فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:62
فهرست مطالب:
مقدمه 1
شکلگرایان و مفهوم آشنازدایی 3
مهاجرت و درک آشنازدایانه 12
نویسنده نمی میرد، ادا در می آورد 28
داستان خودمان 28
داستان آنها 30
نقش هنرمندان در ترویج ایده عدالت 31
نقش نویسنده در روح بشر 40
پلی مستقیم بین ادبیات پارسی وایتالیایی 41
نویسندگان کم اهمیت قرن چهاردهم 47
ادبیات دوره ی ناپلئون 49
شاعران و نویسندگان اوایل قرن و پیروان لاوچه 51
نقد و نثر بین دو جنگ 55
نویسندگان بین دو جنگ 55
ادبیات دردورهی بیست سالهی فاشیسم 57
ادبیات بعداز جنگ جهانی دوم و نئورآلیسم 59
فهرست منابع 61
مقدمه:
عامل یا عوامل گوناگونی در زندگی و آثار نویسندگان نقش ویژهای داشته است. اغلب یک طغیان یا شالودهفکنی بانیی جاودانه شدن آثار و در نتیجه نام آنان میشود. اکنون این پرسش مطرح است که اگر هنریک ایبسن در برابر شرایط موجود خود طغیان نمیکرد، زندگی در مهاجرت را بهزندگی در وطن ترجیح نمیداد، باز هم میتوانست نمایشنامههای دورههای چهارم و پنجم را بنویسد؟ آیا باز هم نمایشنامههایی که از "خانه عروسک" آغاز میشود و به"وقتی ما مردهها بیدار میشویم" پایان مییابد، با همین ساختار (شگرد، محتوا و فرم) نوشته میشد؟ آیا باز هم میتوانست همینگونه بهفرهنگ، آداب و رسوم سرزمین خود، نروژ یا فرهنگهای سرزمینهای میزبانش نگاه کند که محتوای نمایشنامههایش نشان میدهند؟ آیا باز هم میتوانست جلوتر از زمان خود بنویسد؟ آیا باز هم میتوانست نمایشنامههایی بنویسد که هم بومی (نروژی) و هم جهانی باشند؟ آیا ...
پرسشهای بسیاری در ارتباط با جاودانه شدن یک نویسنده و آثارش میتوان مطرح کرد که تعدادی از آنها، تنها بهزندگی مربوط میشوند، تعدادی به ویژهگیی آثار و تعدادی بهزندگی و آثار.
هنریک ایبسن و آثارش در گروه سوم پرسشها قرار میگیرند. مهاجرت یا تبعید خودخواسته، عامل بزرگی در دگرگونیی او و جاودانه شدن چند نمایشنامهاش میشود. او در این دوره از زندگیاش، نمایشنامههایی مینویسد بهشیوهی آشنازدایی. شیوهای که بعدها، در سال 1917 ابتدا ویکتور شکلوسکی در رسالهاش "هنر همچون شگرد"1 از آن نام میبرد و بعد کسانی چون رومن یاکوبسون و بهگونهای میخاییل باختین بهعنوان یک نظریهی شگرد شعر و بهطور کلی ادبیات، در دورهی اقتدار شکلگرایان روس مطرح میکنند.
از آنجا که آشنایی با مفهوم آشنازدایی، برای دریافت چگونگیی تحول آشنازدایانه در ارتباط با زندگیی ایبسن در مهاجرت ضروری بهنظر میرسد، پس از بحث پیرامون آن، رابطهی مهاجرت او و آشنازدایی در نمایشنامههایش بررسی میشود. چرا که بهترین شیوهی بیانی که میتوان برای شگردهای او در نظر گرفت، "آشنازدایی" است.
