مقدمه
علم پزشکی در طول سدههای نوزده و بیست میلادی موفق شده عرصهی بهداشت و درمان را در مغرب زمین به تسلط خود در بیاورد و پزشکان به موقعیت اجتماعی ممتاز و اقتداری چشمگیر دست یافتهاند. در بریتانیا نظام ملی بهداشت به همهی شهروندان در محل و رایگان سرویس میدهد، و ما معمولاً این را « چیز خوبی » میدانیم به نظر ما پزشکی چیز خوبی است که سطح بهداشت و سلامتی ملت را بالا برده و درد و رنج را تخفیف داده است حرف ما طبعاً این است که باید بیشتر داشته باشیم یعنی بیمارستانهای بیشتر، پزشکان بیشتر، پرستاران بیشتر، تحقیقات بیشتر و امثال آن و در آن صورت وضعیت بهداشت و سلامتی بهتر خواهد شد اما از سوابق امر این چنین برمیآید که بهبود وضع سلامت و بهداشت غالباً بیش از آن که به پیشرفتهای خاص علم طب مربوط باشد ناشی از بالا رفتن سطح زندگی، تغییر شیوههای رفتار و اصلاحات کلی در بهداشت عمومی بوده است. برای مثال جین لوئیس (1980) میگوید اٌفت میزان مرگ و میر ِزنان زائو در دهههای 1930 و 1940 به همان اندازه که به پیشرفتهای پزشکی مربوط بود از بهبود رژیم غذایی زنان باردار سرچشمه میگرفت امروزه هم، مثلاً کاهش تلفات زنان براثر سرطان ریه احتمالاً بیشتر ناشی از آن است که زنان سیگار کشیدن را کنار گذاشتهاند یعنی فشارهای زندگی که ایشان را به سیگار کشیدن سوق میداد کاهش یافته است نه این که در روشهای درمانی پیشرفتی حاصل شده باشد البته این به معنای انکار تأثیر پیشرفتهای علم پزشکی در بهبود وضع سلامتی مردم و کاهش میزان مرگ و میر و بیماریها نیست بلکه برای خاطر نشان کردن این نکته است که پیشگیری غالباً به مراتب موثرتر از درمان است و در حقیقت در دراز مدت هزینهی کمتری هم در بردارد.
میگویند علم پزشکی مغرب زمین مقولهیی عینی و فارغ از ارزشگذاری است و پزشکان در حٌکم دانشمندان علم طب با بیماران خود به صورت عینی برخورد میکنند همان طور که هر دانشمندی با موضوع علم خود برخوردی عینی دارد. علم پزشکی به روش علمی(آزمایش) پیش میرود و ماحصل این پیشرفت دستیابی به حقایق مشخص و مسلم و عینی، و دانشی مستقل و فارغ از ارزش گذاری است اما جامعهشناسان با این تصور به طور کلی و به ویژه در مورد علم پزشکی به مخالفت برخاستهاند حرف جامعه شناسان این است که هر فعالیت علمی ناگزیر متأثر از جامعهیی است که این فعالیت در آن انجام میشود و نقش دانشمندان غالباً در تعبیر و توجیه نهایی جنبههای گوناگون شیوهی سازمان دهی جامعه بسیار اساسی است.
افزون براین فمینیستها دانش پزشکی را وسیلهیی میداند که تقسیمات جنسی را در جامعه برقرار نگه میدارد. پزشکی نه تنها نگاه تبعیضگری به زنان دارد بلکه با کلیشهسازی فعالانه و کنترل زنانی که با این نگاه مطابقت نمیکنند به تقویت و تکثیر آن مدد میرساند. نمونهیی از این نوع نگاه را حرفهی پزشکی در سده نوزدهم داشت که زنان را موجوداتی ضعیف و نیازمند به استراحت دائم میپنداشت و برهمین اساس مثلاً کنار گذاشتن آنان را از تحصیلات عالی توجیه میکرد لن رابرتز (1985) نیز در تحقیق خود نشان میدهد که پزشکان از بیماران مونث خود تصوری قالبی دارند و از درک ماهیت مشکلزای نقش زن خانهدار عاجزند او زن میان سالی را مثال میزند که روزی از خواب برخاست و متوجه شد که دیگر میلی به خانهداری ندارد؛ با شوهرش پیش پزشک رفت و پزشک او را برای درمان روانی به بیمارستان معرفی کرد.
زنان به تجربه دریافتهاند که نظام بهداشت و درمان، مردمحور است و تجربیات و معلومات زنان ار ناچیز میشمارد و یا نادیده میگیرد ( این امر به ویژه در حوزهی آبستنی و زایمان نمایان شده است و در مورد راههای جلوگیری از آبستنی نیز صدق میکند). به این اعتبار که نقش تیمارداری زن غیررسمی است شناختی که زن از بیمار دارد و رابطهی نزدیکش را با او نامربوط میپندارند و به آن توجهی نمیکنند. به عقیدهی فمینیستها مداخلهی پزشکی اغلب به جای آن که خاصیتی داشته باشد زیان بار است و در غیر این صورت هم فقط تسکین است نه درمان. برای مثال در مورد زایمان عنوان کردهاند که معلوم نیست بسیاری از روشهای تثبیت شده (مثلاً اپی سیوتومی) برای مادر یا کودک سودی در برداشته باشد. ولی البته همین روشها نقش پزشک را در نظارت برجریان زایمان توجیه میکند. تجویز قرصهای آرام بخش برای زنان خانهدار مبتلا به افسردگی علت بروز افسردگی را از میان نمیبرد بلکه فقط تحمل ناپذیر را تحملپذیر میکند.
