مقدمه
علم پزشکی در طول سدههای نوزده و بیست میلادی موفق شده عرصهی بهداشت و درمان را در مغرب زمین به تسلط خود در بیاورد و پزشکان به موقعیت اجتماعی ممتاز و اقتداری چشمگیر دست یافتهاند. در بریتانیا نظام ملی بهداشت به همهی شهروندان در محل و رایگان سرویس میدهد، و ما معمولاً این را « چیز خوبی » میدانیم به نظر ما پزشکی چیز خوبی است که سطح بهداشت و سلامتی ملت را بالا برده و درد و رنج را تخفیف داده است حرف ما طبعاً این است که باید بیشتر داشته باشیم یعنی بیمارستانهای بیشتر، پزشکان بیشتر، پرستاران بیشتر، تحقیقات بیشتر و امثال آن و در آن صورت وضعیت بهداشت و سلامتی بهتر خواهد شد اما از سوابق امر این چنین برمیآید که بهبود وضع سلامت و بهداشت غالباً بیش از آن که به پیشرفتهای خاص علم طب مربوط باشد ناشی از بالا رفتن سطح زندگی، تغییر شیوههای رفتار و اصلاحات کلی در بهداشت عمومی بوده است. برای مثال جین لوئیس (1980) میگوید اٌفت میزان مرگ و میر ِزنان زائو در دهههای 1930 و 1940 به همان اندازه که به پیشرفتهای پزشکی مربوط بود از بهبود رژیم غذایی زنان باردار سرچشمه میگرفت امروزه هم، مثلاً کاهش تلفات زنان براثر سرطان ریه احتمالاً بیشتر ناشی از آن است که زنان سیگار کشیدن را کنار گذاشتهاند یعنی فشارهای زندگی که ایشان را به سیگار کشیدن سوق میداد کاهش یافته است نه این که در روشهای درمانی پیشرفتی حاصل شده باشد البته این به معنای انکار تأثیر پیشرفتهای علم پزشکی در بهبود وضع سلامتی مردم و کاهش میزان مرگ و میر و بیماریها نیست بلکه برای خاطر نشان کردن این نکته است که پیشگیری غالباً به مراتب موثرتر از درمان است و در حقیقت در دراز مدت هزینهی کمتری هم در بردارد.
میگویند علم پزشکی مغرب زمین مقولهیی عینی و فارغ از ارزشگذاری است و پزشکان در حٌکم دانشمندان علم طب با بیماران خود به صورت عینی برخورد میکنند همان طور که هر دانشمندی با موضوع علم خود برخوردی عینی دارد. علم پزشکی به روش علمی(آزمایش) پیش میرود و ماحصل این پیشرفت دستیابی به حقایق مشخص و مسلم و عینی، و دانشی مستقل و فارغ از ارزش گذاری است اما جامعهشناسان با این تصور به طور کلی و به ویژه در مورد علم پزشکی به مخالفت برخاستهاند حرف جامعه شناسان این است که هر فعالیت علمی ناگزیر متأثر از جامعهیی است که این فعالیت در آن انجام میشود و نقش دانشمندان غالباً در تعبیر و توجیه نهایی جنبههای گوناگون شیوهی سازمان دهی جامعه بسیار اساسی است.
افزون براین فمینیستها دانش پزشکی را وسیلهیی میداند که تقسیمات جنسی را در جامعه برقرار نگه میدارد. پزشکی نه تنها نگاه تبعیضگری به زنان دارد بلکه با کلیشهسازی فعالانه و کنترل زنانی که با این نگاه مطابقت نمیکنند به تقویت و تکثیر آن مدد میرساند. نمونهیی از این نوع نگاه را حرفهی پزشکی در سده نوزدهم داشت که زنان را موجوداتی ضعیف و نیازمند به استراحت دائم میپنداشت و برهمین اساس مثلاً کنار گذاشتن آنان را از تحصیلات عالی توجیه میکرد لن رابرتز (1985) نیز در تحقیق خود نشان میدهد که پزشکان از بیماران مونث خود تصوری قالبی دارند و از درک ماهیت مشکلزای نقش زن خانهدار عاجزند او زن میان سالی را مثال میزند که روزی از خواب برخاست و متوجه شد که دیگر میلی به خانهداری ندارد؛ با شوهرش پیش پزشک رفت و پزشک او را برای درمان روانی به بیمارستان معرفی کرد.
زنان به تجربه دریافتهاند که نظام بهداشت و درمان، مردمحور است و تجربیات و معلومات زنان ار ناچیز میشمارد و یا نادیده میگیرد ( این امر به ویژه در حوزهی آبستنی و زایمان نمایان شده است و در مورد راههای جلوگیری از آبستنی نیز صدق میکند). به این اعتبار که نقش تیمارداری زن غیررسمی است شناختی که زن از بیمار دارد و رابطهی نزدیکش را با او نامربوط میپندارند و به آن توجهی نمیکنند. به عقیدهی فمینیستها مداخلهی پزشکی اغلب به جای آن که خاصیتی داشته باشد زیان بار است و در غیر این صورت هم فقط تسکین است نه درمان. برای مثال در مورد زایمان عنوان کردهاند که معلوم نیست بسیاری از روشهای تثبیت شده (مثلاً اپی سیوتومی) برای مادر یا کودک سودی در برداشته باشد. ولی البته همین روشها نقش پزشک را در نظارت برجریان زایمان توجیه میکند. تجویز قرصهای آرام بخش برای زنان خانهدار مبتلا به افسردگی علت بروز افسردگی را از میان نمیبرد بلکه فقط تحمل ناپذیر را تحملپذیر میکند.
