لینک دانلود و خرید پایین توضیحات
فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت
تعداد صفحات: 13
اعجوبه! آنقدر زندگی جالبی دارد که آدم در می ماند از کجا شروع کند. از انتشارات فرانکلین که معروف ترین کار اوست؟ از دائرة المعارف مصاحب که حاصل فکر و ابتکار او بود؟ از چاپ کتابهای درسی که به دست او سامان یافت؟ از سازمان کتابهای جیبی که انقلابی در تیراژ کتاب ایران ایجاد کرد؟ از مبارزه با بی سوادی که اول بار او شروع کرد؟ از چاپخانه افست که او بنا نهاد؟ از کاغذ سازی پارس که او بنیانگذارش بود؟ از کشت مروارید که در کیش آغاز کرد؟ از کارخانه رطب زهره که به دست او پا گرفت؟ از پرورشگاه صنعتی که همچنان زیر نظر اوست؟ از خزرشهر که بنیاد اصلی اش را او گذاشت؟ از « گلاب زهرا » که به دست او ساخته شد؟ از کتابهایی که ترجمه کرده؟ از شعرهایی که سروده؟ از مقالاتی که نوشته؟ واقعا بعضی ها در نوسازی ایران سهم قابل ملاحظه دارند. سهم همایون صنعتی زاده در نوسازی ایران فراموش نشدنی است.
این بار هم مانند دو سه سال پیش دیدارم با اعجوبه از فرودگاه کرمان شروع شد. دو سه روز پیش از آن، تلفنی پرسیدم کی می آیی تهران که ببینیمت، مثل هر بار گفت مگر من عقل ندارم که بیایم تهران، یا الله پا شو بیا کرمان. وقتی رسیدم گرم و صمیمی در سالن فرودگاه منتظر نشسته بود. عصا به دست داشت. اولین بار بود که عصا به دستش می دیدم. مچ پایش درد می کرد. می لنگید. وقتی راه افتاد همانی نبود که چند سال پیش در بولوار کشاورز قدم می زدیم؛ یک کاپشن زیتونی به تن داشت، ریش انبوهی هم داشت، راه می رفتیم. قبراق و سر حال از ساعت ستاره ای اردکان یزد حرف می زد. بعد ناگهان یکی دو قدم عقب افتاد، به سراپای خود نگاهی کرد، با تعجب پرسید: « سیروس! در قیافه من چیز خاصی می بینی؟ چرا این جوری به من نگاه می کنند ». نگفتم ولی معلوم بود چرا آن جوری نگاهش می کردند. این بار به آن اندازه قبراق نبود یا عصایی که در دستش بود اینطور نشان می داد.
از فرودگاه یک راست مرا به پرورشگاه صنعتی برد. توی ماشین تعریف کرد که باغ شمال راهم سرانجام پس گرفته است. اما بیش از آن خوش حال بود از اینکه قسمت هایی از پرورشگاه را در مرکز شهر کرمان پس گرفته و بقیه را هم به زودی پس خواهد گرفت. ذوق کرده بود جاهایی را که پس گرفته نشانم بدهد. انقلاب که شد بخش های قابل توجهی از پرورشگاه را مصادره کردند. وزارت بهداشت و وزارت ارشاد، هر کدام در پی ساختمان و مکان مناسبی، بخش هایی از پرورشگاه را صاحب شده بودند. حالا بعد از بیست و هفت هشت سال توانسته بود قسمتی را که در دست بهزیستی بود، پس بگیرد و به بازسازی مشغول شود. کارگر و بنا و نقاش ... غلغله بود. صبح تا شب مشغول کار بودند و صنعتی باز هم بیشتر عجله داشت. عجب سالن ها و اتاق هایی را مصادره کرده بودند و بیشتر از آن عجب فضای دلپذیری را. وارد که شدیم با بچه ها سلام و علیک کرد. تک تک آنها را می شناخت. به یکی که چاق بود به اعتراض گفت تو هنوز خودت را لاغر نکرده ای؟ آی فلانی این تا خودش را لاغر نکرده ...
همایون صنعتی در سال ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. پدرش از اولین نویسندگان رمان ایرانی بود. کودکی خود را در کرمان نزد پدر بزرگ و مادر بزرگش گذراند. سپس برای طی دورۀ دبیرستان به تهران آمد و به کار تجارت پرداخت. در واقع کرمانی است چون پدر و پدر بزرگش کرمانی اند و خودش هم هیچگاه از کرمان دل نکنده است؛ اما از اصفهان و تهران هم نسب می برد، مادرش و همسرش اصفهانی بوده اند. میرزا یحیی دولت آبادی دائی اوست که « حیات یحیی » اش معروف است و در انقلاب مشروطه نقش تأثیرگذار داشت. میرزا یحیی را همۀ هم نسلان ما می شناسند. نه فقط از روی تاریخ مشروطه و حوادث مشروطیت، بلکه شاید بیشر از شعری که از او در کتابهای دبستانی خوانده اند:
شب تاریک رفت و آمد روز
وه چه روزی چو بخت من فیروز
باز شدن دیدگان من از خواب
به به از آفتاب عالمتاب
اما صنعتی زاده بیش از آنکه کرمانی، اصفهانی یا تهرانی باشد بچه تاجر است. بچه تاجر باهوشی که به کارهای بزرگ پرداخت و در صنعت نشر ایران از تولید کتاب گرفته تا کاغذ و چاپ نامی ماندگار شد و سرانجام همۀ آنها را وانهاد تا در گوشه ای از ایران به کار مورد علاقه اش، کشاورزی بپردازد. خودش می گوید از دو سه سال قبل از انقلاب معلوم بود که کار حکومت تمام است. خود را کنار کشیده بود و به کرمان رفته بود و در لاله زار کرمان، در ملک پدری اش، به کشت گل مشغول شده بود. شعر می گفت و گل می کاشت و گلاب می گرفت. مطالعۀ زندگی او نشان می دهد که دو چیز هیچ گاه رهایش نکرده است. کشاورزی و تحقیق در احوال ایران باستان. اما بیش از اینها این ذهنش است که هرگز رهایش نکرده است. ذهنش او را به دنبال خود می کشاند. در تمام عمر کشانده است.