جنسیت: اقتدار و علم پزشکی
زنان از نگاه علم پزشکی
ابزار قدرتمندی که پزشکان برای کنترل بیماران مونث خود در اختیار دارند تصویری است که از آنان «میسازند» پزشکان در سده نوزدهم زنان را از نظر جسمی ظریف و ضعیف معرفی میکردند ولی در سده بیستم گفتهاند که ضعف زنان جنبهی روانی دارد و به سادگی از نقشهای خانگی خود به ستوه می آیند. البته شیوههای آموزش رشته پزشکی و محتوای درسی آن هم به این تصویر قوت میبخشد. دانشجویان مونث پزشکی و محتوای درسی آن هم به این تصویر قوت میبخشد. دانشجویان مونث پزشکی (و پزشکان فمنیست) براین اعتقادند که جنسیتگرایی در همهی شئونات آموزش پزشکی رخنه کرده است و اساتید (مرد) غالباً با زنان هم چون اسباب مضحکهی جنسی رفتار میکنند مرد را معیار انسان متعارف میدانند که زن در قیاس با آن نامتعارف پنداشته شود.
تجزیه و تحلیل کتابهای درسی پزشکی نشان میدهد که در آنها «حقایقی» دربارهی زنان ارائه میشودکه جز پیشداوری و تعصب نیست در این کتابها تأکید میشود که دانش عینی و تجربیات بالینی پزشکان بر ادراکات ذهنی زن حتی زمانی که احساس خود او تحت معاینه است – برتری دارد در برنامهی درسی پزشکی، جدا از مسائل مربوط به آبستنی و زایمان به دیگر مشکلات خاص زنان عنایت چندانی نمیشود؛ به این ترتیب ناراحتیهای رایج زنانه از قبیل عفونت مثانه یا عفونتهای مهبلی را جدی نمیگیرند. حیطهی تخصصی بیماریهای زنان و زایمان که از کارشناسان مسائل زنان تشکیل میشود جولان گاه مردان است پزشکان متخصص با اقتدار فراوان با زنان مواجه میشوند و خود را در چنان مقامی میبینند که حد «زنانگی متعارف » و «جنسیت متعارف» را تعیین کنند در حالی که آنان نه تنها غالباً در زمینهی جنسیت زنانه آموزش چندانی نمیبینند بلکه بررسی اسکولی و بارت (1978) از کتابهای درسی عمدهی رشتهی پزشکی نشان میدهد که هر چه به دانشجویان میآموزند قدیمی شده است همین بررسی نشان داد که اسطورههای مربوط به جنسیت زنانه حتی پس از آن که افسانه بودن آنها به تحقیق آشکار شده است هم چنان به منزلهی واقعیات در کتابهای درسی روایت میشوند.
پزشکان مایلاند بیماری زنان را بیشتر احساسی و روانی بدانند تا جسمانی برخی پژوهشگران مواردی را ذکر میکنند که زنان تحت درمان روانی قرار گرفتهاند اما بعد معلوم شده که مشکل فیزیولوژیک داشتهاند. از این گذشته تصور میشود که افسردگی زنان از ضعف درونی ایشان برمیخیزد یعنی از این که نمیتوانند خود را با خواستههای خانواده، انزوای کارهای خانگی و امثال آن وفق دهند اما بنا بر پژوهشهای براون و هاریس (1978) افسردگی زنان در درجهی اول به شرایط و موقعیتهای زندگی ایشان باز میگردد. به گفتهی جسی برنارد(1973) خانهداری به خودی خود برای زنان بیماریزا است چون آنان را افسرده میکند و به نظر او فقط اشتغال میتواند زنان را از ابتلا به افسردگی حفظ کند (هر چند، گزارشهای دیگر نشان داده است که زنان متاهل زیر چهل سال که فرزند دارند اگر شغل تمام وقت داشته باشند در معرض بیماریهای جسمی بیشتری قرار میگیرند) مگی آیزنر به نگرش پزشکان عمومی مرد اشاره کرده و میگوید زنان چون خواه و ناخواه مجبورند با مشکلات خانوادهی خود کنار بیایند اغلب به امید حمایت عاطفی به پزشک رو میکنند:
یکی از سخنرانان گفت که زنان نسبت به مردان حمایت عاطفی بیشتری از پزشک خود طلب میکنند و منظورش این بود که چون از مردان ضعیفترند بیشتر به چنین حمایتی نیاز دارند من خاطر نشان کردم که زنان بخش عمدهی وقت و انرژی خود را در زندگی صرف برآوردن نیازهای عاطفی بسیاری افراد دیگر میکنند و اغلب جز پزشک کس دیگری را ندارند که برای حمایت عاطفی خود به او روی بیاورند .(آیزنر 1986: 12)
به گزارش اسکولی و بارت (1978) پزشکان هنوز مانند سده نوزدهم «گناه» رفتار عاطفی و هیستریک زنان را به گردن دستگاه تناسلی زنانه میاندازند. پزشکان سده نوزده معتقد بودند وضعیت زیست شناختی زنان حاکم برآنان است یعنی استدلال میشد که زنان به تمامی تحت فرمان اندام تناسلی خود قرار دارند و بر همین اساس توجیهی «علمی» برای این حقیقت دست و پا میکردند اختلال در کار رحم یا تخمدان میتوانست به پخش بیماری در سراسر بدن منتهی شود. بعضی پزشکان دورهی ویکتوریا براین گمان بودند که زنان احساس جنسی ندارند حال آن که مردان از محرکههای جنسی از موهبت غریزهی نیرومند مادری برخوردارند و مهمترین وظیفهی ایشان در زندگی مادر شدن است.
تصویری که از زنان ارائه میشد تا حدودی به طبقهی اجتماعی آنان ربط داشت زنان طبقات ممتاز را ظریف و بیمارگونه تصویر میکردند که ساختمان عصبی ظریف ایشان نیز به اندازهی بدن بیمارشان نیازمند حمایت بود. زنان طبقهی متوسط به استراحت طولانی به ویژه در دوران عادت ماهانه تشویق میشدند درگیر شدن در فعالیتهای فکری برای زنان خطرناک پنداشته میشد و تحصیلات عالی خطری ویژه به حساب میآمد زنان را برهمین اساس که سلامتی و زنانگیشان آسیب میبیند از دانشگاهها کنار گذاشتند ادعا میشد بروز قابلیتهای فکری «مردانه» در زن طبعاً به توقف رشد قابلیتهای «زنانه» او منتهی میشود و به همین ترتیب هم قوای باروری و هم قابلیت مادری او را به خطر خواهد انداخت در همین حال که زنان طبقات متوسط و مرفه اجتماع به بیکارگی تشویق میشدند، از زن طبقه کارگر انتظار میرفت که کار کند و فقط کارهای سخت یدی به او ارجاع میشد. به این ترتیب باور به حقارت ذاتی زن اسباب توجیه این دو شیوهی بسیار متفاوت زندگیتان در انگلستان دورهی ویکتوریا میشد.
