فرمت فایل : WORD (قابل ویرایش)
تعداد صفحات:23
فهرست مطالب:
هجرت پیامبر اکرم(ص) از مکه به مدینه
نخستین مها جر
مصادره اموال
اجتماع در دار الندوه
هجرت رسول خدا
مشرکین قریش چه کردند؟
در غار ثور
راه امن شد
سراقه در تعقیب رسول خدا
معجزهای از رسول خدا
در محله قباء
ورود علی(ع)
ورود به مدینه
عبد الله بن ابی، رئیس منافقین مدینه
در خانه ابی ایوب
منابع مقاله:
هجرت پیامبر اکرم(ص) از مکه به مدینه
با پیشرفتسریع اسلام در شهر یثرب، مقدمات هجرت رسول خدا(ص)و مسلمانان مکه بدان شهر فراهم شد. زیرا مشرکین مکه روز به روز دایره فشار و شکنجه را به مسلمانان تنگتر کرده و آنها را بیشتر میآزردند تا جایی که به گفته مورخین بعضی را از دین خارج کردند.
رسول خدا(ص)نیز در مشکل عجیبی گرفتار شده بود از طرفی ابیطالب و خدیجه دو پشتیبان و حامی داخلی و خارجی خود را از دست داده و این دو حادثه دشمنان را نسبتبدان حضرت بی باکتر و جسورتر ساخته بود و از طرف دیگر دیدن و شنیدن این مناظر رقتباری را که مشرکین نسبتبه پیروانش انجام میدادند طاقتش را کم کرده و از جانب خدای تعالی نیز مامور به تحمل و صبر میبود.
نفوذ اسلام در شهر یثرب فرج و گشایش بزرگی برای رسول خدا(ص)و مسلمانان بود و پیغمبر خدا(ص)به مسلمانان دستور داد هر یک از شما که تحمل آزار اینان را ندارد به نزد برادران خود که در شهر یثرب هستند، برود.
نخستین مها جر
پس از این دستور نخستین خانوادهای که عازم هجرت به شهر یثرب گردیدند، ابو سلمه بود که از آزار مشرکین به تنگ آمده بود و قبلا نیز یک بار به حبشه هجرت کرده بود. پس از این رخصت همسرش ام سلمه را(که بعدها به همسریرسول خدا(ص)درآمد)با فرزندش سلمه برداشت تا به سمتیثرب حرکت کند.
قبیله ام سلمه - یعنی بنی مغیره - همین که از ماجرا با خبر شدند سر راه ابو سلمه آمده و گفتند: ما نمیگذاریم ام سلمه را با خود ببری و ابو سلمه هر چه کرد نتوانست آنها را قانع کند و همسرش را همراه ببرد و سرانجام ناچار شد ام سلمه را با فرزندش سلمه نزد آنها گذارده و خود بتنهایی از مکه خارج شود.
از آن سو قبیله ابو سلمه - یعنی بنی عبد الاسد - وقتی شنیدند فرزند ابو سلمه در قبیله بنی مغیره است پیش آنها آمده گفتند: ما نمیگذاریم فرزندی که به ما منتسب است در میان شما بماند و پس از کشمکش زیادی که کردند دستسلمه را گرفته و به همراه خود بردند.
ام سلمه نقل کرده: که این ماجرا نزدیک به یک سال طول کشید و در طول این مدت کار روزانه من این بود که هر روز صبح از خانه بیرون میآمدم و در محله ابطح مینشستم و تا غروب در فراق شوهر و فرزندم گریه میکردم تا روزی یکی از عمو زادگانم از آنجا گذشت و چون وضع رقتبار مرا مشاهده کرد پیش بنی مغیره رفت و به آنها گفت: این چه رفتار ناهنجاری است؟چرا این زن بیچاره را آزاد نمیکنید، شما که میان او و شوهر و فرزندش جدایی انداختهاید؟
اعتراض او سبب شد تا مرا رها کرده گفتند: اگر میخواهی پیش شوهرت بروی آزادی!
بنی عبد الاسد نیز با اطلاع از این جریان سلمه را به من برگرداندند، و من هم سلمه را برداشته با شتری که داشتم تنها به سوی مدینه حرکت کردم و به خاطر تنهایی و طول راه، ترسناک و خایف بودم ولی هر چه بود از توقف در مکه آسانتر بود، و با خود گفتم که اگر کسی را در راه دیدم با او میروم.
چون به تنعیم(دو فرسنگی مکه)رسیدم به عثمان بن طلحه - که در زمره مشرکین بود - برخوردم و او از من پرسید: ای دختر ابا امیه به کجا میروی؟
گفتم: به یثرب نزد شوهرم!
