بخشی از متن اصلی
فصـل اوّل
دانای توس
حکیم ابوالقاسم فردوسی از ستارگان درخشان ادب و فرهنگ ایران است که با آفرینش اثر هنری خویش « شاهنامه » در میان مردم ، شهرتی جهانی یافت . وی در سـال 329 یـا 330 هـ . ق در قـریه ی « پاژ » از ناحیه ی تابران توس پا به جهان هستی نهاد و در سال های 411 تا 416 هـ. ق چشم از جهان فرو بست و متجاوز از هشتاد سال عمر کرد .
فردوسی متعلّق به طبقه ی دهقانان بود. دهقانان طبقه ای از مالکان حدّفاصل میان طبقه ی کشاورزان و اشراف درجه ی اوّل بوده و صاحب مقام و امتیاز اجتماعی خاصّی بودند .
زندگانـی ایـن دسته در کـاخ هایی که در زادگاه خود داشتـند می گذشت و تا حـدود حمله ی مغول به تدریج بر اثر فتنه ها و آشوب ها و تضییقات گوناگون از بین رفتند . اینان در حفـظ نژاد و نسـب و تاریـخ و رعایـت آداب و رسـوم ملّـی ، تعـصّب و سختگیـری خـاص می کردند .
ظاهراُ بین سی و پنج تا چهل سال بیشتر نداشت که دقیقی شاعرحماسه پرداز و هم ولایتی او که نظم روایات ملّی ایران را چند سال پیش آغاز کرده بود ، در سنّ جوانی به دست غـلامش کشته شد . طبع خداداد و قریحه ی خلّاق و گشاده زبانی و وسعت اطلّاع فردوسـی ، آرزوی به نظم درآوردن شاهنـامه را پیوستـه در وی تقویـت می کـرد و او را به تکـاپو در جـهـت نـظم داستان های شاهنامه برمی انگیخت . وی از روی خداینـامه ی مـنثور که دربرگیـرنده ی تاریـخ شـاهان قدیم ایران بود و به امر ابومنصور محمد بن عبدالرّزاق توسی فراهم آمده بود ، سرودن شاهنامه را آغاز کرده ، با دقّت و امانتداری بسیار آن داستان هـای منثـور را به نظم در می آورد و هرگاه فرصتی می یافت به بیان اندیشه های خود در زمینه های مختلفی چون پندو اندرز، ستایش خرد و خردمندی و راستی و نیکی نیز می پرداخت .
پس از سرودن بیش از دو ثلث کتاب ، محمود غزنوی به جای پدر نشست . فردوسی که بر اثر مرور زمان و خشکسالی های پیاپی املاک خود را از دست داده بود ، در اواخر عمر بر اثر تنگدستی یا به دلیل بقای کتاب خود به این اندیشه افتاد که شاهنامه را به نام محمود کند امّا نظر بر این که شاهنامه اثری ایرانی محسوب می شد و به کام ترکان تلخ می آمد و فردوسی شیعه مذهب و محمود سنّی بود و نیز به سبب شعر ناشناسی محمود و حسد حاسدان ، این کتاب مقبول طبع سلطان غزنه واقع نشد و قدر کار بزرگ استاد توس را ندانست . از این رو سال های آخر عمر را در تنگدستی گذراند و سرانجام در سال 411 هـ .ق هجری درگذشت .
فردوسی در آغاز داستان بیژن و منیژه که آن را در روزگار جوانی سروده ، از « یکی مهربان » که در سرای خود داشته و « راوی این داستان از دفتر باستان » بوده ، سخن می گوید که برخی برآنند وی همسر شاعر بوده است :
شبی چون شـبه روی شسته به قیـر نه بهـرام پیـدا نه کیـوان نه تیـر (5/6)
نـبـد هـیـچ پیـدا نـشیـب از فـراز دلـم تنـگ شـد زان درنگ دراز
بدان تنـگی انـدر بجستـم ز جـای یکی مهـربان بـودم انـدر سـرای
خروشـیـدم و خواستـم ز و چراغ برفـت آن بـت مـهربـانم ز بـاغ
مرا گفـت شمعت چـبایـد هـمـی شب تـیره خوابـت بیـاید همـی (5/7)
«حکیم نامور توس ، مدّت سرودن شاهنامه را سی و پنج سال ذکر می کند :
سـی و پنـج سـال ازسـرای سپنج بـسی رنـج بـردم بـامید گنج
چـو بـر بــاد دادنــد رنـج مـرا نبـد حـاصـلی سـی و پنـج مرا
(9/381- 382حاشیه)
نیز بر اساس نسخه هایی از شاهنامه مدّت به نظم درآوردن شاهنامه سی سال ذکر شده است :
بسی رنـج بـردم دریـن سـال سی عجـم زنـده کردم بدین پارسـی »
فردوسی شاعری است یکتاپرست و یزدان شناس و شیعی مذهب که خود بارها در شاهنامه به این اعتقاد خویش افتخار می کند و در مقـدّمه ی کتـاب پس از سـتایش پیامـبر اسلام ، دلبستگی و شیفتگی خویش را به خاندان پیامبر آشکار می کند :
بگـفـتـار پیغـمــبرت راه جــوی دل از تیــرگیـها بدیـن آب شوی
گواهی دهم کاین سخنها ز اوست توگویی دوگوشـم پر آواز اوسـت
که من شـهر علمم علیّم در است درست این سخن قول پیغمبراست
منـم بـنـده ی اهـل بیــت نـبـی سـتـاینـده ی خـاک پـای وصی
مزار وی در توس و به قولی در دروازه ی باغ شخصی اوست که آرامگاه کنونی استاد تقریباً در همین حدود ساخته شده است .