اعتقاد به این که مرد باید بتواند زندگی راحتی برای خانواده خود تدارک ببیند رواج اعتقاد به ظرافت زن را در میان زنان طبقات ممتاز و مرفه دورهی ویکتوریا دامن میزد؛ توانایی استخدام خدمتکاران خانگی نماد منزلت اجتماعی بود برخی زنان ویکتوریایی براین وضع شوریدند ولی اکثریت ایشان به لحاظ وابستگی کامل به شوهر یا پدر خویش چنین نکردند محدودیت و کسالت زندگی زنان طبقهی مرفه به رواج کیش خود بیمار پنداری به ویژه هیستری انجامید پزشکان معتقد بودند این امر ناشی از اختلال در وضعیت زهدان است که از بلوغ شروع میشود و با یائسگی خاتمه مییابد گفته میشد مداخلهی پزشکی برای برقراری کنترل شخصی و اجتماعی لازم است و «درمان» عبارت بود از برداشتن رحم یا خروسه یا تخمدان یا بخشهای دیگر دستگاه تناسلی البته بیشتر زنان با جراحی «معالجه» نمیشدند اما در هر حال به پزشک مراجعه میکردند و نتیجه میگرفتند که ذاتاً بیمارند. از همه بدتر این بود که هیستری مرضی مسری معرفی میشد و جدا کردن بیمار را از سایر زنان برای موفقیت درمان ضروری میشمردند.
ارائهی تصویری ذاتاً بیمار از زنان به ویژه زنان طبقات مرفه و متوسط رونق بیشتری به کسب وکار پزشکان داد و بر وجهه و درآمد گروهی از آنان که طبیب معالج زنان ثروتمند بودند افزود. و از سوی دیگر جبههی پزشکان را که مدعی بودند همهی ناراحتیهای زنانه، از جمله آبستنی، نوعی بیماری و نیازمند مراقبت پزشکی است در برابر ماماها تقویت کرد. به این ترتیب تقویت نگرشی که زنان را نه تنها ضعیفتر از مردان بلکه ذاتاً بیمار میدانست هم از نظر مادی به سود پزشکان بود هم ادعای آنان را نسبت به حق انحصاری معالجهی بیماران تضمین میکرد با این نگرش کنار گذاشتن زنان از قلمرو عمومی آموزش و پرورش اقتصاد و بازار توجیه میشد و این نظر قوت میگرفت که جای زن در خانه است و مادر شدن کعبهی آمال اوست. این نگرش هنوز در رفتاری که حرفهی پزشکی در دوران آبستنی و زایمان با زنان دارد آشکار است.
مقدمه
زنان نیمی از نوع بشر را تشکیل می دهند اما جامعه دیدگاهی نسبتاً نا برابر و نا مساوی به زنان و نقش آنان در جامعه داشته و دارند. پاسخ به این نا برابری ها و این که نمی توان شاهد بی طرفی باقی ماند در چند دهه اخیر باعث پیدایش نوعی نظام تفکری و نظریه های جامعه شناختی در باب زنان و موقعیت و نقش آنان در جامعه شده است به نام نظریه فمینیسم کار در جامعه سرمایه داری چیزی است که توسط مردان انجام می گردد دسترسی زنان به پول فقط از طریق شوهرانشان امکان تحقق پیدا می کند. بسیاری از مردان نائل آمدن زنان خود را به وضعیت افراد حقوق بگیر با سوء ظن نگاه می کنند چون پول به معنای برخورداری از قدرت استقلال است. از آنجا که کار زن در برداشت های متداولی که ازمفهوم کار وجود دارد نمی گنجد به طرز اسرار آمیزی تبدیل به چیزی می شود که اصلاً کار به حساب نمی آید. زنی که در خانه به سر می برد زنی که می تواند کاری انجام نمی دهد، در حالی که از نقطه نظر کمیت صرف کار منزل حجم عظیمی از امر تولید را که اجتماعاً ضرورت دارد دربر می گیرد. با این همه در جوامعی که بنیانش بر تولید کالایی استوار است کار منزل معمولاً کار واقعی به حساب نمی آید، چون خارج از حرفه و بازار داد و ستدهای تجاری قرار دارد.
برآوردی که ار کار زنان خانه دار انجام گرفته نشان داده است که این قبیل زنان با داشتن بچه و بدون شغل خارج از خانه هفته ای هشتاد ساعت کار انجام می دهند. زنان دیگری که با داشتن بچه در خارج از خانه هم به کار اشتغال دارند علاوه بر آن پنجاه ساعت نیز در خانه کار می کنند. عدم شناسایی کار زنان در خانه به عنوان کار سبب می شود که آن ها ابداً نتوانند به عنوان یک گروه ارزشی برای خود احساس کنند. ماهیت خاص شرایط زن بودن به حفظ این وضع کمک می کند. هر چند زنان می توانند از جهات اخلاقی و معنوی ارزش خود را مورد تأیید قرار دهند اما این ایستادگی صرفاً در حد مقاومتی دفاعی باقی می ماند.
کار منزل نه فقط مشمول برداشت اقتصادی متداول نمی شود بلکه مادیت بالفعل این نوع کار، آن را به یک معنای دیگر نیز غیر قابل رؤیت می کند. به نظر می رسد که مردها عموماً انجام شدن این کار را نمی بینند و در برگشت به خانه توجهشان به کمبودها و چیزهایی است که انجام نگرفته است.