آشنازدایی بهمفهوم سادهی این که چگونه یک متن ادبی میتواند یک درونمایهی آشنا را برای خواننده ناآشنا گرداند. بدیهی است که این مفهوم را، با مفهوم بیگانهسازی یا عجیبگردانی نباید یکی انگاشت. شگردهای آشنازدایی با شیوههای دیگری که گاه بهاشتباه از مفهوم آشنازدایی تلقی میشود، و البته بسیار هم به آن نزدیک است، متفاوت است. یک عنصر بیگانه یا عجیب، بهخودیی خود برای خواننده جذاب است و او با آن برخورد نویی خواهد داشت و معنای نوینی از آن مییابد. در مفهوم آشنازدایی، تنها این معنا مطرح نیست. مهم توجهی خواننده و رسیدن او بهادراک حسیی نویی از یک عنصر بهعادت درآمده است. یک متن آشنازدایانه، میکوشد کنش خنثای عناصر را که دارای واکنشهای خنثا یا بهعادت درآمده است، فعال کند تا مخاطب با دریافت جدید، بهمعنای جدید و ادراک حسیی جدید برسد. این شگرد، در آثار ایبسن، همچون آثار بسیاری دیگر، بهوضوح قابل تشخیص است:
یک نگاه ساده بهنمایشنامههای دورههای چهارم و پنجم ایبسن نشان میدهد که شگردهای او نیز عناصر را ناآشنا میکند. شگرد تولانی کردن دورنمایهها و تکرار آنها، مکثها و سکوتهای تولانی، کلمهها و جملههای بهظاهر نامتعارف و نامفهوم، حضور ناگهانیی تمثیلها و استعارهها، دو گانگیی زبان، حالتهای دو گانهی شخصیتها، وصفهای شاعرانه از موقعیتها، صفتهای نامعمول دادن بهشخصیتها، ارجاع بهگذشتههای خیالانگیز و وهمگونه و ... که در نمایشنامههای او بسیار استفاده شده است، در "مفهوم آشنازدایی" جای میگیرد.
شکلگرایان و مفهوم آشنازدایی
صورتگریان بر این باور رومن یاکوبسون بودند که "موضوع دانش ادبی در ادبیت متنها است نه در ادبیات. یعنی آنچیزی که اثری را بهاثر هنری بدل میکند". چرا که در پیش از آن پژوهشگران موضوع پژوهش خود را با قاعدههای رسمی دانشگاهی انجام میدادند. اساس پژوهش خود را بر بیرون از متن میگذاشتند. منظر آنان نه عناصر درون متن که بیشتر واقعیتهای بیرونی بود. آنان روی عناصری تأکید میکردند که یک متن را بوجود میآورد و دادههای تاریخی- جامعهشناسی داشت. در حالی که شکلگرایان بدون این که دادههای تاریخی را انکار کنند، اهمیت و ارزش یک متن را در خود آن متن میجستند. آنان بر این باور بودند که میتوان با شناخت ارزشهای درون یک متن ادبی آن را از دیگر متنها متمایز کرد.
شکلگرایان با تأکید روی دو شیوهی پژوهش، یک متن ادبی را نقد و بررسی میکردند. نخست گوهر اصلی یا ادبیی متن را کشف میکردند. عناصر سازندهی شکل و ساختار آن را بهدست میآوردند تا بتوانند از طریق آن بهآنچه برسند که در متن نهفته است یا متن قصد بیان آن را دارد. از اینرو در شیوهی دوم خود، روی اصلها و نظریههایی تکیه میکردند که منطبق با متن بود و اعتبار خود را از استدلالهای دورن متن مییافت. یعنی این که بهمسایل تاریخی و زمینههای اجتماعی که سبب پیدایش یا تولید متن شده بود، در مرحلهی نخست اهمیت نمیدادند. برای آنان در مرحلهی نخست، مهم نبود که بدانند نویسندهی متن در چه وضعیت روانی یا موقعیت تاریخی/ اجتماعی، متن را بوجود آورده است. متن منتشر شده را مستقل از تمام آنچه میدانستند که مستقیم یا نامستقیم در پیدایش آن تأثیر گذاشته بود. از همینرو رومن یاکویسن نوشت:
"تاریخنگاران قدیمی ادبیات بهآن مأمورهای پلیس میمانند که برای دستگیری یک فرد، همه کس را بازداشت و اموال همه را ضبط میکنند، تا آنجا که دست آخر هر کس را که از خیابان می گذرد، دستگیر می کنند. تاریخنگاران ادبیات همه چیز را بهکار می گیرند: زمینهی اجتماعی، روانشناسیک، سیاست و فلسفه. آنان بهجای این که از روش پژوهش ادبی سود بجویند، مجموعهای از اصول خود ساخته را پیش می کشند."