شاهنامه
بدون تردید هیچ یک از آثار منظوم جهان را نمی توان یافت که همانند شاهنامه در اعماق روح و جان ملّتی اثری جاودانه گذاشته باشد . هیچ ایرانی نیست که این اثر شگرف را به دقّت خوانده و انگشت تحیّر به دندان نگزیده و از صمیم قلب ، بر روان فردوسی درود نفرستاده باشد.
« شاهنـامه که یک حماسـۀ ایـرانی اسـت درحـدود شصـت هزار بیـت دارد و گـوینـدۀ آن ، فردوسی ، که مسلّط بر تاریخ حماسۀ ملی ایران و خود چکیده و نمایندۀ جامع آن می باشد بایـد به نام پدر ادبیّات ایران ستوده شود .»
شاهـنامه یا نامه ی شهـریاران ، به ظاهـر تاریخ ایـران است که از کیومـرث ، نخـستین شاه ، تا یزدگـرد شهریـار ، بازپسیـن شـاه ساسانی را در بـر می گیـرد ، امّا در حقـیقت داسـتان هـا و افسـانه های ملّی و به عبـارت بهـتر اسطـوره و داسـتان و تاریـخ است . مجموعه ی منسجمی از اساطیـر باستـانی و روایـات تاریـخ سنـّتـی و داسـتان های پـهلـوانی اسـت که سرگـذشـت اقـوام ایرانی را در چهارچوب آرمان ملّی منعکس می سازد و شهریاران و پهـلوانان نماینده ی شـخصّـیت انسان ایرانی و ایستادگی و نبرد غم و شادی او و نیک بختی و تیره روزی او به شمار می رود .
« شاهنامه حماسۀ داد و قانون است . حماسۀ مقاومت بی تزلّزل در مقابل هر چه اهریـمنی است . حس غروری که درشاهنامه هست همان اندازه که به پیروزی های مادّی تکیه دارد به پیروزی های معنوی هم پیوسته است و برای همیشه زنده خواهد ماند .»
این فایل به همراه چکیده، فهرست مطالب، متن اصلی و منابع تحقیق با فرمت docx( wordقابل ویرایش) در اختیار شما قرار
می گیرد.
تعداد صفحات:129
فرمت فایل : WORD (قابل ویرایش)
تعداد صفحات:32
فهرست مطالب:
شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی 1
مقدمه 1
مناسبات شاهان با زنان در شاهنامه 2
جندل 3
عشق پهلوانان در شاهنامه 16
اشاره ای به نقش زن د ر شاهنامه 25
رابطه پهلوانان با زنان 28
چکیده پژوهش 31
منابع ومأخذ 32
شاهنامه حکیم ابوالقاسم فردوسی
مقدمه
شاهنامه در عین اینکه یک اثر سیاسی – تاریخی است ، جای بالنسبه زیادی به مناسبات زن و مرد ، عروسی ها و عشق بازی ها داده وچندین رمان بزرگ عشقی را نیز در بر گرفته است .منظور از پرداختن به این مسایل چه بوده است ؟ مناسبات زن و مرد رااز چه زاویه ای مطرح کرده است ؟ متاسفانه تا کنون این سؤال ذهن پژوهشگران را به خود مشغول نکرده و داستان های عشقی شاه نامه بیشتر « گریز» های عاشقانه تلقی شده است که چندان هم به اصل کتاب مربوط نیست . درحالی که همه داستان های شاهنامه با اندیشه اصلی راهنمای آن پیوند ارگانیک دارد و در خدمت آن است . شاهنامه گلچینی از حوادث و روایات پراکنده نیست .و اثری است منسجم و هدفمند . و اگر فردوسی داستانی را در آن وارد کرد ه ،میان این داستان ومجموع کتاب رابطه محکمی بر قرار کرده است .حتی داستان « اکوان دیو» که جدا از متن می نماید .به هر صورت به کل کتاب جوش خورده است .
بدون تردید یکی از هدف های فردوسی جمع آوری داستان های باستانی بوده و لذا بسیاری از قصه ها ی نوشته وننوشته را بر مبنای کار خود قرار داده است . ولی فردوسی بسیاری از داستان های باستانی را که همانوقت در دسترس داشته نیاورده و از انواع روایت های موجود روایت معینی را بر گزیده و هر داستان را در متن حوادث جا داده و با مجموعه کتاب یک پارچه کرده است . برای انجام همه این کارها باید معیار و منطقی در کار باشد .
به نظر ما معیار گزینش داستان های عشقی و منطقی که آن ها را با مجموعه شاهنامه پیوند می دهد ، بینش سیاسی فردوسی است . مناسبات زن و مرد در شاهنامه ،جدا از مجموعه حوادث نیست . آیینه ای است که جوانب ناشناخته و یا کم شناخته از سیمای قهرمانان را منعکس کرده و ما را به درک کامل تر آنان هدایت می کنند . در رابطه با زنان ،خصوصیت درونی مردان بهتر نمایانده می شود.
