فرمت فایل : WORD (قابل ویرایش)
تعداد صفحات:19
فهرست مطالب :
1.زندگی نامه مولانا جلال الدین محمد بلخی
2. وفات پدر مولانا
3.مولوی بعد از مرگ پدر
4. مولوی بعد ازمرگ سیدبرهان الدین ترمذی
5. دیدارمولوی و شمس
6. دوران چله نشینی مولوی و شمس
7. غیبت شمس
8.زندگی مولانا بعد از شمس و دیدار سعدی
9. چگونگی خلق شدن مثنوی معنوی
10. آثار به جای مانده ازمولوی
زندگی نامه مولوی
مولانا ملقب به جلال الدین تولدش در شهر بلخ و ولادتش در ششم
ربیع الاول سال 604 هجری قمری بوده است. پدرش محمد حسین
خطیبی است که به بهاءالدین ولد معرو ف است . پدر مولانا را سلطان
العلماء لقب دادند و مادرش از خاندان خوارزمشاهیان بوده است. نام
مولانا به قول تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است. وی در
طول عمرش دارای 2 فرزند بنامهای سلطان ولد و علاءالدین بود که
بعد از فوت همسر اولش زنی بنام کراخاتون را به همسری بر میگزیند
که دختری بنام کیمیا خاتون داشت .
وفات پدر مولانا
در آن زمان ترکان که پادشاه آنان خوارزمشاه بود بر شهر بلخ حکومت
می کرد و از انجاییکه پدر مولانا در تمامی منبرهای خود امر به معروف
و نهی از منکر می پرداخت خاص و عام در مجالس او حضورمی یافتند
از اینرو خوارزمشاه که از این بدگویی کردن از حکماء و فلاسفه دربار
توسط بهاءالدین به رنج آمده بود با او به دشمنی بر آمد از اینرو پدر
مولانا از شهربلخ به نیشابور می رود که در بدو ورود شیخ عطار
نیشابوری به پیشباز او آمده و در بحث و گفتگو با او متوجه هوش و
ذکاوت در مولانا میشود از اینرو شیخ عطار به رسم هدیه اسرارنامه خود
را به مولانا هدیه می دهد که مولوی چند حکایت از آن اقتباس کرده و
یکی از ان بیتها که زبانزد خاص و عام میباشد :
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندرخم یک کوچه ایم
که اشاره به سفر مرغان و هفت وادی اقلیم عشق است در منطق الطیر.
سرانجام هجرت پدر مولبانا در شهر قونیه که یکی از شهرهای ترکیه
فعلی است می رسد و در همان شهر دارفانی را وداع می گوید و مولانا
را که به سن 24 سالگی بود تنها می گذارد.
مولوی بعد از مرگ پدرش
مولوی بعد از مرگ پدرش یعنی برهان الدین ترمذی که یک خطیب و
مدرس بزرگ بود کسب علم نمود و چنین بود که مولانای جوان به تاریخ
630 تشویق سید برهان و قصد ادامه تحصیل عزیمت به شام نمود. در
آن دوران پرآشوب و خونین که حلقه تاتاران آرامش را در
سرزمینهای شرق ایران را نابود کرده بود ، آن قسمت از
سرزمینهایی که زیر سلطه کیقباد اول سلطان مقتدر سلجوقیان بود،در
آسایش کامل بود. همین موضوع باعث شد تامولانا تا سال 637 در
شام باقی بماند و به تحصیل و کسب علم بپردازد . در اواخر سال
637 از شام به قونیه شهر پدرش آمد در آن زمان غیاث الدین
کیخسرو سلطان جدید روم بود و برعکس پادشاه قبلی که با پدر وی
سر به جنگ داشت از وی استقبال نمود و در انجا دیدار آخر مولانا
با محقق ترمذی داشت عاقبت سید برهان الدین محقق ترمذی در سن
78 سالگی درسال 638 هجری قمری عمرش به پایان رسید و اورا
در قیصریه و در خانقاه خود او به خاک سپردند و اینگونه شد که
یکباردیگر مولانا تنها شد.
فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:87
فهرست مطالب:
1-زندگی، احوال، افکار مولوی
2- آثار مولوی
3- شیوه و سبک داستان سرایی
4- تصوف، تایخچه،اصول و آداب
5- حکایت استاد و شاگرد احوال
6- حکایت نحوی و کشتی ان
7- کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب
8- قصه گریختن عیسی فراز کوه از احمقان
9- داستان موری که بر کاغذی می رفت
10- اتحاد عاشق و معشوق
11- منابع و ماخذ
زندگانی، احوال، افکار و اثار جلال الدین محمد مولوی
مولانا جلال الدین محمد مولوی فرزند سلطان العلماء بهاء الدین بن محمد بن حسین خطیبی در ششم ربیع الاول سال 604 هجری قمری در بلخ تولد یافت. پدرش سلطان العلماء بهاء الدین محمد، مشهور به بهاء ولد (543-628 ه. ق) از عرفا و خطبای معروف و از مریدان عارف بزرگ شیخ نجم الدین کبری بود.