شکلگرایان کوشیدند در بررسیی یک متن ادبی ابتدا همزمانیی اثر را در نظر بگیرند و نه در زمانیی آن را. چرا که آنچه در متن ادبی، - یک رمان یا شعر یا نمایشنامه - اتفاق میافتد، ابتدا در ارتباط با خوانندهی آن خواهد بود. هیچ خوانندهای با اشراف بهاین که متن چگونه و در کجا و چه حالتی نوشته شده است، اثری را نمیخواند. ارتباط او با اثر بر مبنای موقعیتی است که او در آن قرار گرفته و متن در اختیارش است. در نتیجه در نقد و بررسیی یک متن نیز بیشتر "اکنون" اهمیت مییابد تا گذشته. گذشته یا تاریخ، در مرحلهی دوم اهمیت مییابد. تمام عناصر یک اثر اعم از درونمایه، نماد، نشانه و رمزهای آن در زمان اکنونی، لحظهای که اثر خوانده یا تماشا میشود، معناهای خود را آشکار میکنند. رابطهی آنها با مخاطب بر اساس لحظهی مشترک میان متن و خواننده شکل میگیرد. اگر داد و ستدی بین خواننده و متن وجود دارد، در لحظهی "اکنون" است. یعنی این نظر هگل که همواره حقایق تاریخی در پرتو ادراک امروزیی ما قابل شناخت هستند، در برداشت خواننده از متن انکار ناپذیر است. نمیتوان رابطهی خواننده و متن را با توجه بهشکل و نوع ادبی که متن در آن قرار میگیرد، نادیده گرفت. از اینرو، زبان و شکل متن اهمیت ویژهای خواهد داشت. هر اثر بر مبنای نوع ادبی که در آن قرار میگیرد، حایز اهمیت میشود. چرا که دگرگونی تنها حاصل کنش و واکنشهای عناصر درونیی متن نیست. نوع اثر هم در حاصل این کنش و واکنش نقش خواهد داشت. یعنی همانگونه که جابهجاییهای اجتماعی دگرگونیهایی در زندگی ایجاد میکنند، دگرگونیهای متنی نیز در شکل یا نوع ادبی تأثیر میگذارند. در نتیجه بر مبنای نوع ادبی است که میتوان نقش عناصر سازنده در یک اثر را بازشناخت.
شکلگرایان در بررسیی شعر بهنقش تصویر در شعر اهمیت دادند. در بررسیی داستان و رمان، بهنقش راوی، جایگاه و زبان آن اهمیت دادند. در بررسیهای آنان، به ویژه در پژوهشهای شکلوفسکی شیوهی بیان مهمترین نقش را بهعهده گرفت. او که کمتر از دیگر شکلگرایان برای تأویلهای تاریخی- اجتماعی ارزش قایل بود، در سال 1923 نوشت:
"هنر همواره از زندگی جدا بوده است و رنگ آن ارتباطی بهرنگ پرچمی ندارد که بر دروازهی شهر کوبیدهاند."
شکلگرایان بهگونهای نامستقیم تعهد نویسنده را تنها در برابر متن و آن نوع از متن که نوشته شده بود، میدانستند. در واقع آنان هم از نظر شیوهی نگاه و بررسی از پیشگامان نقد مدرن بودند که بعدها در آثار کسانی چون رولان بارت، تزوتان تودوروف و ژاک دریدا مطرح شد. آنان نیز "تعهد نویسنده" را تنها معطوف بهآنچه میدانستند که مینویسد. یاکوبسون در دفاع از نظر شکولوفسکی مینویسد:
"چرا باید بپذیریم که مسؤلیت شاعر در برابر پیکار عقاید، بیش از مسؤلیت او در برابر هر چیزی دیگری است6
آخن باوم نظر شکولوفسکی و یاکوبسون را روشن میکند. او مینویسد:
"تاریخ روشی ویژه است برای پژوهش زمان حاضر بهیاری حقایق برگزیدهی زمان گذشته."
از نظر آخن باوم نمیتوان تفاوت میان واقعیتهای زندگی را که در یک متن تاریخی آمده است با واقعیتهای موجود در یک متن ادبی نادیده گرفت. هر دو بازتاب حقایقی هستند که بر مبنای مناسبتهایی بوجود میآیند. آنچه متن ادبی را میسازد و روابط میان عناصر آن را تشکیل میدهد، بر مبنای نظمی است که در متن ادبی وجود دارد. همانطور که روابط میان اجزای یک واقعیت اجتماعی بر اساس آن نظمی است که در جامعه وجود دارد. نمیتوان در زمان بررسی و شناخت این دو واقعیت، نظاممندیی هر کدام را نادیده گرفت یا بر مبنای یک نظام اجتماعی نظم ادبی را سنجید. چون ریشهی بوجود آمدن موقعیتها در هر کدام از این دو متفاوت است، نمیتوان از عناصر موجود در یک متن ادبی همان حقیقتی را انتظار داشت که از یک عنصر بیرون از متن. چرا که ساختار درونیی دو عنصر بهظاهر همسان در متن ادبی و جامعه با هم متفاوت است و در نتیجه هر کدام کارکردهای ویژهی خود را خواهند داشت.