دامنه کار منزل سراسر هستی زن خانه دار را در بر می گیرد و فقط بیماری او یا تعطیلاتش وقفه ای در این گستره به وجود می آورد. فضای آن تمامی فضای عمر یک زن است و زن سر کار نمی رود بلکه بیدار می شود که کار کند. خانه همان کار است و کار همان خانه. کار در منزل در نظام سرمایه داری با آن که کار بدون مزد و کار غیر تولید به خاطر این که خارج از بازار داد و ستد تجاری قرار دارد است که به فرودستی زنان کمک می کند.
فعالیت هایی که یک زن به ازای دریافت دستمزد انجام می دهد فقط اهمیت درجه دوم دارند. از آنجا که ایدئولوژی نان آور بودن مردی که زن و بچه به او بستگی دارند از دیرپا پابرجا بود. سهم زنان در اقتصاد از نظر آماری برجستگی کمتری پیدا کرده است. در سال 1851 منع اشتغال زن شوهر دار و کودکان در کارخانه شروع شد و تا جنگ جهانی دوم زن شاغل « قابل رؤیت» زنی بود که مجرد باشد. زمانی اعتقاد بر این بود که ازدواج بیشتر زنان به معنای جدایی همیشگی از اشتغال توأم با دریافت مزد می باشد. تصویر موقعیت اقتصادی در گزارش «بیوریج» که بعداً مبانی قانون تأمین اجتماعی در دوران بعد از جنگ قرار گرفت به گونه ای دیگر بود. طبق گزارش او تنها اقلیت کوچکی از زنان شوهر دار به مشاغل استخدامی اشتغال داشته و بیوریج زنان متأهل خانه دار را طبقه ای خاص و طبقه ای وابسته در نظر گرفت و به آن ها توجه کرد تا به جای آن که سهمی کامل در قبال جامعه و خانواده بر عهده گیرند ترجیح بدهند که به کارکرد شوهرانشان متکی باشند. بدین ترتیب فکر نان آور بودن مرد به ترتیب گسترده تر تأمین اجتماعی سال های پس از جنگ در انگلستان منتقل شد و به صورت جزء جدایی ناپذیر از آن در آمد. بنابراین امتناع از پذیرفتن زن به عنوان حامیان اقتصادی برخی خانواده ها به خصوص آن هایی که هر کدامشان یک مرد بالغ را نیز شامل می شوند وسیله ای است برای این فکر که دستمزدهای زنان باید پایین تر از مردان باشد، چرا که گویا یک زن یا برای تأمین شخص خودش کار می کند و یا درآمد او فقط مکمل دستمزد مرد خانه به حساب می آید. نظام تأمین اجتماعی انگلستان بر پایه نگهداشتن فکر نان آور بودن مرد و در نظر گرفتن زن به عنوان همسر خانه دار و نه فقط از استثمار اقتصادی زنان بلکه از پدر سالاری نیز فعالانه حمایت می کند.
فمینیسم، جنبشى سازمان یافته براى دست یابى به حقوق زنان و ایدئولوژى ایى براى دگرگونى جامعه است؛ که هدف آن، صرفا تحقق برابرى اجتماعى زنان نیست، بلکه رؤیاى دفع انواع تبعیض و ستم نژادى را در سر می پروراند.
همه گرایش هایى که زیر چتر گسترده این جنبش گرد آمده اند، در این باورند که زنان با بىعدالتى و نابرابرى روبه رو شده اند؛ اما درباره علل ستم بر آنان، تحلیل هاى مختلفى ارائه مىدهند و بر همین پایه، راهبردهاى متفاوتى نیز پیشنهاد میکنند.
نخستین بار، واژه فمینیسم (Feminisme) در یک متن پزشکى به زبان فرانسه، براى تشریح گونه اى وقفه در رشد اندام ها و خصایص جنسى بیماران مردى به کار رفت که تصور مىشد از خصوصیات زنانه یافتن بدن خود در رنج بود. سپس الکساندر دوما، نویسنده فرانسوى، این واژه را در جزوه اى با عنوان «مرد و زن»، درباره زناى محصنه و زنانى به کاربرد که به گونه اى ظاهرا مردانه رفتار مىکردند.
فمینیسم به عنوان یک اصطلاح سیاسى، از سال 1837 م. وارد فرهنگِ فرانسه شد. این واژه هر چند در ارائه چهره اى کلى و منهاى مشخصه هاى یک مکتب سیاسى - اجتماعى، واژه اى گویا است؛ اما با دارا بودن این کلیت مفهومى، از مؤلفه ها و شناسه هاى معرفى یک تفکر خاص، تهى مى باشد. براى فهم معناى خاصِ اراده شده از فمینیسم، به پسوند آن نیاز است و این پسوندها هستند که تعیین کننده نوع گسترش، مشخصه ها و اهداف خاص آن مى باشند و بدین ترتیب است که مثلاً فمینیسم رادیکال از فمینیسم سوسیالیست متمایز مىگردد.
در مباحث آکادمیک، فمینیسم به معناى اعم، شامل هر گونه مطالبات حقوقى و اجتماعى زنان است؛ اما آن چه امروز به عنوان فمینیسم مطرح مىشود، فمینیسم به معناى اخص است که جنبشى کاملاً سیاسى - ایدئولوژیکى و حمایت شده از کانون هاى خاص در جهان است.
بهتر آن است که بگوییم فمینیسم قبل از آن که یک مکتب و ایدئولوژى مستقل باشد، یک وجه اجتماعى براى احقاقِ حقوق زنِ مظلوم در اروپا و غرب است.
در دهه 1840 م.، جنبش حقوق زنان در ایالات متحده ظهور کرد و به فعالیت در جهت تبیین جایگاه زن در جامعه آمریکا پرداخت. دستاورد مهم این فعالیت ها، اعلامیه «احساسات» است که خواهان رعایت اصول آزادى و برابرى در مورد زنان بود.
قبل از ظهور جنبش هاى مدافع حقوق زنان، نویسندگان زن درباره نابرابرى ها و بى عدالتىهاى اجتماعى علیه زنان، مطالبى نوشته بودند. در واقع، آغازگرِ این گونه جنبش ها و منشأ پیدایش نهضت فمینیسم، همین نویسندگان بودند که با تحولات فکرى و فرهنگى، زمینه خیزش زنان جهت احقاقِ مطالبات خود را فراهم نمودند. به عنوان نمونه، مىتوان به خانم مرى ولستن کرافت، نویسنده «احقاق حقوق زنان» و سیمون دو بوار، نویسنده «جنس دوم» اشاره نمود.
