فرمت فایل : WORD (قابل ویرایش)
تعداد صفحات:45
فهرست مطالب:
جُبن ذاتی پهلوی ها
1ــ رضاشاه
2ــ محمدرضاشاه
نتیجه گیری:
جُبن ذاتی پهلوی ها
1ــ رضاشاه
درخصوص استبداد رضاشاه باید گفت: هیچکس یارای انتقاد و حتی پیشنهاد در حضور او را نداشت. رضاشاه وزرا را در مقابل کوچکترین نافرمانی و انتقاد به باد ناسزا و کتک میگرفت. «روزی شاه مبتلا به آنژین شد و در حالت تب، هوس خوردن ترشی درستشده با سرکه کرد. به دکتر گفت میتوانم ترشی بخورم یا نه؟ دکتر که میدانست نباید به شاه «نه» گفت، عرض کرد: اعلیحضرت بهتر میدانند که سرکه یکی از مواد مفید است و بدون اسید، بدن نمیتواند زندگی کند، اعلیحضرت میتوانند ترشی میل نمایند منتها وقتی اسید بدن زیاد میشود و باید از آن کاست، ترشیخوردن ضرورت ندارد! شاه متغیر شده گفت چرا برای من فلسفه میبافی، یک کلمه بگو بخورم یا نه؟ دکتر تعظیم بلندبالایی کرده گفت: خانهزاد راجع به ترشی عرض کرد میشود خورد و نیز نمیشود، اگر اراده اعلیحضرت تعلق بگیرد که ترشی بخورند، ما سگ کی هستیم که در برابر اراده اعلیحضرت اظهار وجود کنیم، اگر میل نداشته باشید البته تناول نفرمایید! شاه حوصلهاش سر رفت و فریاد زد: مرتیکه ترشی بخورم یا نه؟ دکتر جوابی نداشت بدهد. شاه گفت مردهشور ترکیب شما دکترها را ببرد، به اندازه گاو نمیفهمید، هر پیرزنی میداند که آدم تبدار نباید ترشی بخورد! دکتر تعظیم کرد و گفت: قربان، غلام هم آن را میداند منتها این احکام برای اشخاص عادی است و برای نابغهای مانند اعلیحضرت، اراده شاهانه ملاک است نه احکام عمومی، بنابراین اگر اراده اعلیحضرت به خوردن ترشی تعلق گرفته باشد غلام سگ کیست که با اراده اعلیحضرت مخالفت کند؟ شاه دکتر را مرخص کرد. وقتی دکتر خواست از اتاق بیرون رود، شاه گفت آخرش نگفتی بخورم یا نه؟ دکتر تعظیمی کرد و گفت امر، امر مبارک است. خانهزاد چه عرض کند!!
در یکی از مسافرتهای رضاشاه به مازندران، در گردنه عباسآباد، وقتیکه شاه قُربِ دریا را مشاهده کرد، با تعجب پرسید: آن چیست؟ یکی از خدمتگزاران کرنش مفصلی کرده، گفت: «قربان بحر خزر شرفیاب شده است!»
استبداد رضاشاه چنان بود که حتی اعضای خانواده او، و از جمله محمدرضا و مادرش نیز از او میترسیدند. مادر شاه در مهر 1354 به محمدرضا گفته بود: «در مقام ملکه هم سعی داشتم زیاد دوروبر شاه نپلکم.»
بههرحال، در اثبات استبدادگری مطلق رضاخان حکایتها، دلایل و قراین بسیاری را میتوان از لابهلای مراجع و اسناد و خاطرات استخراج کرد، اما درعینحال، ضمن توجه به نظامیگری رضاشاه و توداری عجیب او، از لابهلای کتب تاریخی و سیاسی موجود (با عنایت به اینکه هنوز انبوهی از اسناد و خاطرات مربوط به پهلویها گفته و منتشر نشده است) مواردی را میتوان یافت که شجاع و متهوربودن او را نیز خدشهدار میکنند. بهعنوانمثال، سرهنگ قهرمانی، صاحبمنصب قزاق (از شاهدان عینی کودتا و تقسیمکننده پول انگلیسیها میان قزاقان)، در خاطراتش مینویسد: «در سال 1917 میلادی (1296 شمسی) انقلاب روسیه برپا شد و حکومت تزاری از بین رفت. از طرف حکومت موقت روسیه به ریاست کرنسکی، سرهنگ کلرژه به سمت فرماندهی قزاق به ایران آمد و معاونت با سرهنگ ستاروسلیسکی [استاروسلسکی] بود. انگلیسیها که میخواستند جنگ بینالملل اول را تا شکست آلمان دنبال کنند، از بیم اینکه مبادا لشکر قزاق ایران به فرماندهی افسران روسی دستخوش افکار انقلابی روسیه شده و دامنه انقلاب به ایران کشیده شود، صلاح دیدند سرهنگ کلرژه (فرمانده لشکر قزاق را که هواخواه حکومت روسیه بود) از کار برکنار کنند و لذا با سرهنگ ستاروسلیسکی (معاون کلرژه) گفتوگو کردند. او قبول کرد به کمک سرهنگ فیلارتف، فرمانده آتریاد همدان، کلرژه را برکنار و خود فرمانده لشکر قزاق ایران شود. در این زمان، سربازخانه آتریاد همدان بیرون