هیچ رابطهی علت و معلولی میان عنصر درون متن ادبی با عنصر بیرون از آن موجود نیست. بنابراین لازم است که عناصر موجود در یک متن ادبی تنها بهیاریی خودشان و با توجه بهساختار متن و نوع آن پژوهش بشوند. ساختار واقعیتهای بیرونی آنقدر پیچیدهاند که هم نمیتوان آنها را بهراحتی شناخت، هم مناسبتهای آنها با یکدیگر و عناصر یک متن ادبی راهگشا بههیچ سرمنزل معتبری نیست. واقعیت بیرونی، تحلیل خود را لازم دارد و واقعیت ادبی تحلیل خود را. هیچ کدام هم قرار نیست پاسخگوی دیگری باشند. اگر چه میتوان از طریق تحلیل یک واقعیت ادبی بهشناخت یک واقعیت اجتماعی/ تاریخی رسید. اما از راه شناخت واقعیت تاریخی/ اجتماعی نمیتوان دریافت که متن تا چه اندازه توانسته نسبت بهساختار خود پاسخگو باشد. همچنین، از آنجا که هر متن ادبی بر اساس دلالتهای خود شکل گرفته است و برآیند شالودهاش است، نمیتوان آن را با متنهای ادبیی دیگر مورد سنجش و ارزیابی قرار داد.
ساختار هر متن تشکیل شده است از عناصر همان متن. زبان و عناصر متشکلهی آن؛ نماد، نشانه، استعاره از یک سو و پیرنگ، شخصیت و موقعیتهای ساخته شده در ارتباط با یکدیگر، از سوی دیگر، معنای زیبا شناسیی خود را بهخواننده منتقل میکنند. از این رو نادرست خواهد بود که عناصر متنی ادبی را با عناصر متنی دیگر قابل قیاس دانست. بهویژه که هر متن در ارتباط با خوانندهی خود بسیاری از معناهای زیبایی شناسیی خود را آشکار میکند. در واقع با ادراک حس ویژهی خواننده است که متن نمود مییابند. دلالت معناییی خود را آشکار میکنند.
با توجه بههمین رابطهی ویژهی متن ادبی با خواننده نمیتوان اندیشه یا نیت نویسنده را نیز مستقیم دریافت. چرا که اندیشه و خواست نویسنده، اگر هم توانسته باشد بهطور کامل در متن ادبی وارد شود، پس از انتشار متن، دیگر مرده یا فراسوی آن قرار دارد. متن پس از انتشار مستقل از نویسندهی خود عمل میکند و کنشهای آن در ارتباط با واکنشهای خواننده و اندیشه و نیت او قابل بررسی است. بهزبان دیگر بررسی یا تأویل هر متن ادبی، حاصل رابطهی عناصر و ساختار متن با ذهنیت منتقد یا تأویلگر آن است. از اینرو هرگز نمیتوان بهیک نتیجهی واحد رسید و بر مبنای آن اعلام کرد که فلان متن ادبی فقط دارای چنین نیتی است یا مؤلف آن دارای چنین اندیشه و نیتی بوده است.
اندیشه و نیت نویسنده همیشه بیرون از متنهای ادبیی او و از طریق متنهای ناادبی یا اظهار نظرهای مستقیم او قابل بررسی و قضاوت است. بدون این که بتوان نقش نویسنده را در شکلگیریی متن ادبی انکار کرد یا بتوان تأثیر اندیشه، احساس و موقعیتهای ویژهی نویسنده را در پدید آمدن متن نادیده گرفت. یا رابطهی متن را با واقعیتهای موجودی که در آن شکل گرفته از نظر دور داشت. در واقع در هر متن ادبی همواره تأثیر واقعیتهای تاریخی یا واقعیتهای زندگیی نویسنده وجود دارد. واقعیتهایی که در یک متن ادبی موجود است، بهنوعی بازتاب واقعیتهایی است که در زمان پیدایش اثر در ذهن نویسندهی آن حضور داشته است. اما هرگز نمیتوان بهدرستی دریافت که کدام واقعیت موجود در درون متن ادبی بازتاب کدام واقعیت در زندگیی نویسنده یا زمان تاریخی یا زمان پدید آمدن آن است. هر واقعیت درون متن ادبی نتیجهی تمام وقایع عینی و ذهنیی دوران پیش از پیدایش آن است.
در پشت هر متن ادبی، هم تمام متنهای ادبی ایستادهاند هم تمام واقعیتهای تاریخی و اجتماعی. واقعیتهایی که بهشکلی دیگر، با رنگ و بو و طعم دیگری که حاصل ساختار همان متن ادبی است، بازتولید شدهاند و نمیتوان تشخیص داد کدام عنصر درونی مابه ازای کدام عنصر بیرونی است.
