یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر)

اختصاصی از یارا فایل دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر) دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر)


دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر)

 

 

 

 

 

 

 


فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:115

فهرست مطالب:
عنوان    صفحه
تقدیر و تشکر    
مقدمه    1
تصمیم برای حرکت    5
روز اول            تهران – ایوان کی    10
روز دوم           ایوان کی – آرادان    18
روز سوم          آرادان – سمنان    30
روز چهارم        سمنان – دامغان    36
روز پنجم          دامغان – شاهرود    44
روز ششم         شاهرود    59
روز هفتم           شاهرود – میامی    63
روز هشتم         میامی – سبزوار    70
روز نهم             سبزوار – روستای حسن آباد    80
روز دهم            روستای حسن آباد – نیشابور    87
روز یازدهم        نیشابور     94
روز دوازدهم      نیشابور – قدمگاه    100
روز سیزدهم      قدمگاه – مشهد    103
تقدیر    118
گزارش کار عملی    119
عکسهای عملی پروژه    121

چکیده:

تحیت مومنان روزی که به لقاء حق نائل شوند سلام خدا و بشارت لطف الهی خواهد بود و بر آنها پاداش با کرامت مهیا فرموده است. ای رسول گرامی، ما تو را به رسالت فرستادیم تا بر نیک و بد خلق گواه باشی و خوبان را بر رحمت مژده دهی و بدان را از عذاب خدا بترسانی. (سوره احزاب آیه ۴۵ و ۴۴)

– مهم نیست که چگونه…
مهم نیست که چگونه حرکت کنیم، مهم آن است که حرکت کنیم. مهم آن است که آنرا حفظ کنیم و مهم است که بدانیم برای چه حرکت می کنیم.
حرکت: جاری بودن، روان شدن، نایستادن و همیشه در جریان بودن. کافی است تو بخواهی بقیه با اوست.
تصمیم: اولین خط سیر است. تصمیم برای رفتن، نماندن و دیدن از زاویه ای دیگر، لمس جریان هستی.

و اینگونه حرکت من آغاز شد…
حدود یکسالی می شد که روی پروژه پایان نامه ای بنام «قاب در طبیعت» کار می کردم. این پروژه باعث شده بود تقریباً به نیمی از ایران سفر کنم. هر زمانی که می توانستم با امیر به دل طبیعت می رفتیم و به جاهای بکر و وحشی طبیعت سرک می کشیدیم. با یک قاب عکس خالی حدود ۶۰ ۵۰ سانتی متر پروژه ام را انجام می دادم.

هدفم از آن پروژه این بود که آنچه را در طبیعت می دیدم و توجهم را جلب می کرد قاب می کردم و دوباره در قاب (کادر) عکسم نشان می دادم. این عکسها بصورت سیاه و سفید گرفته می شد و استاد راهنمای عزیزم آقای دادفر در این امر مرا یاری می کردند.
پروژه حدود ۸۰ درصد انجام شده بود و فقط تائید عکسهای نهایی و چاپ آنها مانده بود که …….

روزی فقط در دل خواستم که ای کاش می توانستم مسافتی هرچند اندک برای معبودم بپیمایم و چنین بود که اجابت شد. او می خواست که من با همدم صبورم امیر به یک سفر معنوی و پر رمز و راز بروم. به مشهد آن هم با دوچرخه، گویا از این به بعد یک همسفر جدید هم داشتم (دوچرخه ام).
روز هشتم محرم ۸۴ بود که امیر بدون مقدمه گفت به خواب دیده ام که باید با دوچرخه به مشهد برویم و بعد از تفألی که به قرآن زدیم معلوم شد که باید این سفر انجام شود. پس خیلی مصمم شدیم و من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. فقط تعجب من این بود که چگونه آنچه از دلم گذشته به گوش امیر رسیده؟ که البته باید بگویم هرچه خدا بخواهد همان می شود و هیچ توضیحی لازم ندارد.

جالبتر از آن، اینکه ما تمام وسایل سفر را باید یک روزه تهیه می کردیم، زیرا فردای آن روز تاسوعا و عاشورا بود و مسلماًً همه جا تعطیل عمومی می شد. پس سریع دست بکار شدیم و شروع کردیم به خرید وسایل. ابتدا دو عدد دوچرخة کوهستان بنام اورلورد (overlord) محصول کشور تایوان خریداری کردیم، همراه آن دو کلاه ایمنی، ۲ عدد قمقمه و لوازم کامل یدکی دوچرخه و بعد از آن شروع کردیم به بستن بار و بندیل اعم از لباسهای گرم بارانی، ۲ عدد کیسه خواب، ۱ عدد چادرخواب، چراغ قوه، مواد غذایی کنسرو شده، ۲ عدد چاقو (قمه)، رادیو کوچک، ۲ عدد عینک دوچرخه، ۲ عدد بادگیر، ۲ عدد سوت، ۴ خورجین برای وسایل، ۲ روکش بارانی قرمز رنگ جهت بستن بر روی وسایل، ظروف ضروری، کتاب اطلس راهنمای راهها، کتاب کمکهای اولیه و وسایل کامل کمکهای اولیه و …

دو روز تعطیلی تاسوعا و عاشورا را شروع به تمرین دوچرخه سواری کردیم، زیرا من اصلاً مسلط نبودم. و بعد از ۱۲ سال دوباره دوچرخه سواری می کردم. در این دو روز هم از مراسم مذهبی عکاسی می کردم و هم با امیر تمرین دوچرخه سواری می کردیم.
به صورت خیلی اتفاقی با یکی از اعضای هیأت دوچرخه سواری افق در کرج آشنا شدیم، که خیلی کمکمان کردند و راهنمایی های مفید ایشان، باعث شد سفر هموارتر شود.

نمی دانم چگونه و از کجا به ذهنم رسید که پروژه ام را تغییر دهم و مسیر دوچرخه سواری را عکاسی کنم، و به عنوان پایان نامه جدید ارائه دهم. از وقتیکه این موضوع در ذهنم جرقه زد مدام به این فکر می کردم که آیا این کار را انجام دهم؟ آیا پروژه قبلی را رها کنم با اینکه تقریباً تمام شده؟ بالاخره تصمیم خود را گرفتم، بدون اینکه با استاد راهنمای عزیزم مشورت کنم، و با خود گفتم: امید به خدا مسیری را که در پیش رو دارم عکاسی می کنم، انشاءالله که پروژه خوبی می شود.
بعد از گرفتن تصمیم، دوربینم مینولتا (minolta) و لنزهای تله و واید آن را برداشتم. نوبت رسید به انتخاب فیلم عکاسی. آیا پروژه ام را رنگی انتخاب کنم یا سیاه و سفید؟

تا اینکه سرانجام فیلم رنگی را برگزیدم زیرا این سفری که ناخواسته برایم فراهم شده بود حتماً رسالتی بود با هزاران حرف پس خواستم حرفها را بیان کنم، آنگونه که هست. آنگونه که به واقعیت نزدیکتر باشد.
رنگ را برگزیدم چرا که حضرت حق با هر رنگی بشارتی می دهد و من می خواستم آنها را آنگونه که هست نشان دهم.
پس ابتدای کار ۳ حلقه فیلم رنگی کونیکا با سه حساسیت ۱۰۰ و ۲۰۰ و ۴۰۰ تهیه کردم. هنوز نمی دانستم کدام حساسیت در سفر لازم می شود پس بر آن شدم که این فیلمها را با حساسیت های مختلف همراه داشته باشم، تا در مواقع لازم از آنها استفاده کنم. فیلم کونیکا را برگزیدم چون به قول یکی از اساتید مجرب دانشکده این فیلم در بازار ایران بسیار یافت می شود، پس داروی ظهور این فیلم هم در دسترس بازاریان می باشد و این مزیت را دارد که با داروی مختص به خودش ظاهر شود، پس می تواند کیفیت خیلی خوبی ارائه دهد.