در یک جمع بندى کلى از تعریف فمینیسم، مىتوان گفت جنبش هاى فعالى از حقوق زنان، چه در جهان غرب و چه در کشورهاى اسلامى، در اعتراض به برخى نابرابرى هاى اجتماعى شکل گرفتند؛ اما با گذشت زمان، به جریانى فرهنگى تبدیل شدند که بر اساس انگاره هاى مشخص اعتقادى، به تحلیل نابرابرى هاى زنان و آرمان هاى زنانه پرداختند. امروزه، واژه فمینیسم به دفاع از حقوق زنان بر اساس آرمان برابرى طلبى اطلاق مى شود.
یونان باستان در آئینه تاریخ
جغرافیا: یونان Hellade-Greece ـ هلّاد ـ گریس، (یونان فعلی) کشوری پادشاهی در جنوب شرقى اروپا و جنوب غربى شبه جزیره بالکان و مشتمل بر جزایر پراکنده ی در دریای اژه و دریای ایونی که 13200 کیلومتر مربع مساحت و بیش از 9360000 تن سکته دارد ازاین تعداد حدود 7 میلیون تن پیرو کلیسای ارتدکس یونان هستند. این کشور از شمال به آلبانی ، یوگسلاوی و بلغارستان از شمال غربى به ترکیه اروپائی از شرق به دریای اژه ، از جنوب به دریای مدیترانه و از مغرب به دریای ایونی محدود است و خود به شکل شبه جزیره ای با شکل نامنظم می باشد که سواحل بریده عمیق دارد پایتخت آن آتن است.یونان در قدیم به مناطقی تقسیم شده بود که هر یک زمانی مملکت مستقلّی بوده اند مانند تراکیه ، مقدونیه ، اپیر ، تسالی، پلوپونز))[1]
امّا یونان باستان شبه جزیره نسبتاً کوچک که در جنوب شرقى اروپا قرار دارد که محل زندگی چندین قبایل بوده است مهمترین آنها عبارت از چهار قبیله بزرگ بوده اند که 1- میسنه ای 2- دریان 3- ایونیان 4- آئولیان را شامل می شد.
هنگام حمله کوروش کبیر به آن سرزمین قبیلهای که ایرانیها با آن برخورد نمودند ایونی نام داشت و لذا این سرزمین در ایران به یونان شهرت یافت. رومیها بیشتر با قبیله گریس برخورد داشتند لذا نزد آنان سرزمین مذکور به گریس شهرت یافت ، غربى های معاصر به پیروی از رومیها به آن سرزمین گریس GRRice می گویند.
بیشتر سرزمین یونان را کوه و دمن فراگرفته است لذا فقط یک پنجم آن قابل کشت بوده و مابقی صلاحیت استفاده را ندارد. به علت آنکه اطراف یونان را دریا فراگرفته است از هوائی نسبتاً مطبوع برخوردار است که زندگی در این منطقه را آسان تر می نماید.
معادن این سرزمین شامل سنگ سفید ، آهک ، برنز و کمی نقره است. بخاطر مجاورت با دریا صنعت ماهی گیری در این کشور از منابع اقتصادى پر اهمیت تلقی می گردیده و نیز مبادلات تجارى و اقتصادى موجب مبادلات فرهنگى و فکرى بوده است امّا نویسندگان مغرب زمین برای آنکه یونان را مبدأ تمدن غرب قرار داده اند لذا در داوریهای خویش نسبت به یونان باستان راه مبالغه را پیش گرفته اند بطوریکه حتی جزایر اطراف دریای اژه را مثل کرت که پایتخت آن کنوسوس بوده و جزیره اوبه و جزایر شمالی آن مثل اسکوروس و کیوس را جزو یونان باستان محسوب می نمایند در صورتی که این جزایر قبل از آمدن قبایل مهاجر مذکور یونانی صاحب تمدن بوده اند فرهنگ و تمدن آنها کاملاً صبغه ای شرقى داشت ، حتی افلاطون در کتاب مهمانی (شماره 82) ایونیا را نیز بخاطر مخالفت با همجنس بازی شرق زده می نامد. پس یونان باستان متشکل از دولتشهرهای کوچک بود که اتحاد سیاسى نداشته و تحت حکومت مرکزی نبودند و یکی از عوامل این أمر وضعیت ناهمگون جغرافیائی بوده است.
یونان باستان با مرکزیت آتن شهرت دارد و به هیچ وجه شامل جزایر کنار دریای اژه نمی شده است زیرا این جزایر حتی مقام استادى را برای یونانی ها از حیث تفکر و تمدن داشتند، زمانی که قبائل یونانی پس از غارت گری ها و چپاول و ویرانگری در آن مناطق سکنی گزیدند جزایری مثل کرت به عنوان نمادى از تمدن مشرق زمین بر دروازه غرب می درخشید. به اتفاق مورخین شرقى و غربى تمدن یونان محصول تمدن کرت محسوب می شد.
