فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:87
فهرست مطالب:
1-زندگی، احوال، افکار مولوی
2- آثار مولوی
3- شیوه و سبک داستان سرایی
4- تصوف، تایخچه،اصول و آداب
5- حکایت استاد و شاگرد احوال
6- حکایت نحوی و کشتی ان
7- کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
8- قصه گریختن عیسی فراز کوه از احمقان
9- داستان موری که بر کاغذی می رفت
10- اتحاد عاشق و معشوق
11- منابع و ماخذ
زندگانی، احوال، افکار و اثار جلال الدین محمد مولوی
مولانا جلال الدین محمد مولوی فرزند سلطان العلماء بهاء الدین بن محمد بن حسین خطیبی در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ تولد یافت. پدرش سلطان العلماء بهاء الدین محمد، مشهور به بهاء ولد (543-628 ه. ق) از عرفا و خطبای معروف و از مریدان عارف بزرگ شیخ نجم الدین کبری بود.
در سال 610 ه. ق، به هنگامی که جلال الدین شش ساله بود، پدرش بهاء ولد، به سبب اختلاف با امام فخریرازی و رنجش از خوارزمشاهء با خاندان و گروهی از یارانش به ترک بلخ گفت و بسوی غرب ایران رهسپار شد. نخست از راه نیشابور و بغداد به مکه رفت، از آنجا به شام روی نهاد و سپس به اسیای صغیر رهسپار شد. مدتی در ارزنجان(ترکیه) رحل اقامت افکند، بعد به ملطیه(ترکیه) رفت و پس از چهارسال سکونت در آن شهر، به لارنده(ترکیه) عزیمت کرد و هفت سال در آنجا بسر برد، و در همین شهر، به هنگامی که جلال الدین هیجده ساله بود، سلطان العلماء، گوهر خاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را به عقد جلال الدین محمد درآورد. ثمره این ازدواج بهاء الدین محمد، مشهور به سلطان ولد وعلاء الدین محمد بودند.
در این زمان، سلطان العلماء که در آسیای صغیر به سبب پارسایی و وقوف به علوم و فنون شهرت یافته بود،به دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی(616-634) به قونیه(= کونیا، شهری در جنوب کشور ترکیه) روی نهاد، در انها شهر اقامت گزید و مجلس وعظ و بحث برقرار ساخت که هر روز گروه کثیری از طالبان، برای درک فیض در آنجا گرد می آمدند.
قونیه پایتخت سلاجقه روم و مرکز دانشمندان و صوفیان بود و بزرگانی همچون فخر الدین عراقی، صدر الدین قونوی، شرف الدین موصلی، نجم الدین رازی و دیگران، در آن شهر می زیستند. سلطان العلماء پس از مدتی اقامت در قونیه، وعظ و ارشاد و تالیف کتاب معارف بهاء ولد که دارای نثری زیبا و شاعرانه است، به سال628 درگذشت و بدین هنگام که مولانا بیست و چهار ساله بود، بنا به وصیت سلطان العلماء یا به درخواست سلطان علاء الدین کیقباد و یا خواهش مریدان، تا ورود برهان الدین محقق ترمذی، حدود یک سال به وعظ و تدریس علوم شرعیپرداخت.
برهان الدین محقق ترمذی که از سادات حسینی ترمذ و از مریدان و دوستداران بهاء ولد بود و به هنگام مهاجرت وی در بلخ نبود، به طلب سلطان العماء (بهاء ولد) به روم (روم شرقی= ترکیه کنونی) عزیمت کرد و چون بدانجا رسید یک سال از وفات پیر و مرشد وی می گذشت(629).
بنابر روایات مناقب العارفین، سید برهان الدین، مولانا را در علوم گوناگون آزمود و بیدرنگ به تربیت او پرداخت و مولوی را برای فراگرفتن علوم ادبی و شرعی ترغیب به مسافرت حلب کرد.
مولانا در شهر حلب نزد کمال الدین ابن العدیم فقیه مشهور به تحصیل در فقه حنفی پداخت و سپس برای تکمیل تحصیلات، روی به دمشق نهاد و چهار سال در آن شهر زیست و گویا در همانجا به دیدار محلی الدین العربی توفیق یافت.