زن و عشق در شاهنامه از اندیشه اصلی آن – نبرد حق با باطل – جدا نیست . داستان های عشقی شاهنامه به طور کامل در خدمت این اندیشه است ؛ مناسبات بیداد گران با زنان از ریشه با مناسبات دادگران با زنان تفاوت دارد . بیداد گران اینجا نیز بیداد گرند و حماسه آفرینان در عرصه عشق نیز بزرگوار و سرا فرازند .
مناسبات شاهان با زنان در شاهنامه
برای اینکه موضوع دقیقتر روشن شود ابتدا نظری کلّی به مناسبات زن ومرد در شاهنامه می اندازیم . درشاهنامه 36 بار رابطه زن و مرد به مثابه ی چاشنی داستان ها آمده که تنها در چهار مورد عشق ها ی بزرگ آفریده است .
در بیشتر موارد شاهان و شاهزادگان ، در رابطه با زن عشقی در میانه نداشته اند. مناسبات آنان با زنان مناسباتی است خشن ، شهوانی ، تابع حسابگری های کوته نظرانه سیاسی و مالی و در بهترین حالت « سجل احوالی ». آنان عاشق نمی شوند ،از روی غرض و شهوت زنان زیبا را در هر جا سراغ کنند، تصاحب می کنند . دختران شاه مغلوب را از پدر و مادر جدا کرده ،به زور به حرمسرای خود می فرستند. زن برای آنان غرامت جنگی است . و آنگاه که از راه مناسبات عادی و ناسوتی کاسبکارانه ، خواستگار می فرستند ، وزنی را به نکاح خود یا فرزند خویش در می آورند ، هدفشان کسب امتیازات سیاسی وقدرت نمایی است . آنان درعروسی هفت شبانه روز جشن می گیرند و دینار می ریزند . اما قلب بزرگی ک مأمن عشقی پاک باشد ندارند قلدری خود محور بینی و خود کامگی آنان در مناسبات با زنان هم به خوبی آشکار است . زن آیئنه ای است که درآن عمیق ترین خصلت های مرد را می توان دید . برای روشن شدن موضوع نمونه هایی می آوریم .
فریدون که با قیام توده مردم به شاهی رسیده ، از همان زمانی که جای خود را محکم کرده ، خود را تافته حدا بافته ای می داند . وقتی می خواهد برای سه پسرش زن بگیرد ،یکی از دربار یان را به نام جندل ، گرد جهان می گرداند که دخترانی از « نژاد مهان » و سزاوار این سه پسر کاکل زری و خسرو نژادش پیدا کند :
فریدون از آن نامداران خویـش یکی را گرانمایه تر خواند پیش
کجا نام او جنــدل پر هنــــر بهر کــار دلسوز بر شاه بــر
بدو گفت بر گرد گرد جهــــان سه دختر گزین از نژاد مهــان
سه خواهر زیک مادر و یک پدر پری چهره و پاک خسرو گهـر
به خوبی سزای سه فرزند من چنان چون بشاید به پیوند من
خواستگار گری که فریدون انتخاب کرده و به گردجهان فرستاده و در سر تاسر جهان واز جمله ایرانی زنی لایق فرزندانی فریدون پیدا نمی کند ،مگر سه دختر شاه یمین که تازی اند .
جندل
یکا یک زایران سر اندر کشید پژوهید و هر گونه گفت و شنید
ز دهقان پر مایه کسی را ندید که پیوسته آفریــدون سزیـــد
در اینجا پسران فریدون هیچ کار ه اند . برای آنها بابا زن می گیرد وتنها شرط عروس ، بزرگ بودن مقام و طبقه ( نژاد) اوست . تمایل انسانی این سه پسر و به طریق اولی تمایل سه دختر کمترین جایی در این مناسبات ندارد. فریدون حتی به فکر پدر دخترها هم نیست که نمی خواهد از نور چشمان خود دور شود . مناسبات ، زور گویانه ی خود کامه است . خواستگار پیام فر یدون و یا بهتر بگوییم فرمان او را به شاه یمن می رساند:
کنون این گرامی دو گونه گهر بباید بر آمیخت با یکدگر
شاه یمن وقتی پیام خوستگاری فریدون را می شنود . به جای خوشحالی می پژمرد :
پیامش چو بشنید شاه یمن بپژمرد چون زاب کنده سمن
بیچاره پیرمرد نمی داند چه خاکی بر سرش بریزد :
اگر گویم آری و دل زان تهی در وغم نه اندر خورد بـا مـــهی
وگر آرزوها سپارم بـــدوی شود دل پر آتش پــر از آب روی
وگر سر بپیچم ز فرمــان او بیک سو گرایــــم زپیــــمان او
کسی کو بود شهریار زمـین نه بازیست با او سگالــید کــین
دختران شاه یمن را به زور از او می گیرند و او مانند هر پدری در چنین موقعی دل آزرده است ونفرین می کند :
زکینه بدل گفت شاه یــــمن که از آفریدون بد آمدبه من
بد از من که هرگز مبادم میان که ماده شد از تخم نر کیان
به اختر کس آن دان که دخترش نیست چو دختر بود روشن اخترش نیست
شاه یمن عاقبت به زور تسلیم می شود و با اشک چشم دخترانش را به پسران فریدون می سپارد ، عروسی به راه می افتد . التبه تشریفات عروسی بسیار پر طمطراق است ، ولی عشقی در میانه نیست .