ارکان جغرافیائی یونان باستان عبارت بودند از :
یونان باستان از نظر جغرافیائی محدود به آتن بود، اگرچه گاهی شهرهای کوچک دیگر به عنوان متحد آن به آنها می پیوستهاند اما آنها نیز به علّت خود خواهی و منفعت طلبی آتنی ها و پیمان شکنی های آنها مجبور به کناره گیری میگردیدند، این خودخواهیها را راداکریشنا یکی از استادان فلسفه در حوزه علمیه مسیحی آکسفورد انگلیس و رئیس جمهور أسبق هند چنین بیان می کند: "هیچ یک از شهرهاى یونان حاضر به تبعیّت از شهرهاى دیگر نبود یونانیان نتوانستند وفادارى وسیعترى نسبت به یگانگی تمام یونانستان به وجود آورند و قادر نشدند گرد هم آیند و همکارى نمایند بلکه عمر خود را در منازعات بین خودمختارى هاى محلى به سر بردند"[2]
تاریخ: آتن مرکز یونان باستان محل مورد نظر غربىها که از آن به عنوان شهرى ایده آل یاد می کنند شهرى است به روایت تاریخ تجاوزگر، مکّار، و مادّیگرا که به هیچ وجه اصول اخلاقى در آن مراعات نمی شود به روایت تاریخ: ((ساختار اجتماعى یونان یعنی قطعه خاک کوچکی که آتن مرکز آن است طبق آمارهاى تاریخى، جمعیت یونانی در حدود 350 هزار نفر بوده و بقیه جمعیت را خارجیان مقیم و بردگان که تعداد آنان را 360 هزار نفر نوشتهاند تشکیل میدادند در زمان استقلال یونان که بیش از نود سال ادامه نداشت بین بیست و دو تا چهل و سه هزار نفر متغیّر بود.)) [3]
ارسطو در کتاب سیاست از دادن حق تابعیّت و شهروندى به پیشهوران و صنعتگران منع می کند و کشاورزان و صنعتگران را جزو کالاها محسوب می نماید. ارسطو پیر مردان و زنان و کودکان را نیز شهروند نمی داند ، این تفکّر در تمام یونان باستان حاکم بوده است چنانچه مونتسکیو می گوید:((تجارت، کشاورزی و صنعت را یونانیان از پیشههای پست و مخصوص غلامان و بردگان میشمردند و لذاست که افلاطون در کتاب قوانین خود دستور می دهد هر فردى را که به تجارت بپردازد تنبیه کنند))[4]این طرز تفکّر مخصوص یونان است و در جوامع شرقى صنعتگری و کشاورزی جزو کارهای والا محسوب می گردید چنانچه کنفسیوس فیلسوف چین در جواب کسیکه از کشاورزی و صنعتگرى سوال می کند می گوید:(( این مرد (کشاورز) براستی آزاده است زیرا براى کارهاى دستى و کشاورزى ارزش وفضیلت اخلاقى قائل است.))[5]
در حالی که افلاطون کارکردن را ننگ میداند و آن را مخصوص بردگان می شمارد کتاب مقدّس هندوها گیتا می گوید:((آنچه را تکلیف تو است ای ارجونا انجام ده که کار کردن به از کار نکردن است چه حتّی سلامت تن بی کار کردن میسّر نگردد.)) [6]یونان که همان آتن بوده باجغرافیایی چنان کوچک و جمعیت فوق به اندازه یک شهر معمولی از کشورهای شرق باستان محسوب می گردیده. آتنی که جمعیت آزاد آن چهل و سه هزار نفر بوده و آنها هم تجارت و صنعتگری و کشاورزی را ننگ و پست می شمردند و از آن سه (کشاورزی، تجارت و صنعت که سه رکن اساسى هر تمدّنی محسوب می شوند) پرهیز مینمودند و به بردگان می سپردند. آیا می توانسته بقول یونان زده ها تمدّنی را پی ریزی نماید که هیچ ملّتی نتوانست مثل آنرا پی ریزی کند. این مطلب گویای آن است که تبلیغات دروغین چه نقش بسزائی در بزرگ نمائی ها اجرا می کند . تمدّن در حقیقت میراث مشترک همه نژاد های بشری است که دست بدست می گردد ، ملّت های کوشا تر تمدّن آفرین ترند ، این در انحصار هیچ نژادى نیست ، بلکه بستگی به سعی و کوشش دارد{که لیس للانسان الا ما سعی} قبل از یونان تمدّن های عظیم ایران، هند و چین وجود داشته اند، در همسایگی یونان تمدّنهای سومر، کرت، بابل،آشور و مصر در اوج شکوفائی قرارداشتند، که یونانیان افتخار شاگردى این تمدّنهای عظیم وکهن را دارا بودند. به قول ویل دورانت: اکثر یونانیان گمان می بردند که بسیاری از تمدّن ایشان از آن مصر است و موافق روایات یونانی بانیان بعضی از شهرهای یونان کسانی بودند که یا مانند کادموس و دانائوس از مصر می آمدند،یا فرهنگ مصری را از طریق فنیقیّه یا کُرت به یونان آوردند“[7] عملکردهای ملل بستگی به اعتقادات آنها دارد اگر مادّیگرا باشند مادّیگرائی منجر به منفعت طلبی و در نتیجه اصطکاک منافع افراد یا گروههای مختلف میگردد و در نهایت ظلم و بی عدالتی و خونریزی را در پی دارد چنانچه ((یونانی ها مردمی مادى گرا بودند که تمام مردم جزایر را تار و مار کردند و تمدّنهای با ارزشی را که آموزگار آنها بودند مانند تمدّن کرت و تروآ نابود کردند.))[8] ادّعای مهد آزادی بودن یونان باستان دروغی بیش نیست زیرا وقتی پیرمردان و زنان و کودکان و کشاورزان و صنعتگران و تاجران و خارجیان و بردگان شهروند محسوب نشوند دیگر آزادی برای چه کسانی معنی دارد ؟
نیز آزادی بیان در آنجا به هیچ وجه وجود نداشته است کما اینکه سقراط بخاطر اظهار نظریّات خود محکوم به مرگ گردید افلاطون تبعید شد و ارسطو فرار را بر قرار ترجیح داد حتیّ افلاطون مخالف آزادی بیان است او می گوید (( ما باید در اعتقادمان راسخ باشیم و تنها اشعاری را به مدینه ی فاضله ی خود راه دهیم که در مورد خدایان و درستایش مردان نامور باشند )) [9]
از نکات جالب توجّه آن است که رشد و گسترش، بعضى از مکاتب فلسفى مدیون پیوند آنها با قدرتهاى زمان بوده است، چنانکه افلاطون در خدمت شاه سیراکیوز در آمد، ارسطو در دربار فیلیپ رشد نمود و به خدمت اسکندر درآمد. هگل به خدمت رژیم خود کامهی اتریش در آمد. هایدگر به خدمت هیتلر در آمد و مارتین بابر و ژان پل سارتر رسماً صهیونیست بودند و از جنایات صهیونیست ها حمایت می نمودند و بابر حتّی به فلسطِین رفت تا در جنگ داخلی به اسرائیلی ها کمک نماید. فرانسیس بیکن، تامس هابز، استوارت میل، برتراندراسل از خادمان دربار بریتانیا بودند و از استعمار انگلیس بطور رسمی حمایت نمودند.