پس از هفت سال تحصیل علوم ادبی و شرعی، مولانا دیگر بار به قونیه بازگشت و با استقبال علما و مریدان روبرو شد(637) و آنگاه به اشارت سید برهان الدین، مدتی به ریاضت پرداخت و دیری نپایید که سید، وجود او را بیغش و تمام عیار و بی نیاز از ریاضت و مجاهدت یافت. «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسه ها افشان کرد و گفت: در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی، بی نظیر عالمیان گشتی…»
بدینترتیب معلوم می شود که زمینه تربیت و تعلیم مولانا از طریق سید برهان الدین محقق ترمذی به سلطان العلماء و از او به مشایخ کبراویه می رسد. افلاکی نسبت خرقه مولوی را در پایان به معروف کرخی می رساند و می نویسد: «مولانا در مدت نه سال مصاحبت با برهان محقق، به درجات کمال معنوی و عرفانی رسیده و تربیتها یافته بود»
این دوران سلوک تا سال 638 که نیز زمان وفات برهان الدین است ادامه یافت و در این هنگام که مولانا سی و چهار ساله بود، دیگر با رسمت ارشاد و وعظ یافت و تا سال ملاقات با شمس تبریزی(642) مدت پنج سال به سنت پدرانش به تدریس فقه و علوم شرعیه پرداخت، و به سبب زهد و علم بسیار، از سوی مردم، پیشوای دین و ستون شریعت احمدی خوانده شد و به گفته سلطان ولد فرزند مولوی، شمار مریدانش بسیار فزونی گرفت.
سال 642 مصادف است با ورود شمس به قونیه و دیدار مولوی با او، که موجب پدید آمدن تحولی بزرگ در احوال و اندیشه های مولانا شد و مسیر زندگانی و افکار او را دچار تغییر عظیم ساخت.
افلاکی در مناقب العارفین و جامی در نفحات الانس نام این ژولیده عارف واصل را شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی ذکر کرده اند. شمس نخست از مریدان شیخ ابوبکر زنبیل بافت تبریزی بود که پس از وصول به مرتبه کمال، راه سفر در پیش گرفته بود. از این شهر بدان شهر می رفت و بای دیدار اهل طریق به هر سو روی می نهاد. وی اززاهدان ریایی و دینداران ظاهری روی برتافته و برای حصور حقیقت به سیر در آفاق وانفس پرداخته بود.نخست جامه ای درشت از نمد سیاه بر تن می کرد و در سفرها خود را به زی بازرگانان در می آورد، اما در خانه جز گلیمی مندرس و کوزه ای شکسته نداشت.
جلال الدین محمد پس از ملاقات با شمس، دگرگون گشت، مجلس درس و تذکیر و وعظ به یک سو نهاد و دریافت که جذبه شوق شمس و سخنان آتشین، و گرمی انفاس شورانگیز او راه وصول به سرچشمه کمال حقیقی و معرفت واقعی را بازیافته است. به دامن شمس درآویخت و دیده از دیدار غیر فروبست. به ترک زهد و عبادت گفت و سماع و رقص در پیش گرفت. اشعار عاشقانه و عارفانه سرود، حالتی دیگر یافت که نه خود آن را می شناخت و نه یاران و مریدان.
طالبان مصاحبت و تربیتش امید از دل برکندند و مریدان از غیبتش به خشم آمدند. از هر سو زبان اعتراض گشوده شد و تیرهای ملامت باریدن گرفت، بدانگونه که شمس در 21 شوال 643 به سبب آزار یاران و مریدان مولانا و ناخشنودی دیگران، پس از شانزده ماه مصاحبت با مولوی، ناگزیراز ترک قونیه شد و به دمشق رفت. مولوی که از انوار حیات بخش شمس جدا مانده و حیران و پریشان شده بود، به هر سو کس فرستاد، تا سرانجام شمس را در دمشق بایافتند و او به استدعای سلطان ولد فرزند مولوی، که در جست و جوی شمس به دمشق رفته بود، به قونیه روی نهاد و جلال الدین را از حسرت فراق و سوز دل باز رهانید.
بازگشت شمس تبریزی، دیگر بارخشم مردم قونیه و مریدان مولانا را برانگیخت که جمله، شمس را ساحر خواندند و قصد آزارش کردند و مردم نادان نیز فتنه را دامن زدند و بدگویی آغاز کردند و سرانجام، شمس از روی بددلی و جهل، به دست گروهی از مریدان کینه توز مولانا و مردم عوام که گویا علاء الدین، فرزند مولوی نیز در میان آنان بود، پنهانی کشته شد.
افلاکی و جامی نیز این واقعه را نقل کرده اند که بر اثر غوغای خلق، مردم عوام شمس را بیرون خانه مولانا به قتل رساندند(645) و در این هنگام مولانا چهل و یک ساله بود.
مولف الجواهر المضیئه در قتل شمس به دست مردم قونیه ویاران مولانا تردید روا داشته و نوشته است که شمس غیب کرده و از نظر مردم ناپدید شده است. اما از این میان، روایت ولدنامه درست تر بنظر می رسد که گوید: چون مریدان قصد آزار شمس الدین کردند، وی پریشان خاطرگشت و پنهانی از قونیه بیرون رفت و قصد کرد که دیگر بدان شهر بازنگردد.
مولانا دیگر باراز این واقعه آزرده دل شد. دو سال در جست و جوی شمس کسانی به این سو و آن سو فرستاد و خود دوبار به دمشق رفت و سرانجام از یافتن شمس الدین امید از دل برکند. بنابراین، خروج پنهانی شمس از قونیه،درست تر از سایر روایات بنظر می رسد.