یک بار که کنار دریای خزر نشسته بود از خود پرسید که خزر یعنی چه؟ بعد از چهار پنج سال جای مرتبی کنار دریا درست کرده بود و نشسته بود که با فراغت تمام یک چای بخورد. اما همین که نشست و چشمش به آب خزر افتاد، سوال خزر یعنی چه پیش آمد. از خودش پرسید اینجا کجاست اصلاً؟ به نظر سوال مهمی نمی آید. خب معلوم است لب دریای خزر. اما خزر چیست؟ این نام از کجا آمده است؟ سرکارگری داشت که در باغ مشغول کار بود. چایی به دست نزد او رفت پرسید خزر یعنی چه؟ نمی دانست. چائی را زمین گذاشت و به ده نزدیک رفت، از کدخدا پرسید خزر چیست؟ نمی دانست. رفت به نوشهر، از فرماندار پرسید نمی دانست، شهردار و بقیه و دیگران هم نمی دانستند. « درد سرتان ندهم. چهار پنج سال طول کشید تا بدانم خزر نام قومی بوده است که غیر از نام این دریا،هیچ چیز از آنها باقی نمانده است ».
یک بار مشغول مطالعۀ التفهیم ابوریحان بود، به جایی رسید که می گفت ایرانی ها در روزگار بیرونی تقویمی شبیه سالنامه های امروزی داشته اند که مانند آن را در هندوستان هم درست می کردند و به اطراف می بردند و می فروختند. مدتی بود به دنبال این بود که تقویم چه تحولاتی پیدا کرده است. « دیدم هیچ چاره نیست. دست خانم صنعتی را گرفتم، سوار طیاره شدیم تا ببینم مثل آن تقویم را در کجا درست می کردند. مثل همۀ آدمهای ابله از راه که رسیدم رفتم به بایگانی ملی کشور هنددوستان و موزه ها. گفتند از همچه چیزی خبری نیست. دردسر ندهم. معلوم شد که هنوز همان را درست می کنند و در کوچه و بازار می فروشند. اما باز علاقه داشتم که مال زمان بیرونی را پیدا کنم. گفتند یک استاد ریاضیات آمریکایی هست در دانشگاه براون یونیورسیتی ِ رودآیلند، که در این کار تخصص دارد و آمده چند تایی را خریده و برده است. دیدم هیچ چاره نیست. سوار شدم رفتم رودآیلند، او را پیدا کردم. به عقل جور در نمی آید اما ایرانی ها تقویمی داشته اند برای سال قمری ۳۶۰ روزه، یعنی دقیق ۱۲ ماه ۳۰ روزه. اصلا با عقل جور در نمی آید ».
این زمانی بود که از فرانکلین و امور مهم دیگر فراغت یافته، یعنی شاهکار زندگی خود را پشت سر گذاشته بود. من خیال می کنم انتشارات فرانکلین شاهکار زندگی اوست. شکل گیری فرانکلین داستان مهیجی دارد. در بازار تهران تجارت می کرد. در آن زمان که کسب و کار در ایران شکل مدرن به خود می گرفت، نمایشگاهی هم در چهار راه کالج، در طبقۀ دوم خانۀ پدری اش دایر کرده بود و در آن تابلو می فروخت. طبقۀ اول به موزه و نمایشگاه علی اکبر صنعتی نقاش و مجسمه ساز معروف اختصاص داشت که از بچه های پرورشگاه صنعتی بود و نامش را هم از آن داشت. هر چند بعدها نام علی اکبر صنعتی از نام پرورشگاهی که در آن بزرگ شده بود مشهورتر شد. بچه های پرورشگاه شناسنامه شان را به نام صنعتی می گرفتند. باری، همایون در آن زمان یک نمایشگاه نقاشی و عکس و پستر در طبقۀ دوم خانۀ پدری دایر کرده بود. روشنفکران و خارجیان را برای دیدار نمایشگاه دعوت می کرد.
در آن سال ۱۳۳۴ یک روز دو نفر آمریکایی به همراه وابسته فرهنگی آمریکا آمدند و از او خواستند نمایندگی فرانکلین را در تهران بپذیرد. جوابش منفی بود. وقت نداشت. کسب و کارش پر رونق بود. چه نیاز به نمایندگی کتاب و نشر داشت. چند روز بعد آنها دوباره آمدند و چون باز با جواب منفی رو به رو شدند از او خواستند اجازه بدهد کتابهایشان را در دفتر او به امانت بگذارند. پذیرفت و بعد از چند روز که نگاهی به کتابها افکند به هیجان آمد. عجب کتابهایی بودند. از بچگی با کتاب سروکار داشت. در نوجوانی در تعطیلات تابستان در کتابفروشی تهران، اول خیابان لاله زار شاگردی می کرد و کتاب های نو را خوانده بود. کتابهای فرانکلین نیویورک را که دید به وسوسه افتاد. نمایندگی فرانکلین را پذیرفت. از اینجا به ترجمه و انتشار آثار آمریکایی و اروپایی روی آورد و پس از اندکی کارش گرفت و سازمانش تبدیل به مهمترین سازمان نشر ایران شد.
دانلود تحقیق کامل درباره کارآفرین ایرانی