این نوع ازدواج توام با زور ،بدون عشق وحسابگرانه بارها در شاهنامه تکرار می شود که قهرمان همه آن ها شاهان اند . کاوس می شنود که شاه ها ماوران دختر زیبایی دارد :
که از سرو بالاش زیباتر ست زمشک سیه بر سرش افسرست
ببالا بلند و بگیــسو کـــمند زبانش چو خنجر لبانش چو قند
بهشتی ست آراسته پر نـگار چو خورشید تابان به خرّم بـهار
عشقش می جنبد و خوستگار می فرستد قدرت وتاج و زور خود را به رخ می کشد و تهدید می کند .
که خورشید روشن زتاج منسـت زمین پایه تخت عاج منست
هر آنکس که در سایه ی من پناه نیابد ازو کم شود پایــگاه
بیچاره شاه ها ماوران هم مانند شاه یمن تا پیام کاوس را میشنود ،نمی داند چه کند :
چو بشیند از و شاه ها ماوران دلش گشت پردرد وسر شد گران
همی گفت هر چند کو پادشاست جهاندار و پیروز و فرمان رواست
مرا در جهان این یکی دخترست که از جان شیرین گرامی ترسـت
فرستاده را گر کنم سرد و خوار نـــدارم پـــی و مایـــه کارزار
همان به که این درد را نیز چشم بپوشیم و بر دل بخوابیم خـشم
شاه ها ماوران مجبور می شود و دخترش را به کاوس – که لکشر در دروازه شهر دارد-بدهد اضافه کنیم که از میان ازدواج های زورکی ، در این ازدواج کاوس شراره ای از عشق و یا بهتر بگوییم وفاداری پدید می آید . دختر شاه ها ماوران که نامش سودابه است ، بدش نمی آید که زن کاوس شود و در پاسخ پدرش که نظر او را می پرسد ، می گوید:
بدو گفت سودابه زین چاره نیست از او بهتر امروز غمخوار نیست
کسی کو بود شهریـــار جــــهان بر وبوم خواهد همـــی از مهان
زپیـــوند با او چـــرایــی دژم کسی نشمرد شادمانی به غـــم
فرمت فایل : WORD (قابل ویرایش)
تعداد صفحات:30
فهرست مطالب:
موضوع
مقدمه
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود..................................................................3
سر آغاز ............................................................................................3
روزگار فردوسی.....................................................................................
مهتر حامیان فردوسی .........................................................................................
سرآغاز...................................................................................................
نگاهی به آراء دیگران درباره مهتر حامیان فردوسی................................................
فردوسی و سلطان محمود..................................................................................
سر آغاز.......................................................................................
رابطه فردوسی و محمودبه روایت شاهنامه.................................................
آغاز جدایی شاعر و سلطان..................................................................
نقل و نقد سایر روایات درباره فردوسی و محمود.........................................
دلاور سپهدار طوس.....................................................................................
سر آغاز..........................................................................................
سپه داری ارسلان...........................................................................
مرگ ارسلان ................................................................................
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود
سرآغاز
بنا به اظهار حکیم ابوالقاسم فردوسی در دیباچه شاهنامه ،زمانی که وی به نظم آن اثر جاودانه دست یازیده است ، مهتری جوان و پاک نژاد به یاری وی شتافته و او را از (خاک نژد به کیوان رسانیده است) با توجه به توصیف شاعر از آن جوان ، باید وی را مهتر حامیان فردوسی ) یا (مهتر گردن فراز) نامید. هوئت این مهتر گردن فراز که احتمالاٌ از امرا و حکام ، و یا حداقل محتشمان و بزرگان طوس بوده است ، تاکنون تقریباٌ ناشناخته و در پرده ابهام بوده است.1 اما با توجه به توصیف خود شاعر از او ، و هم مدارک موجود در باره اوضاع اجتماعی و سیاسی نیمه دوم قرن چهارم هجری ،و با دقت در نام و نشان دولتمردان آن زمان می توان رد پایی از آن مهتر فرهیخته به دست آورد ، که نگارنده این سطور پس از جستجوهای لازم مهتر حامیان فردوسی را کسی جز (منصور بن محمد بن عبدالرزاق )شاهنامه منثور ابومنصوری فراهم آمد و بعدها اساس کار دقیقی و فردوسی قرار گرفت.
ازمهد های فرهنگ وتمدن بشری است،هنوز بر جای ودارای فرهنگ و زبان غنی و لطیف خود است. اما بی واهمهمیتوان گفت
که سهم فردوسی دراین میان بیش ازهمه است. پس شایسته است که به شکرانه ی پشت سر گذاشتن هزار سـال پر ماجراو حــادثه خیز، و هم سپاس و شــادی فـــــرا رسیدن هزارمین سال عمر معنوی شاعر بزرگحماسه سرایمانم،هزارشمــع پرفروغ ستایش و مهر بیفروزیم در دنیـایی که میرود تـا مرزهای سیاسی اش را بهمرز های فرهنگی و زبانی بدل کند روان شاعر شاعران ملی خود رامخاطب قرار دهیم و بگوییم که هر چند«ما را بهسخت جانی خوداین گمان نبود»اما هنوز درهمان ایران محبوب تو هستیم و به زبان فارسی دری سخن میگوییم که تو کاخ نتظم بلندس را پی افکندی.وباشد که در فردا و فرداهای نه چندان دورخواهران و برادرانهمزبان و هم فرهنگبه غربت افتاده مان راهم دریابیم دست دردست هم مراسم دومین هزاری عمرتورادر یک ایران بزرگ هم فرهنگ وهمزبان برگزار کنیم.