از آنجایی که پیش بینی می کردم سوژه های بسیاری برای عکاسی در پیش خواهم داشت و برای هر سوژه شات هایی و برای هر شات توقفهایی پس بر آن شدم که موضوع پروژه جدیدم را با همسفرم امیر مطرح کنم، که خوشبختانه مورد استقبال فراوان ایشان قرار گرفت. موضوع سفرمان با دوچرخه را یک روز قبل از سفر با خانواده ام مطرح کردیم وآنها خیلی تعجب کردند و نگرانی هایشان شروع شد این را از صدای لرزان مادر و چشمان نگران پدر و اضطراب خواهر و برادرم فهمیدم، پی بردم که در طول سفر چه قلبهایی که تندتند پشت سرمان خواهند تپید و چه اشکهایی که آرام و پنهان خواهند ریخت و مثل همیشه دعاهای خیری که بدرقه راهمان خواهند کرد.

شب قبل از سفر همه اعضای خانواده شروع کردند به کمک کردن در بستن و سوار کردن بار و بندیل های دوچرخه. آنها همگی بسیج شده بودند و ساعتها وقت گذاشتند تا ما راحت تر وسایل را جمع کنیم. من هم در این میان از این تکاپو ها و تلاش های آنها عکاسی می کردم. امیر هم کتاب راهنمای راهها را باز کرده بود و تمام مسیر را علامت گذاری می کرد و شهرها و روستاهای مسیر را همراه با مسافت بین آنها مشخص می کرد، بعد از تقسیم بندی راهها و ارزیابی سفر با خیالی آسوده تر آماده حرکت شدیم. ابتدا باید از شهرمان کرج به تهران می رفتیم و سفر را از شهر تهران آغاز می کردیم. پس شبانه ماشین وانتی را خبر کردیم تا ما و دوچرخه هایمان را به تهران منزل یکی از عزیزان ببرد تا فردا صبح حرکت را آغاز کنیم.

بعد از رد شدن از زیر قرآن و خداحافظی از خانواده با حسین آقا (راننده وانت) شبانه به تهران رفتیم زمان حساب کردن کرایه او از ما پولی دریافت نکرد و گفت در عوض من را دعا کنید.
به منزل آن عزیز آشنا رفتیم و آنها به خاطر ما تا دیروقت بیدار و منتظر بودند. زمان خواب فرا رسید، اولین شب قبل از سفر را دیروقت می خوابیدیم. قبل از خواب فکر و خیال رهایم نمی کرد، دلم خیلی شور می زد از یک طرف سفر با دوچرخه آن هم حدود ۱۰۰۰ کیلومتر در فصل سرما، از طرفی خطرهای سفر: ناامنی جاده یا حیواناتی که ممکن بود در مسیر کویری پیش رویمان باشد و از همه مهمتر پروژه جدیدی که پیش رویم بود. مدام فکرم مشغول بود، اتفاقات ناگواری که ممکن بود پیش بیاید را تصور می کردم، خراب شدن دوربین یا سوختن فیلم های عکاسی شده، تصادف با

ماشینهای بزرگ و غول پیکر جاده، مزاحمت افراد سودجو و آزار و اذیت آنها، حمله حیوانات بیابانی و …
ولی در آخر برای رهایی از این افکار پریشان توکل کردم به خودش، با خود گفتم او ما را خوانده و او ما را خواسته پس حتماً مراقبمان هست و حمایتمان می کند با این توکل آرام شدم و کم کم به خواب رفتم.
روز اول سفر اینگونه آغاز شد…
شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
ساعت ۹ صبح حرکت را با یک بسته کاکائو محبت آمیز آن عزیز و با بدرقه دو دوست مهربان آغاز کردیم.

حرکت به سمت شهر زیبای مشهد (شهری که من همیشه خاطره های خوب از آن دارم). طبق کتاب راهنما اولین مکان پیش رویمان شهر ایوان کی بود تا آنجا ۴۵km مسافت در پیش داشتیم. در ابتدای سفر باید مسافتهای کوتاهتری می رفتیم تا بدنمان کم کم آماده شود، در ضمن باید هر ۵ یا ۱۰ دقیقه یکبار آب می نوشیدیم تا هم آب بدنمان تامین شود و هم عضلات پایمان نگیرد، همچنین خوردن شکلات یا قند هم توصیه شده بود تا قند خونمان به اصطلاح نیافتد. (سفارش دوست عضو هیأت دوچرخه سواری)

اولین رکابهای سفر را با خواندن آیت الکرسی و سوره حمد و توحید آغاز کردم. خیلی خوشحال بودم که به این سفر دعوت شده ام. در دل از او خواستم نشانم دهد آنچه را که باید ببینم و توانایی ام دهد تا یاد بگیرم آنچه را که باید بیاموزم و به خاطر بسپارم آنچه را که باید در یاد داشته باشم و بشناسم هرآنچه که باید بشناسمشان. از او خواستم از ناامیدی ام در مسیر دلتنگ نشود و مانند تمام زندگی ام باز هم یار و یاورم باشد.
اول راه را با سکوت و با تفکر آغاز کردیم، نمی دانم امیر در چه فکری بود ولی شک نداشتم او هم با خدایش راز و نیاز می کرد. دعا کردم که بتوانم بنده مخلصی برای معبودم باشم و همسفر خوبی برای همسرم انشاءا…
با توجه به هوای خوب و نور مناسب، ابتدا یک فیلم حساسیت ۱۰۰ داخل دوربین انداختم تا هر لحظه آماده عکاسی باشم.

در حال رکاب زدن و طی کردن مسیر بودیم که قطعه زمینی خشک و ترک خورده توجهم را جلب کرد، دیدن این صحنه آن هم در فصل زمستان که هر زمینی پوشیده از برف و سیراب می باشد، کمی بعید به نظر می رسید. پس تصمیم گرفتم که از این صحنه عکاسی کنم. به کنار آن زمین رفته و دوچرخه ام را همراه خود بردم ولی هنوز نمی دانستم چه می خواهم و چه عکسی بگیرم اما تصمیم داشتم از هر مکان یا موضوعی که عکاسی می کنم دوچرخه ام جزئی از آن عکس باشد.
خدایا به امید تو…

اولین عکس پروژه ام را گرفتم. چون نمی دانستم چه چیزی را باید نشان دهم تمام حالتهای مختلف را عکاسی کردم. ابتدا کل دوچرخه را در عکسم جای دادم و با لنز نرمال، تله و واید از حالتها و زوایای مختلف عکسهایی گرفتم. بعد از آن، عکس ها را به صورت دیتیل از دوچرخه برداشتم. از هر کدام از اجزایی که مرا همراهی می کردند تا بر آن سوار شده و به مسیرم ادامه دهم.
دیتیلی از تک تک اجزای دوچرخه از جمله زین، چرخ، فرمان، بدنه و رکاب که به صورت مستقل و با توجه به منظره مقابل گرفته می شد در صورتی که مطمئن بودم بزودی آنچه را که باید ثبت کنم، خواهم یافت.

همچنان در جاده رکاب می زدیم، پشت سر هم، ابتدا من جلو بودم و پشت سرم امیر. جاده خطرناک بود. حریم جاده خاکی و پر از خار و خاشاک و ما مجبور بودیم که داخل آسفالت رکاب بزنیم. جاده باریک و ترانزیت بود. باد ماشینها بسیار اذیتمان می کرد، بنابراین مجبور بودیم در خاکی حرکت کنیم. ماشینها از کنارمان به سرعت می گذشتند و ما با ترس و همراه احتیاط تند تند رکاب می زدیم. دوست داشتیم هرچه زودتر این جاده حساس تمام شود. بعد از طی کردن مسافتی

متوجه شدیم دیگر ماشینی از کنارمان نمی گذرد بلکه با چند متری فاصله از ما عبور می کنند و بدون بوق زدن و با احتیاط از کنارمان می گذرند، بسیار خوشحال شدیم که راننده ها اینقدر مراعات حالمان را می کنند، همچنان در این آرامش رکاب می زدیم، تا اینکه برای نوشیدن آب توقف کردیم، تازه این موقع بود که فهمیدیم امنیت بوجود آمده را مدیون ماشین گشت پلیس راه جاده گرمسار بودیم که مدتی بود ما را اسکورت می کردند. واقعاً نمی دانید چه لذتی داشت. آنها پا به پای ما آرام آرام از پشت سر می آمدند.