دروازه قزوینِ (تهران) و سرهنگ رضاخان فرمانده گردان پیاده آتریاد بود. فیلارتف، رضاخان را متقاعد کرد که به او در انجام نقشه یاری کند. روزی که قرار بود مانوری در قصر قاجار انجام گیرد، فیلارتف به عمارت قزاقخانه رفته و با کلرژه به مذاکره پرداخت که تا ساعت یازده طول کشید. گردان پیاده آتریاد همدان که گاهی برای مشق به میدان مشق میآمد، برحسب معمول به میدان مشق آمده و پهلوی هر قزاق آتریاد تهران در قزاقخانه، یک نگهبان از آتریاد همدان گذاشته شد. روبروی پاسدارخانه و پشتبامها هم عدهای فرستادند و دستور دادند اگر کسی خواست مقاومت کند او را بزنند. سرهنگ رضاخان به دستور فیلارتف به عمارت فرمانده لشکر قزاق رفت. فیلارتف میگفت: چندبار به رضاخان گفتم کلرژه تقریبا بازداشت شده و نمیتواند بیرون رود. درِ اتاق را بازکن و داخل شو. اما رضاخان تردید داشت و میترسید. در فکرم، کسی که درآنموقع این اندازه شهامت نداشت، چگونه تغییر اخلاق داده، اینک پادشاهی میکند! بههرحال فیلارتف به درون اتاق کلرژه رفته رضاخان را میخواند و او ناچار به اتاق میرود. فیلارتف به کلرژه میگوید: افسران ایرانی از فرماندهی شما ناراضی هستند، باید استعفا بدهید. سرهنگ کلرژه با دیدن اوضاع، ناچار استعفای خود را نوشته و سرهنگ پالکوئیک ستاروسلیسکی را به جای خود معین کرد. این اتفاق در چهارم جمادیالاولی 1336، بیستوهشتم دلو (بهمن) 1296 قبل از ظهر در تهران اتفاق افتاد.»
سیدضیاءالدین طباطبایی، رئیسالوزرای کودتا، روحیات رضاخان را در شبی که قوای قزاق به تهران وارد میشدند، چنین بازگو میکند: «بیستهزار تومان پول نقد در میان قزاقها ــ که زیر امر رضاخان بودند ــ قسمت شد. دوهزار تومان به خود رضاخان دادم؛ زیرا در بین راه حس کردم در سرعت حرکت متأنی است و تردید دارد. شب سوم اسفند که در مهرآباد بودیم، از طرف شاه و دولت عدهای برای ملاقات فرمانده قزاقها آمدند: معینالملک از طرف شاه، ادیبالسلطنه از طرف سپهدار و کلنل هیک و ژنرال دیکسن از طرف سفارت انگلیس آمده بودند [معلوم است سفارت دودوزه بازی میکرد و برایاینکه نشان دهد دخالتی در کار ندارد و حتی با حرکت قزاقها مخالف است و نقش خود را بپوشاند، نماینده پیش قزاقها فرستاد که به پایتخت نیایند.] من با رضاخان تبانی کردم که چگونه صحبت کند و قرار گذاشتیم اگر لازم شد من با او مشورت کنم، بگوید اتاماژور بیاید. در پشت در اتاق دیگر پنهان شده، گوش میدادم. حضرات آمده، پیام شاه و دولت و سفارت را دادند که نباید وارد شهر شوید. رضاخان گفت: اطاعت میکنم! من بیاندازه مشوش شدم؛ زیرا کار خراب شده و رضاخان خود را باخته، تسلیم شده بود. ناچار خود وارد اتاق شدم. به شیپورچی هم دستور دادم بهمحضاینکه من وارد اتاق آقایان شوم، شیپور حرکت را بزند. صدای شیپور حرکت، آقایان را دستپاچه کرد و گفتند ما از طرف دولت آمدهایم و فرمان شاه است که نباید حرکت کنید. من گفتم ما هم از طرف ملت آمدهایم و باید امشب این عده به شهر بروند؛ و به رضاخان گفتم: بیا برویم. حضرات گفتند: چرا میخواهید به تهران بروید؟ گفتم: میرویم تهران، جنایتکار را به توپ ببندیم! امر کردم حضرات را توقیف کردند. رضاخان همهجا همراه من بود، ولی متزلزل و مردد بود و من به او امر میدادم و او را با خود به هر طرف میکشیدم که بیا برویم! رضاخان گفت: آخر ژاندارم دم دروازه است. گفتم: اهمیت ندارد، آنها را به توپ میبندیم. وارد شهر شدیم. بعد از نصفشب با رضاخان نشسته بودیم. سربازی وارد شد و به رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما میخواهند با شما ملاقات کنند. رضاخان گفت: شاهزاده فرمانفرما، و از جا برخاست! یافتم که باز خود را باخته است و الان کار خراب میشود. رضاخان خیلی به شاهزاده اهمیت میداد. او را نشاندم و دستور دادم شاهزاده را توقیف کردند.»