از آنجا که نمیتوان تشخیص داد کدام عناصر را نویسنده آگاهانه در متن گنجانده است و کدام عناصر حاصل ضمیر ناخودآگاه او در زمان نوشتن است، نمیتوان متن را حاصل نیت مستقیم نویسنده دانست و بر مبنای نظر و نیت او آن را بررسی کرد. همان طور که گفته شد، نیت نویسنده، واقعیتهای زندگی یا زمانهی او و حقایق تاریخی در پشت متن ادبی میایستند. بیشتر نقش حاشیهای مییابند و از ارتباط مستقیم با خواننده دور خواهند بود[1].
شکلگرایان روس در ادامهی راهشان به مفهوم "آشنازدایی" که یکی از اساسیترین دستآوردهای شکل بیان ادبی است، دست یافتند. کلمهی آشنازدایی را نخستین بار شکلوفسکی مطرح کرد. کلمهی جدیدی که سبب شد حتا دوستان و همکاران نزدیک او آن را ابتدا بهمعنای "عجیبگردانی" یا بیگانهگردانی بهکار ببرند. در صورتی که منظور شکلوفسکی از کلمهای که خود ساخته بود، و آن را در مقالهی "هنر همچون شگرد" استفاده کرده بود، مفهومی بهجز عجیبگردانی یا بیگانهگردانی بود.
شکلوفسکی در آن مقالهی بسیار فشرده، معتقد است که قاعدههای آشنا و ساختارهای بهظاهر ماندگار، همیشه یکسان نیستند. و تنها شگردهای هنر، میتواند ادراکهای حسیی نو آنها را بهمخاطب منتقل کند. هنر میتواند واقعیتهای بهظاهر ایستا را دگرگون کند و از آنها بهمخاطب تصویری ارائه دهد که بار دیگر قابل ادراک حسیی نو شوند:
"هر نگاره، مرجعی تغییر ناپذیر برای پیچیدگیهای دگرگون شوندهی زندگی نیست، بلکه ایجاد ادراکی ویژه از شیی است."8
او با نظریهی "هنر، همچون شگرد" و مقالههایی که بعد از آن نوشت و دیدگاه خود را روشنتر بیان کرد، نشان داد که انسانها بر اساس عادتهایشان از "دیدن" یا ادراکهای نو واقعیتها محروم میشوند. در حالی که هنر، با ناآشنا کردن چیزها یا دگرگون کردن واقعیتها میتواند بار دیگر احساس خواننده (انسان) را نسبت بهآنها برانگیزاند. هنر میتواند با ارائهی دوبارهی اشیا و قرار دادن آنها در موقعیتهای نو، آنها را ناآشنا گرداند تا دوباره دیده شوند. انسان با از نو دیدنشان بهادراک حسیی نو دست مییابد. چرا که انسان بهاشیا یا موقعیتهای موجود و یکسان در زندگی، بهدلیل وضعیت ثابتشان، خو میکند. نگاههای هر روز، تماسهای مدام و هممانند، آنها را چنان بخشی از زندگیی روزانه میگرداند که دیگر بهعنوان چیزهایی مستقل و بیرون از انسان، "دیده" نمیشوند.
بیگمان نمیتوان تأثیر نظریهی آشنازدایان را بر فیلسوفان و نظریهپردازان معاصر نادیده گرفت. این سخن ژیل دلوز، که "نوشتن روایت کردن خاطرات، سفرها، عشقها، سوگواریها، رویاها و تخیلهای خود نیست، خطای ناشی از افراط در واقعیت یا خطای ناشی از افراط در تخیل یکسان است"را میتوان بهویژگیی شگرد آشنازدایان تعمیم داد. در واقع خطایی که دلوز از آن یاد میکند، میتواند همان شگردی باشد که شکلگرایان آشنازدا، معتقد بودند با آن میتوان خاطرات، سفرها، عشقها و ... را از حالت عادی بهصورت "ادبیت" درآورد. چنان که تکیهی شکلوفسکی و بعد دیگران روی شگردهایی همچون تولانی و کند کردن را بهگونهای خطا و افراط در آن تشبیه کرد. شگردی که بهخودیی خود، گونهای آشنازدایی ایجاد میکند و خواننده را از حالت خوگریاش بیرون میآورد.