آنها در مسیر جاده کشیک داشتند و وقتی ما را دیده بودند همراهمان می آمدند. آنها از مسیرمان پرسیدند و بعد از گفتگوی شیرینی با آنها به اجازه خودشان از این انسانهای مهربان عکس گرفتم.

و باز دوباره پشت سرمان با سرعت خیلی آهسته آمدند بدون اینکه خسته شوند، جاده همچنان خطرناک بود و می توان گفت جایی برای عبور دوچرخه نبود پلیس پشت سرمان می آمد تا ما با آسودگی در جاده اسفالت حرکت کنیم. ولی از آنجایی که من هنوز ترس از جاده و ماشینهای ب

رگ را در دل داشتم گاهی به خاکی حریم جاده می رفتم و گاهی در جاده آسفالت. تا اینکه بالاخره این ترس درس خوبی به من داد و با اجازه شما چرخ جلوی دوچرخه ام پنچر شد. پلیس که این صحنه را دید باز به کنارمان آمد کمکمان کند ولی ما که وسایل پنچرگیری همراهمان بود از آنها تشکر کردیم و خواستیم به راهشان ادامه دهند و آنها هم برای اینکه در وظیفه مهمشان (کشیک جاده) کوتاهی نکرده باشند از ما خداحافظی کردند و آرام ما را ترک کردند.
امیر به چرخ جلوی دوچرخه ام موقتاً باد زد تا وقتی که به جای مناسبی برسیم و پنچرگیری اساسی انجام دهیم. همچنان هر ۱۰ دقیقه یکبار دلستر می نوشیدیم (انتخاب دلستر به این خاطر بود که هم جبران آب بدن را می کرد و هم جبران قند خونمان) و امیر هم در این لابه لاها به چرخ کم باد و پنچر دوچرخه ام باد می زد.

سرانجام ساعت ۱۴:۳۰ به شهر ایوان کی رسیدیم. بعد از انجام فریضه نماز و خوردن ناهار در پارکی وسط شهر توقف کردیم و امیر شروع به پنچرگیری دوچرخه ام کرد. من هم کنار دست او ایستادم تا این کار را یاد بگیرم که اگر دوباره این اتفاق افتاد بتوانم به تنهایی آن را انجام دهم. همچنان به امیر کمک می کردم تا اینکه پنچرگیری بعد از ۱ ساعت به اتمام رسید.

برای ادامه مسیر دیگر دیر شده بود و باید شب را در همان شهر می ماندیم، همانطور که می دانید هوا در زمستان خیلی زود تاریک می شود.
برای ماندن باید مکانی را می یافتیم، به مسجد شهر رفتیم. خادم مسجد همراه دوستش در آنجا بودند. دوست خادم مرد مهربانی بود که وقتی از اوضاع ما خبردار شد با اصرار فراوان ما را راضی کرد به خانه اش برویم و شب را در آنجا بمانیم. او می گفت مهمان امام رضا (ع)باشید و شب را بیرون استراحت کنید، هرگز اجازه نمی دهم مگر می شود و …

به منزل او رفتیم. محمد حسنی زاده ۴۸ ساله شغل بنا مردی ساده و مهماندوست بی ریا و مهربان ۳ دختر و ۱ پسر داشت و همسری خوب و با گذشت. آنها با محبت زیادی که داشتند شام را برایمان فراهم کردند. در حال پهن کردن سفره بودند که زنگ در خانه شان را زدند و شاید باور نکنید ولی یکی از همسایگان آنها یک دیس بزرگ غذای نذری (قیمه پلو) آورد. در آنجا بود که دیدم چگونه روزی رسان، روزی مهمان را می رساند.
شب را در آنجا استراحت کردیم. آنها اطاق خواب گرم و راحتشان را در اختیار ما قرار دادند و خودشان همگی در اطاق پذیرایی با هم خوابیدند. قبل از خوابیدن، به اولین روز سفرمان فکر کردم، که چگونه گذشت.
به امروزی که خودمان را آماده کرده بودیم، در جایی سرد و روی زمین سخت بخوابیم ولی به لطف حضرت حق و محبت هم وطنانمان چنین نشد و یا اینکه امروز برای ساعاتی امنیتی بر ما برقرار شد که آن را مدیون پلیس های مهربانی بودیم که می توانستند خیلی راحت از کنارمان بگذرند ولی به یاری ما آمدند.
از خدای بزرگ شاکرم که فرشته های زمینی خود را به کمکمان رساند تا امروز را هرچه راحت تر بگذرانیم. از خدای بزرگ متشکرم که امروز نعمتهای بزرگی به ما عنایت کرد. از او به خاطر آرامش و آسایش امروز شکرگزارم.

یکشنبه ۲۳ / بهمن روز دوم سفر
ساعت ۶:۳۰ صبح از خواب برخاستیم، صبحانه را آن خانواده محترم آماده کرده بودند بعد از خوردن صبحانه و خداحافظی از آنها ساعت ۷:۱۵ صبح حرکت را از منزل آقای حسنی زاده آغاز کردیم. ایشان ما را از شهر ایوان کی تا سر جاده همراهی کردند و من کوچکترین کاری که می توانستم انجام دهم این بود که از او و امیر عکس یادگاری بردارم تا برای آن مرد مهربان بفرستم.

از او خداحافظی کردیم و حرکت را ادامه دادیم، در دل از خداوند برای او و خانواده مهربانش برکت و روزی فراوان خواستار شدم.
شهر بعدی که باید می رفتیم گرمسار بود از ایوان کی تا آنجا ۴۰ Km راه در پیش داشتیم.
هوا خنک بود و چون در حرکت بودیم باد تقریباً سردی به صورتمان می خورد که باعث می شد فکر خواب به سرمان نزند، البته این را هم بگویم که این نسیم خنک شادابی خاصی را حاکم کرده بود و ما با انرژی خوبی رکاب می زدیم. در مسیر باز هم از خداوند خواستم امروز هم نشانم دهد هرآنچه را که باید ببینم.

زمینهای بایر و خشک اطراف، همراه با سبزه های کمی که روئیده و کوههای استواری که دوشادوش ما بودند، همراهیمان می کردند، از دیدن این مناظر لذت می بردم پس دوست داشتم از آنها عکاسی کنم، اینبار قسمت اعظم عکسم، کوههای استوار و بافتداری بودن، که با تابیدن نور خورشید بر روی آنها تشکیل سایه روشن زیبایی داده بودند، که این تضاد تاریکی روشنی به عکسم جذابیت خاصی می بخشید. بعد از عکاسی دوباره به راهمان ادامه دادیم.

در مسیر صدای پرندگان نشاط خاصی می بخشید، که این نشاط گاهی با بوق ماشینهای بزرگی که از کنارمان می گذشتند و به علامت سلام و خسته نباشید، چندین بوق پشت سر هم می زدند، از بین می رفت. در واقع آنها لطف خودشان را نسبت به ما نشان می دادند ولی راستش را بخواهید آنقدر صدای بوق آنها ناهنجار و بلند بود که در دل آرزو می کردم ای کاش آنها سلام و احوال پرسی نکنند، همانقدر که دستشان را تکان بدهند کافی است.