با این همه نباید تهنا با سپاس و ستایش از فردوسیو تکرار مقلدانه آنچه پدرانمان در باره ی او گفته اندقناعت کنیم.چرا که اولا هرعــشق یـا نفرتی که ریشه در آگاهی و شناخت عمیق نداشته باشد گذرا و شکننده خواهد بود،و دیگر این که باکمال تاسف آنچه پیشینیانمان درباره ی فردوسی گفته و نوشته انداز صحت و سلامت چندانی برخوردار نیست.چون نه خود فردوسی اطلاع قابل توجهی درباره ی جزئیات زندگی خویشدر شاهنامه بجا گذاشته،ونه هم عصران اوخبر موثق و مشروطی درباره اش داده اند.بجز گزارش کوتاه تاریخ سیستان (سال تألیف حدود445)اولین باری که از فردوسی و زندگی و رابطه ی او با سلطان محمود یاد شده توسط نظامی عروضی و یکصدو سی و اند سال بعد از در گذشت شاعر است(سال تالیف چهارمقاله حدودا550)که همان مشروح ترین و بعد از گزارش تاریخ سیستان مقرون به صلاحترین گزارش هم هست،زیرا آنچه درباره فردوسی گفته شده است تقریباً حاوی هیچ نکته مهم صحیحی نیست.آنچه هم که در قرن نهم توسط خیال پردازان افسانه ساز نویسنده مقدمه بایسنفری و یا دولتشاه سمرقند گفته شده تقریباًنادرست وباطلست.در نتیجه ذهن مانسبت به زمان وزندگانی فردوسی مسموم شده است.اگرمیانگینی از معرفت آحاد مردم نسبت به فردوسی و زمان او بگیریم خواهیم دید که باور عمومی ما بر این است که:«که فردوسی به سفارش وخواست محمود غزنوی و به امید پاداش طلایی او،یعنی یک دینار در ازای هر بیت به نظم شاهنامه دست یازیده است اماسلطان محمود به علت بد گوئی حاسدان پاداش زرین معهود را با سیم برآورده و بجای شصت هزار
دینار،همان مقدار درهم در کف شاعر نهاده است فردوسی هم رنجیده و صلة سلطان را به حمامی و فقاعی و آورنده وجه داده و غزنه گریخته و آواره شده است...تا این که چند سال بعد روزی وزیر محمود بیتی از فردوسی را قرائت کرد و سلطان را خوش آمد پس درصدد دل جویی از شاعران دل آزرده برآمده است.اما قطار اشتران زمانی وارد یکی از دروازه های شهر طابران طوس می شده است که جسد شاعر هم از دیگر دروازه ی شهر خارج می گردیده ،بنابراین آنچه برای محمود و دوست داران بعدی وی مانده تنها افسوس تأسف بوده است که:
برفت شوکت محمود و در زمانه نماند
جز این فسانه که نشناخت قدر دوستی
درحالیکه میتوان با جرأت گفت اکثر بخش های این باورغلط است. چون فردوسی زمانی شروع به نظم شاهنامه کرده (370)کـه خود چهل سالــه و ساکن طوس و مـحمــود نه ساله و سـاکن غزنه بـوده است(ولادت فردوسی در سال 329ومحمود361بوده است)1وقتی هم محمود برای اولین بار در معیت پدر خویش به قلمرو سامانیان و خراسان آمده(درسال384) چهارده سال از آغــاز کـار فردوسی می گذشت و محمود جوانی 23ســاله بود.بعد از آن هم پنج سال طول کشید تـا امیر سامـانی و سبکتکین درگذشته اند: و نوبت سلطنت به محمود رسیده است(389).
1.برای فردوسی سالهای ولادت مختلفی،از 323تا329بر شمرده اند،که صحیحترین آن همان سال 329است.برای آگاهی بیشتررجوع کرد به تاریخ ادبیات در ایران،ذبیح الله صفا،جلد اول
ص462-اا ولادت سلطان محمود علیرغم بعضی سولها که در نقل آن روی داده است،شب عاشورا سال 361است.-رک:به تاریخ غزنویان با سورث جلد 2ص163 و هم تاریخ نگارستان
ص101(از قول عوفی در جوامع الحکایات)و طبقات ناصری ص228 و کامل ابن اثیر،جلد16،ص111 و تذکر الشعرا ص40.