شکلوفسکی در بارهی "تریسترام شندی" مینویسد که اثر لارنس استرن، خواننده را متوجهی شیوههایی میکند که در آن اعمال آشنا، در نیتجهی کند شدن و تولانی شدن آشنازدایی میشوند. این شگرد کند کردن و تولانی کردن اعمال، خواننده را وادار میکند که چشمانداز و رفتار را بهگونهای بنگرد که هیچ گونه ملاک خود بهخودی از آنها نداشته باشد. بوریس توماشفسکی نشان میدهد که جاناتان سویفت برای نوشتن "سفرهای گالیور" از شیوهی آشنازدایی استفاده کرده است. در واقع شکلوفسکی معتقد است که افشای شگردها، ادبیترین کاری است که یک رمان (یا هر اثر ادبی و هنری) میتواند انجام دهد. یعنی اگر نویسنده شگردهای خود را در عین نوشتن افشا کند، آشنازدایی کرده است. درست شبیه کاری که سروانتس انجام میدهد.
شیوهی آشنازدایی در "دن کیشوت"، معطوف بهافشای شگرد سروانتس است. او نشان میدهد که دن کیشوت با خواندن کتابهایی در بارهی پهلوانها تصمیم بهاعمال آنان میگیرد. این شگرد بهخواننده ادراک حسیی تازهای میدهد و او را بیشتر نسبت بهسرنوشت دن کیشوت حساس میگرداند. چنان که همین شگرد، اعمال دن کیشوت و سانچو پانسا را کمدی تراژدی میکند.
این نگرش در "نقل قول بدون استفاده از گیومه"ی رولان بارت در بارهی شیوهی گوستاوفلوبر هم دیده میشود. ژانپل سارتر نیز در بررسیی "مادام بوواری" معتقد است فلوبر شرح هر صحنه را، که بنیان آن بر انعطافپذیریی کلام متکی است، چنان ناآشنا ساخته که حوادث زندگیی روزمره بهسرچشمههای شگفتی تبدیل میشوند. از اینگونه شگردهای آشنازدایانه، در بسیاری از آثار بزرگ تاریخ ادبیات میتوان یافت.
فرمت:word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:121
پایان نامه کارشناسی
فهرست مطالب:
چکیده:
عکاسی
اندیشه انتقادی در باب عکاسی در سدهی بیستم، بحثهایی در قبال قبول عکاسی به عنوان یک شکل هنری درابتدای این قرن، آثاری در باره تأثیر عکاسی بر رسانههای هنری قدیمیتر، تحول تاریخ این رسانه و آثار آخر نویسندگان و در راستای ارائهی نظریهی در باره این رسانه را در بر میگیرد.
بسیاری از آثار متأخر در زمینه عکاسی معطوف به جریانهای گوناگون اندیشهی پسیمدرن در راستای شالودهشکنیمدرنیسم در هنر است.
در نظر نویسندگان و هنرمندانی که این آثار اخیر را عرضه کردهاند، پسی مدرنیسم را بحرانی در فرآیند بازنمایی غربتعریف کرد و عکاسی نقش بسیار مهمی را در آن ایفا کرده است.
بسیاری از نظریهپردازان مطرح حوزهی عکاسی را به خاطر سرشت بینا رشتهاییاش مورد توجه قرار میدهند. شاید تنها خصلت غالب این رسانه انعطافپذیریاش باشد. این نکته با کاربردهای گوناگون این رسانه در عرصه فرهنگروشن میشود. کاربردهایی که تنها بخش اندکی از آنها وجهی هنری دارند.
نخستین تاریخ جامع عکاسی بو مونت نیوهال بود. به عنوان کاتالوگ نمایشگاهی در «موزه هنر مدرن» با نام «عکاسی: 1937-1839» نوشته بود، که نقش بسیار مهمی در مورد پذیرش قرارگرفتن عکاسی به عنوان یک شکل هنری مشروع ایفاکرد.
در اوایل سده بیستم، شکافی میان دو گونه عکاسی در آمریکا پدید آمد؛ گونهیی که از خصلت اجتماعی این رسانه بهرهمیگرفت و گونهئی که با برداشت نابگرایانهی عکاسی «هنری» همخوان بود.
این شکاف موجود میان عکاسی هنری و عکاسی مستند رویارویی دو اسطورهی عامیانه یکی نمادگرا و دیگریواقعگراست.
در کار نابگرایان، از آن جا که هنر بیان حقیقت درونی به شمار میرود عکاسی یک نهان بین است. اما در عکاسیمستند عکاس یک شاهد و عکس گزارشی از حقیقت تجربی است.