همچنان خط راست جاده را گرفتیم و می رفتیم و گاهی هم برای نوشیدن و عکاسی کردن توقفی انجام می دادیم. تا اینکه به اتوبان رسیدیم. در اتوبان به مناظر کوهستانی و تپه هایی که اطرافمان بود نگاه می کردم، حدود ساعت ۹ صبح بود که همچنان در حال رکاب زدن بودیم و مسیر کم کم برایمان عادی می شد که ناگهان با صدای پارس چندین سگ توجهم به جلو جلب شد، آنجا بود که دیدیم ۷-۶ تا سگ پارس کنان از سمت جلو به سویمان می دویدند، در واقع ما داشتیم به قلمرو نگهبانی آنها نزدیک می شدیم و آنها با احساس خطر در قلمروشان حمله خود را به ما اعلام می

کردند. با دیدن این صحنه هر دو جا خوردیم و حسابی ترسیدیم، سپس به عقب برگشتیم، بین دو لاین جدول های سیمانی بزرگی کار گذاشته بودند که دو مسیر مخالف را از هم جدا می کرد و من تا آن موقع به این جدولها دقت نکرده بودم، ولی وقتی قضیه فرار از دست سگها پیش آمد چشم دوختیم به این جدولها تا بین آنها راه گریزی پیدا کنیم و به جهت مخالف برویم. با تعجب دیدیم کمی عقب تر از ما به اندازه اینکه هرکدام جداگانه عبور کنیم بین جدولها جائی خالی بود، سپس به عقب برگشتیم و ابتدا من عبور کردم و پشت سر من امیر و خود را به لاین مخالف رساندیم که باید بگویم گفتنش آسان است ولی گذشتن از عرض اتوبان واقعاً خطرناک بود ولی به لطف او عبور

کردیم.
سگها همچنان پارس می کردند و در لاین مخالف دنبالمان می دویدند. صدای تپش قلبم را به خوبی می شنیدم، تا بحال چنین چیزی در زندگیم اتفاق نیفتاده بود که این نشان از ترس شدیدی بود که داشتم. باید بگویم سگها به اواسط جاده آمده بودند که اگر عبور ماشینهای بزرگ و جدولهای بلند نبود، این سگها با گستاخی تمام به ما حمله ور می شدند. همچنان تندتند رکاب می زدیم که فکر می کنم اگر همینطور ادامه می دادیم ۲ روزه مشهد بودیم. (البته جنازه هامان). حدود ۴-۵ کیلومتر در لاین مخالف رکاب می زدیم آنقدر ترسیده بودم که مدام احساس می کردم باز هم صدای پارس سگها را می شنوم و وقتی به اطراف یا پشت سر نگاه می کردم متوجه می شدم خیالاتی شده

ام. به هر حال هر دو بدنبال جای خالی ای بین جدولها می گشتیم تا به لاین خودمان برگردیم ولی نیافتیم و مجبور بودیم همچنان مخالف جهت ماشینهای روبه رو حرکت کنیم. حالا شما فکر کنید مخالف جهت حرکت ماشینها بودیم و می ترسیدیم هیچ،تازه آنها با هیبت و عظمتی که داشتند بوقهای وحشتناک می زدند که ما را متوجه خطر پیش رویمان، کنند و باد ماشینهایشان هم اذیتمان می کرد. خلاصه اینکه لحظات پر اضطراب و ترسی بود، تا اینکه خدا را شکر یک جای خالی بین دو لاین پیدا کردیم و با احتیاط کامل عبور و خودمان را در مسیر اصلی قرار دادیم. می توانم بگویم که کلی انرژی مصرف کرده و حسابی خسته شده بودیم، هم از نظر جسمی و هم روحی.

وقتی خطرها کاملا رفع و حالم بهتر شد، خیلی افسوس خوردم که نتوانستم از این صحنه ها عکسی بردارم یعنی اصلاً محال بود، آنقدر ترسیده بودم که هر لحظه فکر می کردم الان دیگر قلبم به کلی می ایستد و اینکه اگر از سگهای حمله ور عکاسی می کردم احتمالاً آخرین عکس زندگی ام بود و الان شما در حال خواندن سفرنامه و دیدن عکسهایم نبودید.
اینجا بود که فهمیدم خیلی از مواقع عکاسها صحنه های ناب و تکرارناپذیری برایشان پیش می اید که نمی توانند عکاسی کنند و همیشه افسوس آن را می خورند و از آنطرف هم تشکر می کنم از عکاسهایی که برای ثبت این صحنه های خطرآفرین جان خود را در معرض خطر قرار می دهند تا این لحظه ها را ثبت و برای همیشه ماندگار کنند.

ساعت حدود ۱۱ صبح به شهر گرمسار رسیدیم.

در شهر گرمسار که بافت کاملاً سنتی و تقریباً آجری داشت چرخی زدیم. واقعاً گرمسار بود. هوا در آنجا با اینکه در فصل زمستان قرار داشتیم گرم و سوزان بود و در این شهر مهاجران افغان زیاد به چشم می خوردند.
داخل شهر را گشتیم در وسط شهر آب انبارهای زیبایی وجود داشت که از هیبت و بزرگی آن به شگفت آمده بودم و تصمیم گرفتم از آن ها عکاسی کنم ، آب انبار در وسط برزن ساخته شده بود. برای نشان دادن عظمت این آب انبار باید دوچرخه را می گذاشتم و هرچه عقب تر می رفتم، ولی

پشت سرم مغازه ها و ساختمان هایی قرار داشتند که مانع عقب گردم می شدند، پس با استفاده از لنز واید سعی کردم این کمبود جا را جبران کنم، و برای نشان دادن مقیاس دقیق آب انبار دوچرخه را به صورت کامل در عکس قرار دادم با اینکه قدرت مانوری نداشتم تا از زوایای مختلف عکاسی کنم، ولی آن زاویه ای را که بیشتر دوست داشتم برگزیدم و چند عکس گرفتم بعد از عکاسی کردن دوباره به گشتن داخل شهر ادامه دادیم.

و باید بگویم پلیس شهر گرمسار هم خیلی به ما لطف داشت، آنها می خواستند به ما مکانی برای استراحت بدهند و یا اینکه همراهیمان کنند که ما قبول نکردیم و به آنها گفتیم باید هرچه سریعتر به راهمان ادامه دهیم. بعد از استراحتی کوتاه در شهر ساعت حدود ۳۰/۱۳ حرکت کردیم به سمت آرادان که تا آنجا حدود ۲۰Km مسیر در پی داشتیم. خوردن نوشیدنی و برداشتن عکس از مکانهای زیبای اطراف و یادداشت اتفاقات و خلاصه نویسی سفر همچنان ادامه داشت.

همچنان بعلت مساعد بودن شرایط و کافی بودن نور ترجیح می دادم از فیلم حساسیت ۱۰۰ استفاده کنم.
در مسیر نزدیک به یک کارخانه بتون شدیم که سگهای پاسبان دوباره شروع کردند به پارس کردن، که البته مسافت کمتری را دنبالمان دویدند و فاصله شان هم از ما تقریباً زیاد بود و ما هم کمی مسلط تر بودیم و باز مجالی برای ایستادن نبود و سریع رکاب زدیم تا دور شدیم. در اینجا بود که فهمیدیم هرکجا کارخانه یا کارگاهی در مسیر باشد احتمال ۱۰۰% هم سگ نگهبان وجود دارد و یادگرفتیم از قبل شروع کنیم به سریع رکاب زدن تا از آنجا دور شویم و اسیر حمله آنها نشویم.

به علت فرارهای سریع امروز از دست سگها حسابی انرژی از دست داده بودیم و خسته به راهمان ادامه می دادیم تا اینکه حدود ساعت ۳۰/۱۵ به آرادان رسیدیم. در اول شهر (ورودی) یک زائرسرا قرار داشت در واقع آنجا یک مسجد بزرگ بود که برای زائران درنظر گرفته بودند و ما ترجیح دادیم ابتدا داخل شهر را بگردیم و اگر مکانی نیافتیم برای گذراندن شب به این مسجد برگردیم، پس به داخل شهر رفتیم. در واقع آنجا یک روستای بزرگ بود که یک امامزاده بنام سلطان شاه نظر و یک قبرستان و یک حمام تازه تاسیس داشت و دیگر مغازه ها و کوچه های باریک و خانه های آجری در اطراف آن بودند و آنجا هم پر بود از مهاجران افغانی.