جنسیت: اقتدار و علم پزشکی
زنان از نگاه علم پزشکی
ابزار قدرتمندی که پزشکان برای کنترل بیماران مونث خود در اختیار دارند تصویری است که از آنان «میسازند» پزشکان در سده نوزدهم زنان را از نظر جسمی ظریف و ضعیف معرفی میکردند ولی در سده بیستم گفتهاند که ضعف زنان جنبهی روانی دارد و به سادگی از نقشهای خانگی خود به ستوه می آیند. البته شیوههای آموزش رشته پزشکی و محتوای درسی آن هم به این تصویر قوت میبخشد. دانشجویان مونث پزشکی و محتوای درسی آن هم به این تصویر قوت میبخشد. دانشجویان مونث پزشکی (و پزشکان فمنیست) براین اعتقادند که جنسیتگرایی در همهی شئونات آموزش پزشکی رخنه کرده است و اساتید (مرد) غالباً با زنان هم چون اسباب مضحکهی جنسی رفتار میکنند مرد را معیار انسان متعارف میدانند که زن در قیاس با آن نامتعارف پنداشته شود.
تجزیه و تحلیل کتابهای درسی پزشکی نشان میدهد که در آنها «حقایقی» دربارهی زنان ارائه میشودکه جز پیشداوری و تعصب نیست در این کتابها تأکید میشود که دانش عینی و تجربیات بالینی پزشکان بر ادراکات ذهنی زن حتی زمانی که احساس خود او تحت معاینه است – برتری دارد در برنامهی درسی پزشکی، جدا از مسائل مربوط به آبستنی و زایمان به دیگر مشکلات خاص زنان عنایت چندانی نمیشود؛ به این ترتیب ناراحتیهای رایج زنانه از قبیل عفونت مثانه یا عفونتهای مهبلی را جدی نمیگیرند. حیطهی تخصصی بیماریهای زنان و زایمان که از کارشناسان مسائل زنان تشکیل میشود جولان گاه مردان است پزشکان متخصص با اقتدار فراوان با زنان مواجه میشوند و خود را در چنان مقامی میبینند که حد «زنانگی متعارف » و «جنسیت متعارف» را تعیین کنند در حالی که آنان نه تنها غالباً در زمینهی جنسیت زنانه آموزش چندانی نمیبینند بلکه بررسی اسکولی و بارت (1978) از کتابهای درسی عمدهی رشتهی پزشکی نشان میدهد که هر چه به دانشجویان میآموزند قدیمی شده است همین بررسی نشان داد که اسطورههای مربوط به جنسیت زنانه حتی پس از آن که افسانه بودن آنها به تحقیق آشکار شده است هم چنان به منزلهی واقعیات در کتابهای درسی روایت میشوند.
پزشکان مایلاند بیماری زنان را بیشتر احساسی و روانی بدانند تا جسمانی برخی پژوهشگران مواردی را ذکر میکنند که زنان تحت درمان روانی قرار گرفتهاند اما بعد معلوم شده که مشکل فیزیولوژیک داشتهاند. از این گذشته تصور میشود که افسردگی زنان از ضعف درونی ایشان برمیخیزد یعنی از این که نمیتوانند خود را با خواستههای خانواده، انزوای کارهای خانگی و امثال آن وفق دهند اما بنا بر پژوهشهای براون و هاریس (1978) افسردگی زنان در درجهی اول به شرایط و موقعیتهای زندگی ایشان باز میگردد. به گفتهی جسی برنارد(1973) خانهداری به خودی خود برای زنان بیماریزا است چون آنان را افسرده میکند و به نظر او فقط اشتغال میتواند زنان را از ابتلا به افسردگی حفظ کند (هر چند، گزارشهای دیگر نشان داده است که زنان متاهل زیر چهل سال که فرزند دارند اگر شغل تمام وقت داشته باشند در معرض بیماریهای جسمی بیشتری قرار میگیرند) مگی آیزنر به نگرش پزشکان عمومی مرد اشاره کرده و میگوید زنان چون خواه و ناخواه مجبورند با مشکلات خانوادهی خود کنار بیایند اغلب به امید حمایت عاطفی به پزشک رو میکنند:
یکی از سخنرانان گفت که زنان نسبت به مردان حمایت عاطفی بیشتری از پزشک خود طلب میکنند و منظورش این بود که چون از مردان ضعیفترند بیشتر به چنین حمایتی نیاز دارند من خاطر نشان کردم که زنان بخش عمدهی وقت و انرژی خود را در زندگی صرف برآوردن نیازهای عاطفی بسیاری افراد دیگر میکنند و اغلب جز پزشک کس دیگری را ندارند که برای حمایت عاطفی خود به او روی بیاورند .(آیزنر 1986: 12)
به گزارش اسکولی و بارت (1978) پزشکان هنوز مانند سده نوزدهم «گناه» رفتار عاطفی و هیستریک زنان را به گردن دستگاه تناسلی زنانه میاندازند. پزشکان سده نوزده معتقد بودند وضعیت زیست شناختی زنان حاکم برآنان است یعنی استدلال میشد که زنان به تمامی تحت فرمان اندام تناسلی خود قرار دارند و بر همین اساس توجیهی «علمی» برای این حقیقت دست و پا میکردند اختلال در کار رحم یا تخمدان میتوانست به پخش بیماری در سراسر بدن منتهی شود. بعضی پزشکان دورهی ویکتوریا براین گمان بودند که زنان احساس جنسی ندارند حال آن که مردان از محرکههای جنسی از موهبت غریزهی نیرومند مادری برخوردارند و مهمترین وظیفهی ایشان در زندگی مادر شدن است.