پرسید: آیا کسی همراه تو هست؟گفتم: جز خدای بزرگ و این فرزندم سلمه دیگر کسی همراه من نیست. عثمان فکری کرد و گفت: به خدا نمیشود تو را به این حال واگذارد، این جمله را گفت و مهار شتر مرا گرفته به سوی مدینه به راه افتاد و به خدا سوگند تا به امروز همراه مردی جوانمردتر و کریمتر از او مسافرت نکرده بودم، زیرا هر وقتبه منزلگاهی میرسیدیم شتر مرا میخواباند و خود به سویی میرفت تا من پیاده شوم، و چون پیاده میشدم میآمد و افسار شتر مرا به درختی میبست و خود به زیر درختی و سایبانی به استراحت میپرداخت تا دوباره هنگام سوار شدن که میشد میآمد و شتر مرا آماده میکرد و به نزد من میآورد و میخواباند و خود به یک سو میرفت تا من سوار شوم و چون سوار میشدم نزدیک میآمد و مهار شتر را میگرفت و راه میافتاد، و به همین ترتیب مرا تا مدینه آورد و چون به«قباء»رسیدیم به من گفت: برو به سلامت وارد این قریه شو که شوهرت ابا سلمه در همین جاست. این را گفت و خودش از همان راهی که آمده بود به سوی مکه بازگشت.
به ترتیبی که گفته شد مسلمانان به طور انفرادی و دسته دسته مهاجرت به یثرب را آغاز کردند و البته این مهاجرتها نیز غالبا در خفا و پنهانی انجام میشد و اگر مشرکین مطلع میشدند که فردی یا خانوادهای قصد مهاجرت دارند از رفتن آنها جلوگیری میکردند و حتی گاهی به دنبال آنان تا مدینه میآمدند و با حیله و نیرنگ آنها را به مکه باز میگردانند، چنانکه ابن هشام در اینجا نقل میکند که عیاش بن ابی ربیعه به همراه عمر به مدینه آمد و چون ابو جهل و حارث بن هشام که از نزدیکان او بودند از مهاجرت او مطلع شدند، به تعقیب او از مکه آمدند و برای اینکه او را حاضر به بازگشت کنند بدو گفتند: مادرت از هجرت تو سخت پریشان و ناراحتشده تا جایی که نذر کرده است تا تو را نبیند سرش را شانه نزند و زیر سقف و سایه نرود؟
عیاش دلش به حال مادر سوخت و آماده بازگشتشد و با اینکه عمر به او گفت: اینان میخواهند تو را گول بزنند و حیلهای است که برای بازگرداندن تو طرح کردهاند ولی عیاش قانع نشد و به همراه آن دو از مدینه بیرون آمد و هنوز چندان از شهر دورنشده بودند که آن دو عیاش را سرگرم ساخته و بر وی حمله کردند و دستگیرش نموده با دستهای بسته وارد مکهاش ساختند و در جایی او را زندانی کرده و تحتشکنجه و آزارش قرار دادند تا اینکه مجددا وسیلهای فراهم شد و او به مدینه آمد.
مصادره اموال
روز به روز بر تعداد مهاجرین افزوده میشد و تدریجا مکه داشت از مسلمانان خالی میگردید. مشرکین با خطر تازهای مواجه شده بودند که پیش بینی آن را نمیکردند زیرا تا به آن روز فکر میکردند با شکنجه و تهدید و اذیت و آزار می توان جلوی پیشرفت اسلام را گرفت، اما با گذشت زمان دیدند که این شکنجه و آزارها و شدت عملها نتوانست جلوی تبلیغات رسول خدا(ص)را بگیرد. در آغاز مهاجرت افراد تازه مسلمان نیز خطری احساس نمیکردند اما وقتی که دیدند مسلمانان پناهگاه تازهای پیدا کرده و شهر یثرب آغوش خود را برای استقبال اینان باز نموده با پیشرفتسریعی که اسلام در خود آن شهر و میان مردم آنجا داشته است، چیزی نخواهد گذشت که حمله انتقامی مسلمانان از همانجا شروع خواهد شد و با نیرو گرفتن آنها و پیوند مهاجر و انصار در شهر یثرب پاسخ آن همه اهانتها و قتل و آزارها را خواهند داد، از این رو به فکر مصادره اموال مسلمانان افتاده و خواستند از این راه جلوی هجرت آنان را بگیرند و آنها را از هر سو تحت فشار و شکنجه قرار دهند. مثلا درباره صهیب مینویسند: وی مردی بود که او را در روم به اسارت گرفته و به مکه آورده بودند و در مکه به دستشخصی به نام عبد الله بن جدعان آزاد گردید، این مرد در همان سالهای اول بعثت رسول خدا(ص)به دین اسلام گروید و جزء پیروان رسول خدا(ص)گردید، و شغل او تجارت و سوداگری بود و از این راه مال فراوانی به دست آورد، مشرکین مکه او را هر روز به نوعی اذیت و آزار میکردند تا جایی که صهیب ناچار شد دست از کار و کسب خود بکشد و مانند مسلمانان دیگر به یثرب مهاجرت کند و در صدد برآمد تا مالی را که سالها تدریجا به دست آورده با خود به یثرب ببرد. هنگامی که مشرکین خبر شدند وی میخواهد به یثرب برود سر راهش را گرفته گفتند: وقتی تو به این شهر آمدی مردی فقیر و بی نوا بودی و این ثروت را در این شهر به دست آورده و اندوختهای و ما نمیگذاریم این مال را از این شهر بیرون ببری.