مونتسکیو نویسنده کتاب روح القوانین که از بزرگترین فلاسفه سیاسى غرب است و کتاب او از کتب مرجع در علم سیاست و محافل علمی (استاندارد) است در کتاب خویش به وصف مردم یونان می پردازد و می گوید: یونانی های اوّلیّه همگی دزد دریائی بودند.[10] سیسرون که از دانشمندان معروف و قانونگذار روم باستان است در نامه ای که درباره وظائف حکمرانان به برادر خود نوشته است .وی را از رفاقت با یونانیان برحذر داشته و نیز در جای دیگر اعلام کرده است که یونانیان دارای منشی استوار نیستند و به جای رعایت اصول ، اسیر منافع آنی خویشند.[11] آ .آر ریچی استاد فلسفه علوم می گوید: ((یونانیان دروغگویان آراسته ای بودند همچون قهرمان ملّی شان ادیسه))[12] سیّد امداد امام محقق ونویسنده هندی در وصف مردم یونان می گوید:آنان معتقد به بهشت نبوده و به انواع و اقسام خدایان اعتقاد داشتند بعضی از خدایان آنان ، زنان چوپان را در بیابان به زور مورد تجاوز جنسی قرار می دادند ، یونانیان زنان خویش را در اختیار یکدیگر قرار می دادند که رسم مذکور در هیچ ملّت شایسته ای وجود نداشته است نزد یونانی ها، دزدی وقتی که موجب دستگیری شود جرم محسوب می شد در غیر این صورت به عنوان زرنگی قابل ستایش بود“[13] طبق شهادت تاریخ مردم یونان دروغگو، فریبکار، پیمان شکن و سودجو و مادّیگرا بودند و معتقد به هیچ اصلی از اصول اخلاقی نبودند و این ریشه در اعتقادات آنها داشت زیرا بتهایی را که آنها مورد پرستش قرار می دادند ، آن بتها مظهر لذّت گرایی ،منفعت جویی و مادّیت بودند و مظهر همه آن صفاتی بوده اند که نزد مردمان مشرق زمین باستان و معاصر رذایل اخلاقی نامیده می شوند فلاسفه نیز بطوریکه در صفحات آتی خواهد آمد بدلیل آنکه همان بتها را می پرستیدند مادّیگرا و سود طلب بوده اند در وصف این مردمان یونانی ویل دورانت مورّخ غرب می گوید :طرفداری ازمنافع شخصی اخلاق مردم آتن را تاحدى نابودکرد تا بالاخرهشهر را طعمه اسپارتیانسخت وخشن ساخت"[14]
راداکریشنا استاد دانشگاه آکسفورد و نویسنده هندی می گوید: یونانیان از نظر نبوغ دینى و اخلاق مقام بلندى نداشتند ما در آنان عشقی برای عالم ازل یا تألّم شدیدى در مقابل بی عدالتی مشاهده نمی کنیم، جهت عمده دین یونانیان عبادت خدایان (المپیاد) بود که در اصل عبارت بودند از قوای طبیعت هر چند به تدریج مظاهر صفات انسانی گردیدند"[15] در وصف این مردم در تاریخ چنین می خوانیم: مردم آتن بندرت نسبت به کسى جز فرزندان خود عطوفت و همنوعی ابراز می دارند از وجدان خود چندان آزار نمی بینند و هرگز در فکر آن نیستند که همسایه را چون خویشتن دوست بدارند. مردمان شکایت از این دارند که کاسبان آتن اجناس تقلبی می فروشند و هر گاه فرصتی پیش آید از دروغ گفتن پرهیزی ندارند سیاستمداران از کاسبان چندان بهتر نیستند ، در میان یونانیان آداب اجتماعی و مذهب اعمال فاتحان را محدود نمی کند حتّی در جنگهای داخلی رسم معمول آن است که شهر مغلوب را غارت کنند زخمیان را بکشند زندانیانی را که فدیه نمی پردازند و نیز اسیران غیر نظامی را به قتل رسانند و یا برده کنند شهرها ودرختان میوه و محصولات زراعتی را بسوزانند هر چه را که زنده است معدوم سازند و تخمی باقی نگذارند که در آینده سر برآورد"[16] در حالی که دروغ را در یونان علامت زرنگی و زیرکی میدانستند در مشرق زمین دروغگوئی از کارهای زشت به شمار می آمده چنانکه هرودت مورّخ یونانی نیز به آن اشاره دارد و می گوید: هر عملی که ارتکاب آن منع شده صحبت کردن از آن نیز ممنوع است به عقیده پارسها بدترین و ننگترین کارها دروغ گفتن است"[17] در حالی که بیشترین جمعیت یونان را بردگان تشکیل می دادند آریانوس مورّخ یونانی در مورد وضعیّت بردگی در هند می گوید: این مسئله بسیار بزرگی است که تمام ساکنان هند آزادند و هیچ فردى برده نیست" [18]- ویل دورانت در مورد اوصاف مردم هند از قول یک سفیر یونان باستان که به هند رفته بود مىگوید:" آنان چنانکه باید زندگی سعادتمندانهای دارند چون ساده رفتار و میانه رواند، هرگز شراب نمیخورند مگر در مراسم قربانی، سادگی قوانین و پیمان هایشان با این حقیقت ثابت می شود که بندرت کارشان به دادگاه میکشد اماناتشان را نزد یکدیگر میگذارند و به یکدیگر اعتماد دارند. " [19]
او از اینکه امانات پیش هم میگذارند و به یکدیگر اعتماد دارند تعجّب می کند. مونتسکیو از بزرگترین فلاسفه غرب در مورد قضاوت و عدالت یونانیها می نویسد: "یونانیان برای انتقام کشیدن از ستمگران یا از اشخاصی که سوء ظن به ستمگری آنان میبرند حدى قائل نشدند گاهی اولاد آنها را به قتل میرساندند و گاهی پنج تن از نزدیکترین خویشاوندان آنها را"[20] چنانچه ملاحظه شد یونانیان نزد تمام مورّخان جهان اعم ّ از غربى و شرقى افرادى طمعکار، مادّیگرا و منفعت طلب بودند در شهوت پرستی و سودجوئی معتقد به هیچ قانون و قاعده ای نبودند.