تصویری که از زنان ارائه میشد تا حدودی به طبقهی اجتماعی آنان ربط داشت زنان طبقات ممتاز را ظریف و بیمارگونه تصویر میکردند که ساختمان عصبی ظریف ایشان نیز به اندازهی بدن بیمارشان نیازمند حمایت بود. زنان طبقهی متوسط به استراحت طولانی به ویژه در دوران عادت ماهانه تشویق میشدند درگیر شدن در فعالیتهای فکری برای زنان خطرناک پنداشته میشد و تحصیلات عالی خطری ویژه به حساب میآمد زنان را برهمین اساس که سلامتی و زنانگیشان آسیب میبیند از دانشگاهها کنار گذاشتند ادعا میشد بروز قابلیتهای فکری «مردانه» در زن طبعاً به توقف رشد قابلیتهای «زنانه» او منتهی میشود و به همین ترتیب هم قوای باروری و هم قابلیت مادری او را به خطر خواهد انداخت در همین حال که زنان طبقات متوسط و مرفه اجتماع به بیکارگی تشویق میشدند، از زن طبقه کارگر انتظار میرفت که کار کند و فقط کارهای سخت یدی به او ارجاع میشد. به این ترتیب باور به حقارت ذاتی زن اسباب توجیه این دو شیوهی بسیار متفاوت زندگیتان در انگلستان دورهی ویکتوریا میشد.
اعتقاد به این که مرد باید بتواند زندگی راحتی برای خانواده خود تدارک ببیند رواج اعتقاد به ظرافت زن را در میان زنان طبقات ممتاز و مرفه دورهی ویکتوریا دامن میزد؛ توانایی استخدام خدمتکاران خانگی نماد منزلت اجتماعی بود برخی زنان ویکتوریایی براین وضع شوریدند ولی اکثریت ایشان به لحاظ وابستگی کامل به شوهر یا پدر خویش چنین نکردند محدودیت و کسالت زندگی زنان طبقهی مرفه به رواج کیش خود بیمار پنداری به ویژه هیستری انجامید پزشکان معتقد بودند این امر ناشی از اختلال در وضعیت زهدان است که از بلوغ شروع میشود و با یائسگی خاتمه مییابد گفته میشد مداخلهی پزشکی برای برقراری کنترل شخصی و اجتماعی لازم است و «درمان» عبارت بود از برداشتن رحم یا خروسه یا تخمدان یا بخشهای دیگر دستگاه تناسلی البته بیشتر زنان با جراحی «معالجه» نمیشدند اما در هر حال به پزشک مراجعه میکردند و نتیجه میگرفتند که ذاتاً بیمارند. از همه بدتر این بود که هیستری مرضی مسری معرفی میشد و جدا کردن بیمار را از سایر زنان برای موفقیت درمان ضروری میشمردند.
ارائهی تصویری ذاتاً بیمار از زنان به ویژه زنان طبقات مرفه و متوسط رونق بیشتری به کسب وکار پزشکان داد و بر وجهه و درآمد گروهی از آنان که طبیب معالج زنان ثروتمند بودند افزود. و از سوی دیگر جبههی پزشکان را که مدعی بودند همهی ناراحتیهای زنانه، از جمله آبستنی، نوعی بیماری و نیازمند مراقبت پزشکی است در برابر ماماها تقویت کرد. به این ترتیب تقویت نگرشی که زنان را نه تنها ضعیفتر از مردان بلکه ذاتاً بیمار میدانست هم از نظر مادی به سود پزشکان بود هم ادعای آنان را نسبت به حق انحصاری معالجهی بیماران تضمین میکرد با این نگرش کنار گذاشتن زنان از قلمرو عمومی آموزش و پرورش اقتصاد و بازار توجیه میشد و این نظر قوت میگرفت که جای زن در خانه است و مادر شدن کعبهی آمال اوست. این نگرش هنوز در رفتاری که حرفهی پزشکی در دوران آبستنی و زایمان با زنان دارد آشکار است.