف به هم بستهاند؛ و این تحریف حقایق و سفید را سیاه و سیاه را سفید جلوهدادن به حدى است که مىتواند با حسن نیتترین اشخاص را هم به اشتباه اندازد.
نمونه بسیار جالبى از این تحریفات تاریخى، همین ماجراى فریدون و کاوه و ضحاک است.
پیش از آنکه به این مسأله بپردازم باید یک نکته را تذکاراً بگویم درباب اسطوره و تاریخ : نکته قابل مطالعهئى است این، سرشار از شواهد و امثله بسیار، اما من ناگزیر به سرعت از آن مىگذرم و همین قدر اشاره مىکنم که اسطوره یا میت یکجور افسانه است که مىتواند صرفاًزاده تخیلات انسانهاى گذشته باشد بر بستر آرزوها و خواستهاشان، و مىتواند در عالم واقعیت پشتوانهئى از حقایق تاریخى داشته باشد، یعنى افسانهئى باشد بىمنطق و کودکانه که تاروپودش از حادثهئى تاریخى سرچشمه گرفته و آنگاه در فضاى ذهنى ملتى شاخ و برگ گسترده صورتى دیگر یافته، مثل تاریخچه زندگى ابراهیم بنادهم تبدیل شده. در این صورت مىتوان با جستوجوى در منابع مختلف، آن حقایق تاریخى را یافت و نور معرفت برآن پاشید و غَث ّ و سَمینش را تفکیک کرد و به کُنه آن پىبرد؛ که باز یکى از نمونههاى بارز آن همین اسطوره ضحاک است.
در تاریخ ایران باستان از مردى نام برده شده است به اسم گِئومات و مشهور به غاصب.
مىدانیم که پس از مرگ کوروش پسرش کبوجیه با توافق سرداران و درباریان و روحانیان و اشراف به سلطنت رسید و براى چپاول مصریان به آنجا لشگر کشید، چون جنگ و جهانگشائى که نخست با غارت اموال ملل مغلوب و پس از آن با دریافت سالانه باج و خراج از ایشان ملازمه داشته در آن روزگار براى سرداران سپاه که تنها از طبقه اشراف انتخاب مىشدند نوعى کار تولیدى بسیار ثمربخش به حساب مىآمده. (البته اگر بتوان غارت و باج خورى را «کار تولیدى» گفت !)
بگذارید یک حکم کلى صادر کنم و آب پاکى را رو دستتان بریزم: همه خودکامههاى روزگار دیوانه بودهاند. دانش روانشناسى به راحتى مىتواند این نکته را ثابت کند. و اگر بخواهم به حکم خود شمول بیشترى بدهم باید آنرا به این صورت اصلاح کنم که : خودکامههاى تاریخ از دَم یک چیزىشان مىشده : همهشان از دَم مَشَنگ بودهاند و در بیشترشان مشنگى تا حدوصول به مقام عالى دیوانه زنجیرى پیش مىرفته. یعنى دور و برىها، غلامهاى جان نثار و چاکران خانه زاد آن قدر دوروبرشان موس موس کردهاند و دُمبشان را توى بشقاب گذاشتهاند و بعضىجاهاشان را لیس کشیدهاند و نابغه عظیمالشأن و داهى کبیر و رهبر خردمند چَپانِشان کردهاند که یواش یواش امر به خود حریفان مشتبه شده و آخر سرىها دیگر یکهو یابو ورشان داشته است؛ آن یکى ناگهان به سرش زده که من پسر آفتابم، آن یکى دیگر مدعى شده که من بنده پسر شخص خدا هستم، اسکندر ادعا کرد نطفه مارى است که شبها به بستر مامانش مىخزیده و نادرشاه که از همان اول بالاخانه را اجاره داده بود پدرش را از یاد برد و مدعى شد که پسر شمشیر و نوه شمشیر و نبیره شمشیر و ندیده شمشیر است. فقط میان این مجانین تاریخى حساب کبوجیه بینوا از الباقى جدا است. این آقا از آن نوع مَلَنگهائى بود که براى گرد و خاک کردن لزومى نداشت دور و برىها پارچه سرخ جلوى پوزهاش تکان بدهند یا خار زیر دمبش بگذارند. چون به قول معروف خودمان از همان اوال بلوغ مادهاش مستعد بود و بىدمبک مىرقصید. این مردک خل وضع (که اشراف هم تنها به همین دلیل او را به تخت نشانده بودند که افسارش تو چنگ خودشان باشد) پس از رسیدن به مصر و پیروزى برآن و جنایات بیشمارى که در آن نواحى کرد به کلى زنجیرى شد. غش و ضعف و صرع وحالتى شبیه به هارى بهاش دست داد و به روزى افتاد که مصریان قلباً معتقد شدند که این بیمارى کیفرى است که خدایان مصر به مکافات اعمال جنایتکارانهاش براو نازل کردهاند.
کبوجیه برادرى داشت بنام بَردیا. بردیا طبعاً از حالات جنونآمیز اخوى خبر داشت و مىدانست که لابد امروز به فردا است که کار جنون حضرتش به تماشا بکشد و تاج و تخت از دستش برود. از طرفى هم چون افکارى درسر داشت و چندبار نهضتهائى به راه انداخته بود اشراف به خونش تشنه بودند و مىدانست که به فرض کنار گذاشته شدن کبوجیه به هیچ بهائى نخواهند گذاشت او به جایش بنشیند. این بود که پیشدستى کرد و در غیاب کبوجیه و ارتش به تخت نشست. وقتى خبر قیام بردیا به مصر رسید داریوش و دیگر سران ارتش سرِکبوجیه را زیر آب کردند و به ایران تاختند تا به قوه قهریه دست بردیا را کوتاه کنند.