در سال 610 ه. ق، به هنگامی که جلال الدین شش ساله بود، پدرش بهاء ولد، به سبب اختلاف با امام فخریرازی و رنجش از خوارزمشاهء با خاندان و گروهی از یارانش به ترک بلخ گفت و بسوی غرب ایران رهسپار شد. نخست از راه نیشابور و بغداد به مکه رفت، از آنجا به شام روی نهاد و سپس به اسیای صغیر رهسپار شد. مدتی در ارزنجان(ترکیه) رحل اقامت افکند، بعد به ملطیه(ترکیه) رفت و پس از چهارسال سکونت در آن شهر، به لارنده(ترکیه) عزیمت کرد و هفت سال در آنجا بسر برد، و در همین شهر، به هنگامی که جلال الدین هیجده ساله بود، سلطان العلماء، گوهر خاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را به عقد جلال الدین محمد درآورد. ثمره این ازدواج بهاء الدین محمد، مشهور به سلطان ولد وعلاء الدین محمد بودند.
در این زمان، سلطان العلماء که در آسیای صغیر به سبب پارسایی و وقوف به علوم و فنون شهرت یافته بود،به دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی(616-634) به قونیه(= کونیا، شهری در جنوب کشور ترکیه) روی نهاد، در انها شهر اقامت گزید و مجلس وعظ و بحث برقرار ساخت که هر روز گروه کثیری از طالبان، برای درک فیض در آنجا گرد می آمدند.
قونیه پایتخت سلاجقه روم و مرکز دانشمندان و صوفیان بود و بزرگانی همچون فخر الدین عراقی، صدر الدین قونوی، شرف الدین موصلی، نجم الدین رازی و دیگران، در آن شهر می زیستند. سلطان العلماء پس از مدتی اقامت در قونیه، وعظ و ارشاد و تالیف کتاب معارف بهاء ولد که دارای نثری زیبا و شاعرانه است، به سال628 درگذشت و بدین هنگام که مولانا بیست و چهار ساله بود، بنا به وصیت سلطان العلماء یا به درخواست سلطان علاء الدین کیقباد و یا خواهش مریدان، تا ورود برهان الدین محقق ترمذی، حدود یک سال به وعظ و تدریس علوم شرعیپرداخت.
برهان الدین محقق ترمذی که از سادات حسینی ترمذ و از مریدان و دوستداران بهاء ولد بود و به هنگام مهاجرت وی در بلخ نبود، به طلب سلطان العماء (بهاء ولد) به روم (روم شرقی= ترکیه کنونی) عزیمت کرد و چون بدانجا رسید یک سال از وفات پیر و مرشد وی می گذشت(629).
بنابر روایات مناقب العارفین، سید برهان الدین، مولانا را در علوم گوناگون آزمود و بیدرنگ به تربیت او پرداخت و مولوی را برای فراگرفتن علوم ادبی و شرعی ترغیب به مسافرت حلب کرد.
مولانا در شهر حلب نزد کمال الدین ابن العدیم فقیه مشهور به تحصیل در فقه حنفی پداخت و سپس برای تکمیل تحصیلات، روی به دمشق نهاد و چهار سال در آن شهر زیست و گویا در همانجا به دیدار محلی الدین العربی توفیق یافت.
پس از هفت سال تحصیل علوم ادبی و شرعی، مولانا دیگر بار به قونیه بازگشت و با استقبال علما و مریدان روبرو شد(637) و آنگاه به اشارت سید برهان الدین، مدتی به ریاضت پرداخت و دیری نپایید که سید، وجود او را بیغش و تمام عیار و بی نیاز از ریاضت و مجاهدت یافت. «سر به سجده شکر نهاد و حضرت مولانا را در کنار گرفت و بر روی مبارک او بوسه ها افشان کرد و گفت: در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی، بی نظیر عالمیان گشتی…»
بدینترتیب معلوم می شود که زمینه تربیت و تعلیم مولانا از طریق سید برهان الدین محقق ترمذی به سلطان العلماء و از او به مشایخ کبراویه می رسد. افلاکی نسبت خرقه مولوی را در پایان به معروف کرخی می رساند و می نویسد: «مولانا در مدت نه سال مصاحبت با برهان محقق، به درجات کمال معنوی و عرفانی رسیده و تربیتها یافته بود»
این دوران سلوک تا سال 638 که نیز زمان وفات برهان الدین است ادامه یافت و در این هنگام که مولانا سی و چهار ساله بود، دیگر با رسمت ارشاد و وعظ یافت و تا سال ملاقات با شمس تبریزی(642) مدت پنج سال به سنت پدرانش به تدریس فقه و علوم شرعیه پرداخت، و به سبب زهد و علم بسیار، از سوی مردم، پیشوای دین و ستون شریعت احمدی خوانده شد و به گفته سلطان ولد فرزند مولوی، شمار مریدانش بسیار فزونی گرفت.