در اروپا عکاسان اجتماعی، کارشان را بر پایهی واقع گرایی طبقاتی استوار کرده بودند. والتر بنیامین از نخستیننظریهپردازانی بود که در بستری سیاسی در باره عکاسی دست به قلم برد. او تأثیر تکنولوژی بر شاخههای مختلف هنر را مورد توجه قرار داده است. با تکثیر مکانیکی که به واسطه عکاسی امکانپذیر شد اقتدار اثر هنری، یا به تعبیر بنیامین«هاله»ی بیهمتای آن از بین میرود. حال انبوه نسخههای بدل جای نسخهی اصل را میگیرد. یکی از عمیقترین عواقب تکثیر مکانیکی برای هنر که بنیامین در مقابله خود به آن پرداخته رسیدن به این تصور میباشد که هنر دیگر مبتنیبر آئین نبوده، بلکه بر پایهی سیاست استوار شده است. اساس این تصور را کاهش فاصلهی موجود میان بیننده و اثرهنری تشکیل میداد. با افزایش دسترسپذیری اثر هنری، ارزش آئینی آن کاهش مییابد.
سرآغاز اندیشهی پسیمدرن در هنر را میتوان در ساختارگرایی و پساساختارگرایی به ویژه در نوشتههای رولان بارت یافت. نوشتههای بارت اهمیت خاصی در زمینهی عکاسی و تکوین یک «نظریهی عکاسی» دارند. بارت در مقالهی «پیامعکاسانه» (1961) «نوع» خاصی از عکاسی یعنی عکاسی مطبوعات را مورد بررسی قرار میدهد. جریانهای تازه دنیای هنردر اواخر دههی هفتاد عکاسی را در محور نقدهای خود بر مقولهی «بازنمایی» قرار دادند. این روی کرد متخصصان هنرمفهومی به عکاسی در اواخر دههی شصت و در دههی هفتاد، اساساً از اشتیاقی مدرنیستی به خلق هنری نشأتمیگرفت که برداشتهای سنتی از ماهیت هنر را متزلزل میسازد.
«دامنهی تأثیرگذاری هنر مفهومی حوزههای سنتیتر عکاسی را نیز فرا گرفت. اگرچه عکاسی به عنوان یک شکل هنریمدرنیستی پذیرفته شده بود، مقتضیات این هدف، یعنی خلوص و خودآئینی عکاسی به عنوان یک رسانه، دیگر از جملهمسائل مطرح در دنیای هنر به شمار نمیرفتند. جالب آن که توجه فزاینده به این رسانه به نوبهی خود ارزش اقتصادیآن در دنیای هنر را افزایش داده است. محوریتیابی عکاسی به این معنا است که عکاسی دیگر چون گذشته در دنیای هنر غریبه نیست. در دههی هشتاد دنیای هنر به طرز فزایندهیی به عکاسی به عنوان راهی برای برقراری تماس تازهیی باامور اجتماعی و درنتیجه به عنوان وسیله برای جانبخشی دوباره به کالبد هنر توجه نشان داد. عکاسی در اکثر آثار ایندوره محملی برای نقد محسوب میشود؛ آثار اولیه سیندی شرمن معطوف به راهیابی به نوع نگاه عکسهای فیلمهایهالیوودی به منظور افشای ایدئولوژی عامل در آنها بود.
در دهه نود، جاناتان کرری (1990) با مردود دانستن روایت خطی پیشرفت فنی که از «اتاقِ تاریک» (کامرا آبسکورا)آغاز شده به عکاسی امروزی میانجامد، سرمشق تازهیی برای تفکر در باب عکاسی در چهار چوب چشمانداز غرب ارائه میکند. نظری در اوایل سدهی نوزدهم را نشان میدهد که طی آن راستای بحث از نورشناسی هندسی بهبرداشت فیزیولوژیکی از بینایی معطوف میشود. در گزارشهای تاریخی پیشین از سیر تحولات عکاسی «اتاق ِتاریک» به عنوان الگوی دوربینهای امروزی مورد توجه قرار میگیرد اما او در بحث خود این طرز فکر را کنار می گذارد وسرمشق جدید او تازه ترین جهتگیریهای رسانهی عکاسی به سوی فنآوریهای رایانهای است.»
فصل اول:
دستگاه بینایی
نور از طریق قرنیه شفاف وارد چشم میشود. مقدار نوری که وارد چشم میشود، تابع قطر مردمک است، سپسعدسی، نور را برروی سطح حساس به نام شبکیه متمرکز میسازد عدسی چشم تقریباً همانند عدسی دوربین کارمیکند. قسمتهای اصلی چشم انسان در (تصویر 1-1) مشخص شده است.