آنگاه هم که محمود به سلطنت رسیده بلافاصله فردوسی و دوست و آشنای وی نگشته است.بلکه در سال 394(در شصت و پنج سالگی شاعر)1بود که اولین آشنایی و سلطان صورت گرفته،بیش از پنج شش سال هم دوستی مزبور دوام نیافته است.چون علت اصلی دوستی محمود با فردوسی حمله ترکان غراخانی آل افراسیاب به ایران بوده است،که ازحدود سال394 خطر آن هویدا گشته و در 398با پیروزی محمود بر آنان خاتمه یافته است.بلافاصله پس از آن هم کـه محمود خود راکامروا دید سیاسی ارتجاعی درپیش گرفته است که منجر به رنجیدن شاعر و حتی آوارگی وی گشته است،چند بزرگ مرد ایران هم در همان سالهای چهارصد سرنوشتی مشابه فردوسی یافته اند، که وزیرحامی فردوسی «ابوالعباس اسفراینی» و «ابن سینا» «ابوریحان»و«ابوسعید ابی الخیر» از آن جمله اند2.
فرمت فایل : WORD (قابل ویرایش)
تعداد صفحات:22
چکیده:
کتاب شاهنامه دریای حکمت،معرفت،اخلاق و درس زندگیست.شعر از عناصری است که به وسیله آن میتوان به فرهنگ مردم زمان آن پی برد.شعرا اصولا انسانهایی نازک دل و متاثر از محیط میباشند که در واقع با سرودن شعر جدای از بروز درونیات خود به بازگویی احوال دوران خویش می پردازند.با بررسی اشعار شعرای متقدم و متاخرو در کنار آن بررسی تاریخ ایران،می شود به این مهم دست یافت که ادبیات ایران در تعاملی مستقیم و ارتباطی تنگاتنگ با وضعیت سیاسی و فرهنگی زمانه خود بوده است.البته در این میان نباید و نمیتوان نقش جغرافیا و تاثیر محیط طبیعی را بر شعر نادیده گرفت.
صحبت اصلی ما در باره جایگاه و مقام زن در شاهنامه فردوسی است که نشان از نوع فرهنگ و رویکرد جامه آنروز به مسئله زنان دارد.
فردوسی در جای جای شاهنامه از دلاوری ها و هوشیاری زنان،به ویژه زنان ایران، سخن به میان آورده است و آنان را همپای مردان وارد اجتماع نموده، ومقام منزلتی والا به زن بخشیده است، و این گروه از افراد جامعه را از نظر عقل و هوشیاری بسیار زیبا توصیف کرده است:
ز پاکی و از پارسایی زن
که هم غمگساراست هم رایزن
این نشان از بزرگی و عظمتی است که که فردوسی برای زنان قائل است، همان زنی که چون پارسا و پاک بود و دارای عفت و عصمت، از مردان تکاور و وزراء و رهبران هوشمند و مردان خردمند برتر و بالا تر جلوه می کند.یکی از نکات بسیار جالبی که در اشعار حکیم می توان یافت اظهار وفاداری کامل زن است، زن به عنوان موجودی وفادار و فداکار معرفی شده است به گونه ای که در مواردی زیاد وجود خود را فدای مردان نموده تا حفاظت و نگهداری آنان را تضمین نماید .
می سراید:
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
پس زن مورد بحث فردوسی ،راهنمای مردان جنگاور است، او می تواند خرد مند تر از مردان باشد، و هوشیار تر از فرمانروایان و زیرکتر از آنان، این است که مردان در برارش زانو میزنند و خود را کمتر از او می دانند،و تصور نمی شود که فردوسی اغراق گوید و همانگونه که رسم سرایندگان حماسه است هر کوچکی را بزرگ جلوه دهد تا بیشتر جلب توجه کند.در تاریخ هم بسیاری از حوادث شیرین و تلخ وجود دارد که در پشت پرده آن حوادث حضور زن یا زنانی خود نمایی میکند.
از دیگر صفاتی که فردوسی از زن ایرانی نقل می کند شرم حیاست:
بپرسید کآ هو کدام است زشت
که از ارج دوراست و دور ازبهشت
چنین داد پاسخ که زن را که شرم
نباشد به گیته نه آواز نرم
اما از طرف دیگر از برخی سروده های فردوسی چنین بر میاید که در اجتماع نمیتوان زنی را یافت که طرف مشورت قرار گیرد، لذا شرکت آنان در مسایل اجتماعی لطمه ای جبران ناپذیر برپیکر جامعه وارد می سازد:
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همی کاستی
در این خصوص قابل ذکر است ادبیات آینه فرهنگ مردم در هر دوران است و فردوسی نیز بنا به تجارب اجتماعی و دریافتهای شخصی خود، در این ابیات تردید خود را نسبت به رازداری زنان ابراز داشته است. طبیعی است پذیرش این دیدگاه شاعر در هر دوران و جامعه طرفداران و مخالفان خاص خودش را دارد. به هر صورت او نه بعنوان یک پیامبر بلکه بعنوان یک شاعر به ابراز دیدگاههای خاص خود پرداخته است که منطبق با اوضاع اجتماعی و باورهای عمومی دوران زندگی اوست.
فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:78
فهرست مطالب:
بر تخت نشستن انوشیروان و اندرز او به ایرانیان
رسیدن منذر نزد انوشیروان و دادخواهی او از بیداد قیصر روم:
انوشزاد و شورش اول
خواب دیدن انوشیروان وتعبیر آن بوسیله بزرگمهر
سگالش کردن خاقان چین
فرستادن شطرنج به ایران :
لشکر کشیدن کسری به روم و سرگذشت کفشگر با انوشیروان:
پند نامة انوشیروان به هرمزد پسر خویش :
پادشاهی خسرو انوشیروان به روایت مورخان اسلامی
- حمزه اصفهانی
گردیزی:
کامل ابن اثیر
ابن خلدون
- مسعودی
کتابنامه :
منابع لاتین
چکیده:
دارد، شامل قسمتهای اساطیری و داستانهای تاریخی و ملی است. این اثر جاویدان بر اثر نفوذ شدیدی که میان طبقات مختلف ایرانیان یافت در همه ادوار تاریخی مورد توجه بود، چنانکه همه شاعران حماسه سرای ایرانی تا عهد اخیر تحت تاثیر آن بوده اند، بدین ترتیب فردوسی را زنده کننده مجدد و بزرگی دیرین ملت ایران و نگاهدارنده زبان، فرهنگ و ادبیات و هنر ایرانی و برگزیدة جاویدان اتحاد ملی ایران باید دانست.
فردوسی حدود چهار هزار بیت درباره پادشاهی انوشیروان سروده است که در اینجا به بررسی اشعار وی پرداخته میشود:
بر تخت نشستن انوشیروان و اندرز او به ایرانیان:
پادشاهی انوشیروان چهل و هشت سال بود. انوشیروان پسر قباد چون به تخت نشست اندرزهایی به ایرانیان داد وگفت : جملة هستی به فرمان خداست و … کسری مردم را به دادگری خود نوید داد و کشور را به چهار بخش تقسیم کرد و باژ را تقلیل داد و آن را در سه قسط وصول کرد.
شاهان، به ویژه شاه چین و هند که آوازة او را شنیدند باژ را پذیرفتند و فرستادگانی به درگاهش گسیل داشتند. انوشیروان آنگاه به اطراف و اکناف کشور خود سفر کرد و به گرگان و خراسان و آمل رفت و به کوهی رسید که جای فریدون بود، و در آنجا بود که آگاه شد ترکان چه ستمهایی به مردم روا می دارند سپس فرمان داد تا دیواری عظیم بنا کردند و راه ترکان را بستند. آنگاه به هندوستان رفت و مورد استقبال گرم قرار گرفت و از آنجا به سرکوبی بلوچان و گیلانیان- پرداخت و از آنجا به پایتخت خویش (مداین ) مراجعت کرد.
چو کسری نشست از بر تخت عاج
به سر بر نهاد آن دل افروز تاج
بزرگان گیتی شدند انجمن
چو بنشست سالار با رایزن
سر نامداران زبان برگشاد
ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چنین گفت کز کردگار سپهر
دل ما پر از آفرین باد و مهر
کزویست نیک و بد وکام و نام
ازو مستمندیم ، ازو شادکام
به فرمان او ابد از چرخ خور
ازویست فر و بدویست زور
ز رای و ز پیمان او نگذریم
نفس جز به فرمان او نشمریم
به تخت مهی بر هر آنکس که داد
کند، در جهان باشد از داد شاد
هر آنکس که اندیشة بد کند
به فرجام بد تا تن خود کند
از اندیشة دل کس آگاه نیست
بدین تنگی اندر مرا راه نیست
ز ما هر چه پرسید پاسخ دهیم
به پاسخ همی رای فرخ نهیم
اگر پادشا را بود پیشه داد
شود بیگمان هر کسی از داد شاد
از امروز کاری به فردا ممان
چه دانی که فردا چه گردد زمان
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چتی گل نیاید به کار
بدانگه که یابی تنت زورمند
زبیماری اندیش و درد و گزند
پس زندگی یاد کن روز مرگ
چنانیم با مرگ چون باد و برگ
هـر آنـکه کـه در کـار سـستی کنی
هـمی رای ناتنـدرستـی کـنــد
چه چیره شود بر دل مرد رشک
یکی درمندی بود بی پزشک
وگر بر خرد چیره گردد هوا
نخواهد به دیوانگی بر گوا
دگر مرد بیکار و بسیار کوی
نماندش نزد کسی آبروی
به کژی ترا راه تاریکتر
سوی راستی راه باریکتر
به کاری که تو پیشدستی کنی
بد آید که کندی و سستی کنی
اگر جفت گردد زبان با دروغ
نگیرد ز تخت سپهری فروغ
سخن گفتن کژ ز بیچارگیست
به بیچارگان بر بباید گریست
چو برخیزد از خواب شاه از نخست
ز دشمن بود ایمن و تندرست
خردمند و از خوردنی بینیاز
ز دشمن بود ایمن و تندرست
اگر شاه با داد و بخشایشست
جهان پر ز خوبی و آرایشست
وگر کژی آرد به رای اندرون
کبستش بود خوردن و آب خون
هر آنکس که هست اندرین انجمن
شنید این برآورده آواز من
بدانید و سرتاسر آگه بوید
همه ساله با بخت همره بوید
که ما تاجداران بسی دیده ایم
به داد وخرد راه بگزیده ایم
ولیکن ز دستور باید شنید
بد و نیک بی او نیاید پدید
هر آنکس که آید بدین بارگاه
به بایسته کاری به بیگانه و گاه