دانلود با لینک مستقیم

دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر)

اختصاصی از یارا فایل دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر) دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر)


دانلود مقاله رشته عکاسی مهم نیست که چگونه…(همراه با تصاویر)

 

 

 

 

 

 

 


فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:115

فهرست مطالب:
عنوان    صفحه
تقدیر و تشکر    
مقدمه    1
تصمیم برای حرکت    5
روز اول            تهران – ایوان کی    10
روز دوم           ایوان کی – آرادان    18
روز سوم          آرادان – سمنان    30
روز چهارم        سمنان – دامغان    36
روز پنجم          دامغان – شاهرود    44
روز ششم         شاهرود    59
روز هفتم           شاهرود – میامی    63
روز هشتم         میامی – سبزوار    70
روز نهم             سبزوار – روستای حسن آباد    80
روز دهم            روستای حسن آباد – نیشابور    87
روز یازدهم        نیشابور     94
روز دوازدهم      نیشابور – قدمگاه    100
روز سیزدهم      قدمگاه – مشهد    103
تقدیر    118
گزارش کار عملی    119
عکسهای عملی پروژه    121

چکیده:

تحیت مومنان روزی که به لقاء حق نائل شوند سلام خدا و بشارت لطف الهی خواهد بود و بر آنها پاداش با کرامت مهیا فرموده است. ای رسول گرامی، ما تو را به رسالت فرستادیم تا بر نیک و بد خلق گواه باشی و خوبان را بر رحمت مژده دهی و بدان را از عذاب خدا بترسانی. (سوره احزاب آیه ۴۵ و ۴۴)

– مهم نیست که چگونه…
مهم نیست که چگونه حرکت کنیم، مهم آن است که حرکت کنیم. مهم آن است که آنرا حفظ کنیم و مهم است که بدانیم برای چه حرکت می کنیم.
حرکت: جاری بودن، روان شدن، نایستادن و همیشه در جریان بودن. کافی است تو بخواهی بقیه با اوست.
تصمیم: اولین خط سیر است. تصمیم برای رفتن، نماندن و دیدن از زاویه ای دیگر، لمس جریان هستی.

و اینگونه حرکت من آغاز شد…
حدود یکسالی می شد که روی پروژه پایان نامه ای بنام «قاب در طبیعت» کار می کردم. این پروژه باعث شده بود تقریباً به نیمی از ایران سفر کنم. هر زمانی که می توانستم با امیر به دل طبیعت می رفتیم و به جاهای بکر و وحشی طبیعت سرک می کشیدیم. با یک قاب عکس خالی حدود ۶۰ ۵۰ سانتی متر پروژه ام را انجام می دادم.

هدفم از آن پروژه این بود که آنچه را در طبیعت می دیدم و توجهم را جلب می کرد قاب می کردم و دوباره در قاب (کادر) عکسم نشان می دادم. این عکسها بصورت سیاه و سفید گرفته می شد و استاد راهنمای عزیزم آقای دادفر در این امر مرا یاری می کردند.
پروژه حدود ۸۰ درصد انجام شده بود و فقط تائید عکسهای نهایی و چاپ آنها مانده بود که …….

روزی فقط در دل خواستم که ای کاش می توانستم مسافتی هرچند اندک برای معبودم بپیمایم و چنین بود که اجابت شد. او می خواست که من با همدم صبورم امیر به یک سفر معنوی و پر رمز و راز بروم. به مشهد آن هم با دوچرخه، گویا از این به بعد یک همسفر جدید هم داشتم (دوچرخه ام).
روز هشتم محرم ۸۴ بود که امیر بدون مقدمه گفت به خواب دیده ام که باید با دوچرخه به مشهد برویم و بعد از تفألی که به قرآن زدیم معلوم شد که باید این سفر انجام شود. پس خیلی مصمم شدیم و من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم. فقط تعجب من این بود که چگونه آنچه از دلم گذشته به گوش امیر رسیده؟ که البته باید بگویم هرچه خدا بخواهد همان می شود و هیچ توضیحی لازم ندارد.

جالبتر از آن، اینکه ما تمام وسایل سفر را باید یک روزه تهیه می کردیم، زیرا فردای آن روز تاسوعا و عاشورا بود و مسلماًً همه جا تعطیل عمومی می شد. پس سریع دست بکار شدیم و شروع کردیم به خرید وسایل. ابتدا دو عدد دوچرخة کوهستان بنام اورلورد (overlord) محصول کشور تایوان خریداری کردیم، همراه آن دو کلاه ایمنی، ۲ عدد قمقمه و لوازم کامل یدکی دوچرخه و بعد از آن شروع کردیم به بستن بار و بندیل اعم از لباسهای گرم بارانی، ۲ عدد کیسه خواب، ۱ عدد چادرخواب، چراغ قوه، مواد غذایی کنسرو شده، ۲ عدد چاقو (قمه)، رادیو کوچک، ۲ عدد عینک دوچرخه، ۲ عدد بادگیر، ۲ عدد سوت، ۴ خورجین برای وسایل، ۲ روکش بارانی قرمز رنگ جهت بستن بر روی وسایل، ظروف ضروری، کتاب اطلس راهنمای راهها، کتاب کمکهای اولیه و وسایل کامل کمکهای اولیه و …

دو روز تعطیلی تاسوعا و عاشورا را شروع به تمرین دوچرخه سواری کردیم، زیرا من اصلاً مسلط نبودم. و بعد از ۱۲ سال دوباره دوچرخه سواری می کردم. در این دو روز هم از مراسم مذهبی عکاسی می کردم و هم با امیر تمرین دوچرخه سواری می کردیم.
به صورت خیلی اتفاقی با یکی از اعضای هیأت دوچرخه سواری افق در کرج آشنا شدیم، که خیلی کمکمان کردند و راهنمایی های مفید ایشان، باعث شد سفر هموارتر شود.

نمی دانم چگونه و از کجا به ذهنم رسید که پروژه ام را تغییر دهم و مسیر دوچرخه سواری را عکاسی کنم، و به عنوان پایان نامه جدید ارائه دهم. از وقتیکه این موضوع در ذهنم جرقه زد مدام به این فکر می کردم که آیا این کار را انجام دهم؟ آیا پروژه قبلی را رها کنم با اینکه تقریباً تمام شده؟ بالاخره تصمیم خود را گرفتم، بدون اینکه با استاد راهنمای عزیزم مشورت کنم، و با خود گفتم: امید به خدا مسیری را که در پیش رو دارم عکاسی می کنم، انشاءالله که پروژه خوبی می شود.
بعد از گرفتن تصمیم، دوربینم مینولتا (minolta) و لنزهای تله و واید آن را برداشتم. نوبت رسید به انتخاب فیلم عکاسی. آیا پروژه ام را رنگی انتخاب کنم یا سیاه و سفید؟

تا اینکه سرانجام فیلم رنگی را برگزیدم زیرا این سفری که ناخواسته برایم فراهم شده بود حتماً رسالتی بود با هزاران حرف پس خواستم حرفها را بیان کنم، آنگونه که هست. آنگونه که به واقعیت نزدیکتر باشد.
رنگ را برگزیدم چرا که حضرت حق با هر رنگی بشارتی می دهد و من می خواستم آنها را آنگونه که هست نشان دهم.
پس ابتدای کار ۳ حلقه فیلم رنگی کونیکا با سه حساسیت ۱۰۰ و ۲۰۰ و ۴۰۰ تهیه کردم. هنوز نمی دانستم کدام حساسیت در سفر لازم می شود پس بر آن شدم که این فیلمها را با حساسیت های مختلف همراه داشته باشم، تا در مواقع لازم از آنها استفاده کنم. فیلم کونیکا را برگزیدم چون به قول یکی از اساتید مجرب دانشکده این فیلم در بازار ایران بسیار یافت می شود، پس داروی ظهور این فیلم هم در دسترس بازاریان می باشد و این مزیت را دارد که با داروی مختص به خودش ظاهر شود، پس می تواند کیفیت خیلی خوبی ارائه دهد.