انقباض و انبساط مردمک بوسیله دستگاه عصبی خودمختار تنظیم میشود. بخش پاراسمپاتیک تغییراتاندازه مردمک را بر حسب تغییرات میزان روشنایی کنترل میکند. (همانند دیافراگم دوربین عکاسی) بخش سمپاتیکنیز اندازه مردمک را کنترل میکند، و در شرایط هیجانی شدید، چه خوشایند یا ناخوشایند، موجب باز شدن مردمکمیشود. حتی تحریکات هیجانی خفیف نیز، اندازه مردمک را به گونهای منظم تغییر میدهد. (تصویر 2-1) شبکه سطحی که درقسمت عقب چشم قرار گرفته، در برابر نور حساس است، و سه لایه اصلی دارد:
الف: میلهها و مخروطها.
یاختههایی هستند حساس در برابر نور (گیرندههای نور) که انرژی نورانی را به علامتهای عصبی تبدیل میکنند.
ب: یاختههای دوقطبی.
این یاختهها با میلهها و مخروطها در ارتباطند.
ج: یاختههای عقدهای
رشتههای آنها عصب بینایی را تشیل میدهد. (تصویر 3-1) عجیب است که میلهها و مخروطها لایه پشتی شبکیه را تشکیلمیدهند. امواج نور نه تنها باید از عدسی و مایعاتی که کره چشم را پر میکنند. که هیچکدام وسایل مناسبی برای انتقالنور نیستند – ، بگذرند، بلکه باید از شبکه رگهای خون و یاختههای عقدهای نیز که در داخل چشم قرار دارند، عبور کنند تا بهگیرندههای نوری برسند، (جهت پیکانها در (تصویر3-1 ) نشانگر جهت نور است). اگر به یک زمینه همگون، مانند آسمان آبی، خیرهشوید، میتوانید حرکت خون را در داخل رگهای خونی شبکیه که در جلو میلهها و مخروطها قرار دارند، ببینید. دیوارهرگهای خونی به صورت یک جفت خط باریک در پیرامون مرکز دید چشم به چشم میخورد، و نیز اشیاء پولک مانندیرا میبینید که به نظر میرسد بین این خطوط باریک در حرکت هستند، اینها همان گلبولهای قرمز خون هستند، که دررگها شناورند.
حساسترین بخش چشم (در روشنایی عادی روز) قسمتی از شبکیه است که لکه زرد نام دارد. در فاصلهای نه چنداندورتر از لکه زرد، یک ناحیه غیر حساس وجود دارد که آن را نقطه کور مینامند؛ در این ناحیه است که رشتههای عصبییاختههای عقدهای شبکیه به هم میرسند، و عصب بینایی را تشکیل میدهند. گرچه ما معمولاً متوجه نقطه کورنمیشویم، اما وجود آن را میتوان به آسانی نشان داد.
میلهها و مخروطها، مهمترین یاختههای شبکیه، گیرندههای نوری هستند، یعنی میلههای استوانهای و مخروطهایپیازی شکل. مخروطهایی که فقط در بینایی روز فعال هستند به ما امکان میدهند، هم رنگهای بی فام (سفید، سیاه ورنگهای خاکستری بین این دو) و هم رنگهای فامی (قرمز، سبز، آبی، زرد) را ببینیم. میلهها بیشتر در شرایط کم نور(روشنایی گرگ و میش شب) فعالند. و فقط دیدن رنگهای بی فام را میسر میسازند – درست مانند تفاوت فیلم سیاه وسفید و رنگی که از لحاظ حساسیت، معمولاً فیلمهای سیاه و سفید از حساسیت بیشتری برخوردارند.
در سطح شبکیه بیش از 6 میلیون مخروط و 100 میلیون میله به طور ناهمسان پراکنده اند. در مرکز لکه زرد فقط مخروطها قرار دارند و 50000 مخروط در ناحیه کوچکی به مساحت یک میلی متر مربع جمع شده اند، در ناحیه خارج از لکه زرد، هم میله ها وهممخروطها یافت میشوند وهرچه از مرکزشبکیه به پیرامون آن نزدیک میشویم، از تعدادمخروطها کاسته میشود.درناحیه لکه زرد نسبتبه نواحی پیرامونی،جزئیات بهتردیده میشود.
اگر بخواهیم چیزی را روشنتر ببینیم، باید مستقیم به آن نگاه کنیم تا تصویر آن روی لکه زرد بیفتد. در ناحیه پیرامون با برخورداری از میله های حساس بیشتر، مناسب ترین ناحیه برای تشخیص نقاط کم نور است. (تفکیک دیداری بهتر صورت می گیرد).