نباشم ز دستور همداستان
که برمن بپوشد چنین داستان
به درگاه بر کارداران من
ز لشکر نبرده سواران من
چو روزی بریشان نداریم تنگ
نگه کرد باید به نام و به ننگ
همه مردمی باید و راستی
نباید به داد اندرون کاستی
هر آنکس که باشد ز ایرانیان
ببندد بدین بارگه بر میان
بیابد ز ما گنج و گفتار نرم
چو باشد پرستنده با رای و شرم
چو بیداد گیرد کسی زیردست
نباشد خردمند و ایزدپرست
مکافات یابد بدان بد که کرد
نباید غم ناجوانمرد خورد
شما دل به فرمان یزدان پاک
بدارید و از ما مدارید باک
که اویست بر پادشا پادشا
جهاندار و پیروز و فرمانروا
فروزندة تاج خورشید و ماه
نماینده ما را سوی داد راه
جهاندار و بر داوران داورست
از اندیشة هر کسی برترست
زمان و زمین آفرید و سپهر
بیاراست جان و دل ما به مهر
نگهدار تاجست و تخت بلند
ترا بر پرستش بود یارمند
شما را دل از مهر ما برفروخت
دل وچشم دشمن به فرمان بدوخت
همه تندرستی به فرمان اوست
همه نیکوی زیر پیمان اوست
ز خاشاک تا هفت چرخ بلند
همان آتش و آب و خاک نژند
به هستی یزدان گوایی دهند
روان ترا آشنایی دهند
ستایش همه زیر فرمان اوست
پرستش همه زیر پیمان اوست
چو نوشیروان این سخن برگرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
همه یکسر از جای برخاستند
برو آفرینی تو آراستند
شهنشاه دانندگان را بخواند
سخنهای گیتی سراسر براند
جهان را ببخشید بر چهار بهر
وزو نامزد کرد آباد شهر
نخستین خراسان ازان یاد کرد
دل نامداران بدو شاد کرد
دگر بهره زو بد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
وزان بهره ای آذرآبادگان
که بخشش نهادند آزادگان
وز آرمینه تا در اردبیل
بپیمود دانا بر و بوم گیل
سوم پارس و اهواز و مرز خزر
ز خاور ورا بود تا باختر
چهارم عراق آمد و بوم روم
چنین پادشاهی و آباد بوم
وزین مرزها هر که درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
ببخشید آگنده گنجی برین
جهانی برو خواندند آفرین
زشاهان هر آنکس که بد پیش ازوی
اگر کم بدش جاه اگر بیش از وی
بجستند بهره ز کشت و درود
نرسته ست کس پیش ازین نابسود
سه یک بود یا چاریک بهر شاه
قباد آمد و ده یک آورد راه
ز ده یک بر آن بد که کمتر کند
بکوشد که کهتر چو مهتر کند
زمانه ندادش بر آن درنگ
به دریا بس ایمن مشو از نهنگ
چوکسری نشست از بر تخت عاج
ببخشید بر جای ده یک خراج
شدند انجمن بخردان و ردان
بزرگان و بیدار دل موبدان
همه پادشاهی شدند انجمن
زمین را ببخشید و بر زد رسن
گزیتی نهادند بر یک درم
گر ایدونکه دهقان نگردد دژم
کسی را کجا تخم یا چارپای
به هنگام ورزش نبودی به جای
ز گنج شهنشاه برداشتی
زکشتن زمین خوار نگذاشتی
به ناکسته اندر نبودی سخن
پراگنده شد رسمهای کهن
گزیت رز بارور شش درم
به خرمستان بر همین زد رقم
ز زیتون و از گوز و هر میوه دار
که در مهرگان شاخ بودی ببار
ز ده بن، درم، یک رسیدی به گنج
نبودی جزین تا سر سال رنج
وزان خوردنیهای خرداد ماه
نکردی به بار اندرون کس نگاه
کسی کش درم بود و دهقان نبود
دیدی غم و رنج کشت و درود
براندازه از ده درم تا چهار
به سالی ازو بستدی کاردار
کسی بر کدیور نکردی ستم
به سالی به سه بهر بود این درم
گزارنده بردی به دیوان شاه
ازین باژ بهری به هر چار ماه
دبیر و پرستندة شهریار
نبودی به دیوان کسی بی شمار
گزیت و خراج آنچه بد نام برد
به سه روزنامه به موبد سپرد
یکی آنکه بر دست گنجور بود
نگهبان آن نامه دستور بود
دگر تا فرستد به هر کشوری
به هر کارداری و هر مهتری
سدیگر که نزدیک موبد برد
گزیت سر و باها بشمرد
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود
پراکنده کارآگهان در جهان
که تا نیک و بد زو نماند نهان
همه روی گیتی پر از داد کرد
به هر جای ویرانی آباد کرد
رسیدن منذر نزد انوشیروان و دادخواهی او از بیداد قیصر روم:
هنگامی که انوشیروان از گیلان بسوی مداین می آمد در راه نعمان بن منذر از دست قیصر روم به او پناه آورد و انوشیروان سی هزار نفر سپاهی به منذر داد و به نبرد با قیصر فرستاد، و خود نیز لشکری به روم برد و در آنجا به فتوحاتی دست پیدا کرد. سپس رهسپار انطاکیه گشت و او را به حدی از این شهر خوش آمد که فرمان داد شهری بنام زیب خسرو همانند انطاکیه بسازند. قیصر که از پیشرفت انوشیروان در روم متوحش شده بود، فرستادگان نزد انوشیروان فرستاد و باژ پذیرفت.