از آنجایی که پیش بینی می کردم سوژه های بسیاری برای عکاسی در پیش خواهم داشت و برای هر سوژه شات هایی و برای هر شات توقفهایی پس بر آن شدم که موضوع پروژه جدیدم را با همسفرم امیر مطرح کنم، که خوشبختانه مورد استقبال فراوان ایشان قرار گرفت. موضوع سفرمان با دوچرخه را یک روز قبل از سفر با خانواده ام مطرح کردیم وآنها خیلی تعجب کردند و نگرانی هایشان شروع شد این را از صدای لرزان مادر و چشمان نگران پدر و اضطراب خواهر و برادرم فهمیدم، پی بردم که در طول سفر چه قلبهایی که تندتند پشت سرمان خواهند تپید و چه اشکهایی که آرام و پنهان خواهند ریخت و مثل همیشه دعاهای خیری که بدرقه راهمان خواهند کرد.

شب قبل از سفر همه اعضای خانواده شروع کردند به کمک کردن در بستن و سوار کردن بار و بندیل های دوچرخه. آنها همگی بسیج شده بودند و ساعتها وقت گذاشتند تا ما راحت تر وسایل را جمع کنیم. من هم در این میان از این تکاپو ها و تلاش های آنها عکاسی می کردم. امیر هم کتاب راهنمای راهها را باز کرده بود و تمام مسیر را علامت گذاری می کرد و شهرها و روستاهای مسیر را همراه با مسافت بین آنها مشخص می کرد، بعد از تقسیم بندی راهها و ارزیابی سفر با خیالی آسوده تر آماده حرکت شدیم. ابتدا باید از شهرمان کرج به تهران می رفتیم و سفر را از شهر تهران آغاز می کردیم. پس شبانه ماشین وانتی را خبر کردیم تا ما و دوچرخه هایمان را به تهران منزل یکی از عزیزان ببرد تا فردا صبح حرکت را آغاز کنیم.

بعد از رد شدن از زیر قرآن و خداحافظی از خانواده با حسین آقا (راننده وانت) شبانه به تهران رفتیم زمان حساب کردن کرایه او از ما پولی دریافت نکرد و گفت در عوض من را دعا کنید.
به منزل آن عزیز آشنا رفتیم و آنها به خاطر ما تا دیروقت بیدار و منتظر بودند. زمان خواب فرا رسید، اولین شب قبل از سفر را دیروقت می خوابیدیم. قبل از خواب فکر و خیال رهایم نمی کرد، دلم خیلی شور می زد از یک طرف سفر با دوچرخه آن هم حدود ۱۰۰۰ کیلومتر در فصل سرما، از طرفی خطرهای سفر: ناامنی جاده یا حیواناتی که ممکن بود در مسیر کویری پیش رویمان باشد و از همه مهمتر پروژه جدیدی که پیش رویم بود. مدام فکرم مشغول بود، اتفاقات ناگواری که ممکن بود پیش بیاید را تصور می کردم، خراب شدن دوربین یا سوختن فیلم های عکاسی شده، تصادف با

ماشینهای بزرگ و غول پیکر جاده، مزاحمت افراد سودجو و آزار و اذیت آنها، حمله حیوانات بیابانی و …
ولی در آخر برای رهایی از این افکار پریشان توکل کردم به خودش، با خود گفتم او ما را خوانده و او ما را خواسته پس حتماً مراقبمان هست و حمایتمان می کند با این توکل آرام شدم و کم کم به خواب رفتم.
روز اول سفر اینگونه آغاز شد…
شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
ساعت ۹ صبح حرکت را با یک بسته کاکائو محبت آمیز آن عزیز و با بدرقه دو دوست مهربان آغاز کردیم.

حرکت به سمت شهر زیبای مشهد (شهری که من همیشه خاطره های خوب از آن دارم). طبق کتاب راهنما اولین مکان پیش رویمان شهر ایوان کی بود تا آنجا ۴۵km مسافت در پیش داشتیم. در ابتدای سفر باید مسافتهای کوتاهتری می رفتیم تا بدنمان کم کم آماده شود، در ضمن باید هر ۵ یا ۱۰ دقیقه یکبار آب می نوشیدیم تا هم آب بدنمان تامین شود و هم عضلات پایمان نگیرد، همچنین خوردن شکلات یا قند هم توصیه شده بود تا قند خونمان به اصطلاح نیافتد. (سفارش دوست عضو هیأت دوچرخه سواری)

اولین رکابهای سفر را با خواندن آیت الکرسی و سوره حمد و توحید آغاز کردم. خیلی خوشحال بودم که به این سفر دعوت شده ام. در دل از او خواستم نشانم دهد آنچه را که باید ببینم و توانایی ام دهد تا یاد بگیرم آنچه را که باید بیاموزم و به خاطر بسپارم آنچه را که باید در یاد داشته باشم و بشناسم هرآنچه که باید بشناسمشان. از او خواستم از ناامیدی ام در مسیر دلتنگ نشود و مانند تمام زندگی ام باز هم یار و یاورم باشد.
اول راه را با سکوت و با تفکر آغاز کردیم، نمی دانم امیر در چه فکری بود ولی شک نداشتم او هم با خدایش راز و نیاز می کرد. دعا کردم که بتوانم بنده مخلصی برای معبودم باشم و همسفر خوبی برای همسرم انشاءا…
با توجه به هوای خوب و نور مناسب، ابتدا یک فیلم حساسیت ۱۰۰ داخل دوربین انداختم تا هر لحظه آماده عکاسی باشم.

در حال رکاب زدن و طی کردن مسیر بودیم که قطعه زمینی خشک و ترک خورده توجهم را جلب کرد، دیدن این صحنه آن هم در فصل زمستان که هر زمینی پوشیده از برف و سیراب می باشد، کمی بعید به نظر می رسید. پس تصمیم گرفتم که از این صحنه عکاسی کنم. به کنار آن زمین رفته و دوچرخه ام را همراه خود بردم ولی هنوز نمی دانستم چه می خواهم و چه عکسی بگیرم اما تصمیم داشتم از هر مکان یا موضوعی که عکاسی می کنم دوچرخه ام جزئی از آن عکس باشد.
خدایا به امید تو…

اولین عکس پروژه ام را گرفتم. چون نمی دانستم چه چیزی را باید نشان دهم تمام حالتهای مختلف را عکاسی کردم. ابتدا کل دوچرخه را در عکسم جای دادم و با لنز نرمال، تله و واید از حالتها و زوایای مختلف عکسهایی گرفتم. بعد از آن، عکس ها را به صورت دیتیل از دوچرخه برداشتم. از هر کدام از اجزایی که مرا همراهی می کردند تا بر آن سوار شده و به مسیرم ادامه دهم.
دیتیلی از تک تک اجزای دوچرخه از جمله زین، چرخ، فرمان، بدنه و رکاب که به صورت مستقل و با توجه به منظره مقابل گرفته می شد در صورتی که مطمئن بودم بزودی آنچه را که باید ثبت کنم، خواهم یافت.

همچنان در جاده رکاب می زدیم، پشت سر هم، ابتدا من جلو بودم و پشت سرم امیر. جاده خطرناک بود. حریم جاده خاکی و پر از خار و خاشاک و ما مجبور بودیم که داخل آسفالت رکاب بزنیم. جاده باریک و ترانزیت بود. باد ماشینها بسیار اذیتمان می کرد، بنابراین مجبور بودیم در خاکی حرکت کنیم. ماشینها از کنارمان به سرعت می گذشتند و ما با ترس و همراه احتیاط تند تند رکاب می زدیم. دوست داشتیم هرچه زودتر این جاده حساس تمام شود. بعد از طی کردن مسافتی

متوجه شدیم دیگر ماشینی از کنارمان نمی گذرد بلکه با چند متری فاصله از ما عبور می کنند و بدون بوق زدن و با احتیاط از کنارمان می گذرند، بسیار خوشحال شدیم که راننده ها اینقدر مراعات حالمان را می کنند، همچنان در این آرامش رکاب می زدیم، تا اینکه برای نوشیدن آب توقف کردیم، تازه این موقع بود که فهمیدیم امنیت بوجود آمده را مدیون ماشین گشت پلیس راه جاده گرمسار بودیم که مدتی بود ما را اسکورت می کردند. واقعاً نمی دانید چه لذتی داشت. آنها پا به پای ما آرام آرام از پشت سر می آمدند.

