تلفن بى امان زنگ مى زد، شدیداً عصبى شده بود. هر بار که تمرکز مى کرد تا چند خطى بنویسد سروصداها امان نمى دادند و به قول معروف فعل و فاعل را پس و پیش مى کرد. این مرتبه پرید و تلفن را قطع کرد. نفس راحتى کشید و دوباره شروع کرد. نوشته هایش را از اول خواند، چشمش به متن بود اما گوشش صداى تلویزیون را از اتاق کنارى مى شنید. با عصبانیت در اتاق را به هم کوبید. اما فایده اى نداشت، سروصداى خیابان خیلى زیاد بود تصمیم گرفت گرما را تحمل کند و پنجره اتاقش را هم ببندد اما خنده دار بود! از درز این پنجره، پشه ها، رفت و آمد مى کنند چه برسد به امواج صوتى! با دو دستش گوشهایش را گرفت، اما از آنجایى که دست سومى براى نوشتن نداشت، تسلیم شد و آنها را رها کرد!
پنجره آشپزخانه خوشبختانه به کوچه خلوتى باز مى شد تصمیم گرفت آنجا را براى نوشتن انتخاب کند ولى این مکان هم متعلق به یک زندگى مدرن و شهرى بود و باید صداى وسایل و تجهیزات را تحمل مى کرد آنقدر حساس شده بود که از صداى نفس خودش هم تنفر داشت. دهانش خشک بود و تپش قلب گرفته بود وخلاصه اینکه اصلاً نمى توانست روى نوشته هایش تمرکز داشته باشد.