اختصاصی از
یارا فایل داستان مربوط به پسری نوجوان به نام شهرام دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .
لینک پرداخت و دانلود *پایین مطلب*
فرمت فایل:Word (قابل ویرایش و آماده پرینت)
تعداد صفحه:23
فهرست مطالب:
این داستان مربوط به پسری نوجوان به نام شهرام(معروف به شهرام سوزی ) است که از هر گونه خلافی سر باز نمی زنه و همه خلافی می کنه او که به همراه پدر و مادر ، برادر و خواهرش زندگی میکنه پسری شر و بسیار بازیگوشی است او که به اصرار مادر به مدرسه می ره اصلا توجهی به درس نداره و سعی می کنه جیب بچه های مدرسه را بزنه، زورگیری کنه ، دعوا بکنه و کلا مدرسه را به هم بریزه و این 5،6 ساعتی که در مدرسه است را یک جوری رد بکنه و خلاص بشه و از طرفی هم برادر بزرگ او که یک جوان لات ولوت و شر ودر واقع یک جوان فروشنده مواد مخدر می باشد از او برای تحقق یافتن اهدافش که فروش مواد مخدر باشه استفاده می کنه و شهرام هم مجبوره که از برادرش (بهرام) اطاعت کنه و گرنه تمام استخوانهایش در زیر مشت و لگد بهرام خورد می شه و می دونه که برادرش با صورت خشن و اعصاب خرابی که داره به او رحم نمیکنه و پیش خود فکر می کنه که یک روزی مثل اون باشه و رفیقاش مثل الان نوچه هاش باشند و اصلا به آینده ای درخشان فکر نمی کنه و او اکثرا با همه معلمهایش مشکل داره مخصوصا با معلم تعلیمات دینی.او اکثرا در تمام کلاسها تکه هایی می اندازه و جو کلاس را به هم می ریزه و بعد از گذشت مدتی مهمترین لحظه زندگیش تا آن موقع رخ می ده ، در حالی که داره در خیابان راه می ره و مواد مخدر داخل کیفش هست و این کار دیگه برای او عادی شده ناگهان مردی دستی بر روی سر او می کشه و میگه پسر جان تا کی می خواهی این کار را انجام بدی همیشه منتظر این لحظه باش و سپس آن مرد روی زمین دراز میکشه و از این دنیا می ره و شهرام بهت زده و ناراحت به خونه میره و فردا که به مدرسه می ره با یک شاخه گل بدون سر و صدا به سر کلاس می ره و گل را روی میز برای آقای جعفری(معلم دینی) می گذاره و می بینه که یک معلم دیگر وارد کلاس می شه این بار هم جا می خوره وبا اجازه از آقای علوی (معلم جدید) به اتاق مدیر می ره و از مدیر می پرسه که آقای جعفری کجاست و آقای مدیر به او می گه که او منتقل شده به همدان و دیگه به اینجا نمی یاد و شهرام به سرکلاس برمی گرده و می بینه که بچه ها شاد هستند و دارند به درس گوش می دهند و آقای علوی که فردی هست روحانی بین 42 تا 44 سال و عاشق مولانا، عطار ، حافظ ، ابو سعید ، سعدی . و حالا دیگه ، شهرام هم عاشق او ، او به درسها گوش می ده و به دنبال پاسخ سوالاتی می گرده که تا حالا اصلا به اونها فکر نمی کرده و او هر هفته منتظر می مونه که روز چهارشنبه فرا برسه و او آقای علوی را ببینه تا دوباره یک سوال دیگه بپرسه ، از مولانا ، از هفت شهر عشق عطار، از ابوسعید و از غزل های عارفانه حافظ وسعدی ویکروز آقای علوی داستانی درباره ابوسعید و محمد منور که در اسرار التوحید هست می گه (که محمد منور (نوه ابو سعید) مشغول جمع آوری اطلاعات درباره پدربزرگش بود که با پیرمردی آشنا می شه که او ابو سعید را دیده بود و پیرمرد درباره ابوسعید به محمد منور این چنین می گه : که یک شب در بیابان از قافله جا ماندم و کاملا مایوس بودم که ناگهان مردی در جلوی من ظاهر شد که در کنار او یک شیر بود و او به من گفت جلو بیا و من خیلی ترسیده بودم که او گفت :نترس سوار بر شیر بشو و چشمهایت را ببند و رفتم سوار شدم و وقتی چشمهایم را باز کردم دیدم که در شام هستم و دنبال آن مرد می گشتم و هرچه که دیده بودم برای بقیه تعریف می کردم ولی کسی باور نمی کرد تا اینکه یک روز او را در مسجد و در حالی که سخنرانی می کرد دیدم به طرف من نگاه کرد و گفت:شرط انصاف و جوانمردی نباشد هر آنچه در بیابان می بینی در شارستان بگویی) ولی هیچ کدام از بچه ها آن را جدی نمی گیرند...
دانلود با لینک مستقیم
داستان مربوط به پسری نوجوان به نام شهرام