آنها در مسیر جاده کشیک داشتند و وقتی ما را دیده بودند همراهمان می آمدند. آنها از مسیرمان پرسیدند و بعد از گفتگوی شیرینی با آنها به اجازه خودشان از این انسانهای مهربان عکس گرفتم.

و باز دوباره پشت سرمان با سرعت خیلی آهسته آمدند بدون اینکه خسته شوند، جاده همچنان خطرناک بود و می توان گفت جایی برای عبور دوچرخه نبود پلیس پشت سرمان می آمد تا ما با آسودگی در جاده اسفالت حرکت کنیم. ولی از آنجایی که من هنوز ترس از جاده و ماشینهای ب

رگ را در دل داشتم گاهی به خاکی حریم جاده می رفتم و گاهی در جاده آسفالت. تا اینکه بالاخره این ترس درس خوبی به من داد و با اجازه شما چرخ جلوی دوچرخه ام پنچر شد. پلیس که این صحنه را دید باز به کنارمان آمد کمکمان کند ولی ما که وسایل پنچرگیری همراهمان بود از آنها تشکر کردیم و خواستیم به راهشان ادامه دهند و آنها هم برای اینکه در وظیفه مهمشان (کشیک جاده) کوتاهی نکرده باشند از ما خداحافظی کردند و آرام ما را ترک کردند.
امیر به چرخ جلوی دوچرخه ام موقتاً باد زد تا وقتی که به جای مناسبی برسیم و پنچرگیری اساسی انجام دهیم. همچنان هر ۱۰ دقیقه یکبار دلستر می نوشیدیم (انتخاب دلستر به این خاطر بود که هم جبران آب بدن را می کرد و هم جبران قند خونمان) و امیر هم در این لابه لاها به چرخ کم باد و پنچر دوچرخه ام باد می زد.

سرانجام ساعت ۱۴:۳۰ به شهر ایوان کی رسیدیم. بعد از انجام فریضه نماز و خوردن ناهار در پارکی وسط شهر توقف کردیم و امیر شروع به پنچرگیری دوچرخه ام کرد. من هم کنار دست او ایستادم تا این کار را یاد بگیرم که اگر دوباره این اتفاق افتاد بتوانم به تنهایی آن را انجام دهم. همچنان به امیر کمک می کردم تا اینکه پنچرگیری بعد از ۱ ساعت به اتمام رسید.

برای ادامه مسیر دیگر دیر شده بود و باید شب را در همان شهر می ماندیم، همانطور که می دانید هوا در زمستان خیلی زود تاریک می شود.
برای ماندن باید مکانی را می یافتیم، به مسجد شهر رفتیم. خادم مسجد همراه دوستش در آنجا بودند. دوست خادم مرد مهربانی بود که وقتی از اوضاع ما خبردار شد با اصرار فراوان ما را راضی کرد به خانه اش برویم و شب را در آنجا بمانیم. او می گفت مهمان امام رضا (ع)باشید و شب را بیرون استراحت کنید، هرگز اجازه نمی دهم مگر می شود و …

به منزل او رفتیم. محمد حسنی زاده ۴۸ ساله شغل بنا مردی ساده و مهماندوست بی ریا و مهربان ۳ دختر و ۱ پسر داشت و همسری خوب و با گذشت. آنها با محبت زیادی که داشتند شام را برایمان فراهم کردند. در حال پهن کردن سفره بودند که زنگ در خانه شان را زدند و شاید باور نکنید ولی یکی از همسایگان آنها یک دیس بزرگ غذای نذری (قیمه پلو) آورد. در آنجا بود که دیدم چگونه روزی رسان، روزی مهمان را می رساند.
شب را در آنجا استراحت کردیم. آنها اطاق خواب گرم و راحتشان را در اختیار ما قرار دادند و خودشان همگی در اطاق پذیرایی با هم خوابیدند. قبل از خوابیدن، به اولین روز سفرمان فکر کردم، که چگونه گذشت.
به امروزی که خودمان را آماده کرده بودیم، در جایی سرد و روی زمین سخت بخوابیم ولی به لطف حضرت حق و محبت هم وطنانمان چنین نشد و یا اینکه امروز برای ساعاتی امنیتی بر ما برقرار شد که آن را مدیون پلیس های مهربانی بودیم که می توانستند خیلی راحت از کنارمان بگذرند ولی به یاری ما آمدند.
از خدای بزرگ شاکرم که فرشته های زمینی خود را به کمکمان رساند تا امروز را هرچه راحت تر بگذرانیم. از خدای بزرگ متشکرم که امروز نعمتهای بزرگی به ما عنایت کرد. از او به خاطر آرامش و آسایش امروز شکرگزارم.

یکشنبه ۲۳ / بهمن روز دوم سفر
ساعت ۶:۳۰ صبح از خواب برخاستیم، صبحانه را آن خانواده محترم آماده کرده بودند بعد از خوردن صبحانه و خداحافظی از آنها ساعت ۷:۱۵ صبح حرکت را از منزل آقای حسنی زاده آغاز کردیم. ایشان ما را از شهر ایوان کی تا سر جاده همراهی کردند و من کوچکترین کاری که می توانستم انجام دهم این بود که از او و امیر عکس یادگاری بردارم تا برای آن مرد مهربان بفرستم.

از او خداحافظی کردیم و حرکت را ادامه دادیم، در دل از خداوند برای او و خانواده مهربانش برکت و روزی فراوان خواستار شدم.
شهر بعدی که باید می رفتیم گرمسار بود از ایوان کی تا آنجا ۴۰ Km راه در پیش داشتیم.
هوا خنک بود و چون در حرکت بودیم باد تقریباً سردی به صورتمان می خورد که باعث می شد فکر خواب به سرمان نزند، البته این را هم بگویم که این نسیم خنک شادابی خاصی را حاکم کرده بود و ما با انرژی خوبی رکاب می زدیم. در مسیر باز هم از خداوند خواستم امروز هم نشانم دهد هرآنچه را که باید ببینم.

زمینهای بایر و خشک اطراف، همراه با سبزه های کمی که روئیده و کوههای استواری که دوشادوش ما بودند، همراهیمان می کردند، از دیدن این مناظر لذت می بردم پس دوست داشتم از آنها عکاسی کنم، اینبار قسمت اعظم عکسم، کوههای استوار و بافتداری بودن، که با تابیدن نور خورشید بر روی آنها تشکیل سایه روشن زیبایی داده بودند، که این تضاد تاریکی روشنی به عکسم جذابیت خاصی می بخشید. بعد از عکاسی دوباره به راهمان ادامه دادیم.

در مسیر صدای پرندگان نشاط خاصی می بخشید، که این نشاط گاهی با بوق ماشینهای بزرگی که از کنارمان می گذشتند و به علامت سلام و خسته نباشید، چندین بوق پشت سر هم می زدند، از بین می رفت. در واقع آنها لطف خودشان را نسبت به ما نشان می دادند ولی راستش را بخواهید آنقدر صدای بوق آنها ناهنجار و بلند بود که در دل آرزو می کردم ای کاش آنها سلام و احوال پرسی نکنند، همانقدر که دستشان را تکان بدهند کافی است.