[1] حرف-ى/فرهنگ معین
[2] ص7 ادیان شرق وفکر غرب – راداکریشنا
[3] ص45 یونان باستان یا دروغ بزرگ – احمدکریمی
[4] ص140 –روح القوانین
[6] گفتار سوّم – گیتا
2ص84 یونان باستان – ویل دورانت
2ص194-تاریخ اندیشه اجتماعی-بارنز وبکر-ت-جوادیوسفیان
3همان
4 کاشف الحقایق /سید امدا امام 1982 ترقی اردو بیورو نئی دهلی
2ص5 ادیان شرق وفکرغرب-راداکریشنا
[16] ص 69 تا 73 یونان باستان –فتح الله محبتائی
3ص355 روح القوانین- مونتسکیوش
چکیده
یکی از پیچیده ترین مباحث مطرح شده در تعلیم و تربیت امروزی، مساله پیشرفت تحصیلی و عوامل موثر بر آن است. از عمده ترین این عوامل مساله هوش است، به این معنا که هوش و عواملی از قبیل سواد و شغل والدین می توانند با پیشرفت تحصیلی رابطه تعاملی و تقابلی داشته باشند. هدف پژوهش حاضر پاسخی علمی و کاربردی به این مساله است.
نتایج بدست امده از این تحقیق نشان میدهد دخترانی که از نظر جسمانی فعال هستند مشخصاً شادتر میباشندانرژی بیشتری دارند.
هر چند زنان همچون مردان در معرض آسیب دیدگی احتمالی در هنگام ورزش قرار دارنداما مزایای آن بسیار بیشتر و مهمتر از خطرات آن میباشددر طول دو دهه گذشته محبوبیت ورزش در میان بانوان در بالاترین سطح خود بوده است.بسیاری از پزشکان معتقدند هنوز برای ترغیب زنان به ورزش باید کارهای زیادی انجام شود.دکتر رابرت ولف جراح ارتوپد در مرکز ارتوپدی و پزشکی ورزش آلبامای هلت ساوت واقع در شهر آلباما بیرمنگام میگوید:«ورزش عامل بسیار مهمی در رسیدن به سلامت روحی و جسمی در دوران کودکی،بلوغ و بزرگسالی میباشد» در ادامه او اظهار میدارد:«از آنجایی که زنان به طور سنتی کمتر ورزش میکرده اند باید تاکید بیشتری بر ترغیب آنان به ورزش کردن انجام شود»بنا به نظر انجمن ورزش بانوان زنان یا دخترتنی که به طور منظم تمرینات ورزشی را انجام میدهند تصور بهتری از جسم خود دارند و احساس اعتماد به نفس و هوش بیشتری نسبت به همسالان خود دارند. زمانی که شما برای انجام کاری وقت میگذارید و تلاش میکنیدانجام موفقیت آمیز آن سبب مباهات میشود .
این تحقیق در درک پدیده ورزش و تاثیر آن در تمام مراحل زندگی از جمله پیشرفت تحصیلی به ما کمک ناچیزی میکنند.
مقدمه:
در غالب جرایم دو کنشگر ضروری است: بزهکار و بزه دیده بر اساس نظریه حسابگری بنتام شخص قبل از ارتکاب جرم با سنجش منافع و مضار آن به حسابگری میپردازد و چنانچه دریابد منافع مکتبی احتمالی بیشتر از مضار است، اقدام خواهد کرد یکی از مواردی که میتواند در حسابگری بزهکار مورد لحاظ قرار گیرد وجود بزه دیدهای است که آماج مناسبی برای ارتکاب جرم باشد. اطفال و زنان به دلیل وضع فیزیولوژیکشان آماج مناسبی برای بزهکارانند. این گروه به دلیل فقدان قدرت جسمی کافی در مقابل ارتکاب جرم علیه خود مقاومت کمتری نشان میدهند و بعد از ارتکاب جرم نیز ادعای آنها به سختی پذیرفته میشود، از این رو از افشای بزهدیدگی خود ابا دارند. این مشکل باعث شده است که هم در عرصه بینالمللی و هم داخلی در جهت حمایت از این دو گروه سیاست افتراقی اتخاذ شود در عرصه بینالمللی اسناد بینالمللی و در عرصه داخلی قوانین حمایتی عهدهدار این هدفند که در حقوق داخلی گاه به صورت جرمانگاری خاص و گاه به صورت وضع مجازات شدیدتر نیست به مرتکبان جرایم علیه آنها تجلی پیدا میکند موقعیت اطفال که «بزه دیدگاه آرمانی» هستند به مراتب وخیمتر موقعیت زنان است، از این رو نیازمند حمایت و مساعدتهای خاصی اند که متناسب با سن و مراحل رشد و نیازهای ویژه و فردی آنها باشد.
آنچه در این تحقیق در پی بررسی آنیم، وضعیت کودکان به عنوان بزهدیدگان بالقوهای است که یافتههای بزهدیده شناسی حمایت هر چه بیشتر از آنان را ایجاب میکند.
در این تحقیق سعی بر آن است که حداقل به چند سئوال مطرح دراین زمینه پاسخ داده شود:
سئوال اصلی آن است که چه علل و عواملی در بروز چنین رفتارهایی دخیل بوده و راهکارهای مناسب مبارزه با چنین عوامل کدامند. سئوال دیگر اینکه چه ارقام و حمایتهای کیفری از طرف قانونگار در این زمینه پیشبینی شده است و سئوال آخر اینکه پیامدهای آزار کودکان به چند صورت قابل تصور است.