همچنان خط راست جاده را گرفتیم و می رفتیم و گاهی هم برای نوشیدن و عکاسی کردن توقفی انجام می دادیم. تا اینکه به اتوبان رسیدیم. در اتوبان به مناظر کوهستانی و تپه هایی که اطرافمان بود نگاه می کردم، حدود ساعت ۹ صبح بود که همچنان در حال رکاب زدن بودیم و مسیر کم کم برایمان عادی می شد که ناگهان با صدای پارس چندین سگ توجهم به جلو جلب شد، آنجا بود که دیدیم ۷-۶ تا سگ پارس کنان از سمت جلو به سویمان می دویدند، در واقع ما داشتیم به قلمرو نگهبانی آنها نزدیک می شدیم و آنها با احساس خطر در قلمروشان حمله خود را به ما اعلام می

کردند. با دیدن این صحنه هر دو جا خوردیم و حسابی ترسیدیم، سپس به عقب برگشتیم، بین دو لاین جدول های سیمانی بزرگی کار گذاشته بودند که دو مسیر مخالف را از هم جدا می کرد و من تا آن موقع به این جدولها دقت نکرده بودم، ولی وقتی قضیه فرار از دست سگها پیش آمد چشم دوختیم به این جدولها تا بین آنها راه گریزی پیدا کنیم و به جهت مخالف برویم. با تعجب دیدیم کمی عقب تر از ما به اندازه اینکه هرکدام جداگانه عبور کنیم بین جدولها جائی خالی بود، سپس به عقب برگشتیم و ابتدا من عبور کردم و پشت سر من امیر و خود را به لاین مخالف رساندیم که باید بگویم گفتنش آسان است ولی گذشتن از عرض اتوبان واقعاً خطرناک بود ولی به لطف او عبور

کردیم.
سگها همچنان پارس می کردند و در لاین مخالف دنبالمان می دویدند. صدای تپش قلبم را به خوبی می شنیدم، تا بحال چنین چیزی در زندگیم اتفاق نیفتاده بود که این نشان از ترس شدیدی بود که داشتم. باید بگویم سگها به اواسط جاده آمده بودند که اگر عبور ماشینهای بزرگ و جدولهای بلند نبود، این سگها با گستاخی تمام به ما حمله ور می شدند. همچنان تندتند رکاب می زدیم که فکر می کنم اگر همینطور ادامه می دادیم ۲ روزه مشهد بودیم. (البته جنازه هامان). حدود ۴-۵ کیلومتر در لاین مخالف رکاب می زدیم آنقدر ترسیده بودم که مدام احساس می کردم باز هم صدای پارس سگها را می شنوم و وقتی به اطراف یا پشت سر نگاه می کردم متوجه می شدم خیالاتی شده

ام. به هر حال هر دو بدنبال جای خالی ای بین جدولها می گشتیم تا به لاین خودمان برگردیم ولی نیافتیم و مجبور بودیم همچنان مخالف جهت ماشینهای روبه رو حرکت کنیم. حالا شما فکر کنید مخالف جهت حرکت ماشینها بودیم و می ترسیدیم هیچ،تازه آنها با هیبت و عظمتی که داشتند بوقهای وحشتناک می زدند که ما را متوجه خطر پیش رویمان، کنند و باد ماشینهایشان هم اذیتمان می کرد. خلاصه اینکه لحظات پر اضطراب و ترسی بود، تا اینکه خدا را شکر یک جای خالی بین دو لاین پیدا کردیم و با احتیاط کامل عبور و خودمان را در مسیر اصلی قرار دادیم. می توانم بگویم که کلی انرژی مصرف کرده و حسابی خسته شده بودیم، هم از نظر جسمی و هم روحی.

وقتی خطرها کاملا رفع و حالم بهتر شد، خیلی افسوس خوردم که نتوانستم از این صحنه ها عکسی بردارم یعنی اصلاً محال بود، آنقدر ترسیده بودم که هر لحظه فکر می کردم الان دیگر قلبم به کلی می ایستد و اینکه اگر از سگهای حمله ور عکاسی می کردم احتمالاً آخرین عکس زندگی ام بود و الان شما در حال خواندن سفرنامه و دیدن عکسهایم نبودید.
اینجا بود که فهمیدم خیلی از مواقع عکاسها صحنه های ناب و تکرارناپذیری برایشان پیش می اید که نمی توانند عکاسی کنند و همیشه افسوس آن را می خورند و از آنطرف هم تشکر می کنم از عکاسهایی که برای ثبت این صحنه های خطرآفرین جان خود را در معرض خطر قرار می دهند تا این لحظه ها را ثبت و برای همیشه ماندگار کنند.

ساعت حدود ۱۱ صبح به شهر گرمسار رسیدیم.

در شهر گرمسار که بافت کاملاً سنتی و تقریباً آجری داشت چرخی زدیم. واقعاً گرمسار بود. هوا در آنجا با اینکه در فصل زمستان قرار داشتیم گرم و سوزان بود و در این شهر مهاجران افغان زیاد به چشم می خوردند.
داخل شهر را گشتیم در وسط شهر آب انبارهای زیبایی وجود داشت که از هیبت و بزرگی آن به شگفت آمده بودم و تصمیم گرفتم از آن ها عکاسی کنم ، آب انبار در وسط برزن ساخته شده بود. برای نشان دادن عظمت این آب انبار باید دوچرخه را می گذاشتم و هرچه عقب تر می رفتم، ولی

پشت سرم مغازه ها و ساختمان هایی قرار داشتند که مانع عقب گردم می شدند، پس با استفاده از لنز واید سعی کردم این کمبود جا را جبران کنم، و برای نشان دادن مقیاس دقیق آب انبار دوچرخه را به صورت کامل در عکس قرار دادم با اینکه قدرت مانوری نداشتم تا از زوایای مختلف عکاسی کنم، ولی آن زاویه ای را که بیشتر دوست داشتم برگزیدم و چند عکس گرفتم بعد از عکاسی کردن دوباره به گشتن داخل شهر ادامه دادیم.

و باید بگویم پلیس شهر گرمسار هم خیلی به ما لطف داشت، آنها می خواستند به ما مکانی برای استراحت بدهند و یا اینکه همراهیمان کنند که ما قبول نکردیم و به آنها گفتیم باید هرچه سریعتر به راهمان ادامه دهیم. بعد از استراحتی کوتاه در شهر ساعت حدود ۳۰/۱۳ حرکت کردیم به سمت آرادان که تا آنجا حدود ۲۰Km مسیر در پی داشتیم. خوردن نوشیدنی و برداشتن عکس از مکانهای زیبای اطراف و یادداشت اتفاقات و خلاصه نویسی سفر همچنان ادامه داشت.

همچنان بعلت مساعد بودن شرایط و کافی بودن نور ترجیح می دادم از فیلم حساسیت ۱۰۰ استفاده کنم.
در مسیر نزدیک به یک کارخانه بتون شدیم که سگهای پاسبان دوباره شروع کردند به پارس کردن، که البته مسافت کمتری را دنبالمان دویدند و فاصله شان هم از ما تقریباً زیاد بود و ما هم کمی مسلط تر بودیم و باز مجالی برای ایستادن نبود و سریع رکاب زدیم تا دور شدیم. در اینجا بود که فهمیدیم هرکجا کارخانه یا کارگاهی در مسیر باشد احتمال ۱۰۰% هم سگ نگهبان وجود دارد و یادگرفتیم از قبل شروع کنیم به سریع رکاب زدن تا از آنجا دور شویم و اسیر حمله آنها نشویم.

به علت فرارهای سریع امروز از دست سگها حسابی انرژی از دست داده بودیم و خسته به راهمان ادامه می دادیم تا اینکه حدود ساعت ۳۰/۱۵ به آرادان رسیدیم. در اول شهر (ورودی) یک زائرسرا قرار داشت در واقع آنجا یک مسجد بزرگ بود که برای زائران درنظر گرفته بودند و ما ترجیح دادیم ابتدا داخل شهر را بگردیم و اگر مکانی نیافتیم برای گذراندن شب به این مسجد برگردیم، پس به داخل شهر رفتیم. در واقع آنجا یک روستای بزرگ بود که یک امامزاده بنام سلطان شاه نظر و یک قبرستان و یک حمام تازه تاسیس داشت و دیگر مغازه ها و کوچه های باریک و خانه های آجری در اطراف آن بودند و آنجا هم پر بود از مهاجران افغانی.


دانلود با لینک مستقیم