سال 642 مصادف است با ورود شمس به قونیه و دیدار مولوی با او، که موجب پدید آمدن تحولی بزرگ در احوال و اندیشه های مولانا شد و مسیر زندگانی و افکار او را دچار تغییر عظیم ساخت.
افلاکی در مناقب العارفین و جامی در نفحات الانس نام این ژولیده عارف واصل را شمس الدین محمد بن ملک داد تبریزی ذکر کرده اند. شمس نخست از مریدان شیخ ابوبکر زنبیل بافت تبریزی بود که پس از وصول به مرتبه کمال، راه سفر در پیش گرفته بود. از این شهر بدان شهر می رفت و بای دیدار اهل طریق به هر سو روی می نهاد. وی اززاهدان ریایی و دینداران ظاهری روی برتافته و برای حصور حقیقت به سیر در آفاق وانفس پرداخته بود.نخست جامه ای درشت از نمد سیاه بر تن می کرد و در سفرها خود را به زی بازرگانان در می آورد، اما در خانه جز گلیمی مندرس و کوزه ای شکسته نداشت.
جلال الدین محمد پس از ملاقات با شمس، دگرگون گشت، مجلس درس و تذکیر و وعظ به یک سو نهاد و دریافت که جذبه شوق شمس و سخنان آتشین، و گرمی انفاس شورانگیز او راه وصول به سرچشمه کمال حقیقی و معرفت واقعی را بازیافته است. به دامن شمس درآویخت و دیده از دیدار غیر فروبست. به ترک زهد و عبادت گفت و سماع و رقص در پیش گرفت. اشعار عاشقانه و عارفانه سرود، حالتی دیگر یافت که نه خود آن را می شناخت و نه یاران و مریدان.
طالبان مصاحبت و تربیتش امید از دل برکندند و مریدان از غیبتش به خشم آمدند. از هر سو زبان اعتراض گشوده شد و تیرهای ملامت باریدن گرفت، بدانگونه که شمس در 21 شوال 643 به سبب آزار یاران و مریدان مولانا و ناخشنودی دیگران، پس از شانزده ماه مصاحبت با مولوی، ناگزیراز ترک قونیه شد و به دمشق رفت. مولوی که از انوار حیات بخش شمس جدا مانده و حیران و پریشان شده بود، به هر سو کس فرستاد، تا سرانجام شمس را در دمشق بایافتند و او به استدعای سلطان ولد فرزند مولوی، که در جست و جوی شمس به دمشق رفته بود، به قونیه روی نهاد و جلال الدین را از حسرت فراق و سوز دل باز رهانید.
بازگشت شمس تبریزی، دیگر بارخشم مردم قونیه و مریدان مولانا را برانگیخت که جمله، شمس را ساحر خواندند و قصد آزارش کردند و مردم نادان نیز فتنه را دامن زدند و بدگویی آغاز کردند و سرانجام، شمس از روی بددلی و جهل، به دست گروهی از مریدان کینه توز مولانا و مردم عوام که گویا علاء الدین، فرزند مولوی نیز در میان آنان بود، پنهانی کشته شد.
افلاکی و جامی نیز این واقعه را نقل کرده اند که بر اثر غوغای خلق، مردم عوام شمس را بیرون خانه مولانا به قتل رساندند(645) و در این هنگام مولانا چهل و یک ساله بود.
مولف الجواهر المضیئه در قتل شمس به دست مردم قونیه ویاران مولانا تردید روا داشته و نوشته است که شمس غیب کرده و از نظر مردم ناپدید شده است. اما از این میان، روایت ولدنامه درست تر بنظر می رسد که گوید: چون مریدان قصد آزار شمس الدین کردند، وی پریشان خاطرگشت و پنهانی از قونیه بیرون رفت و قصد کرد که دیگر بدان شهر بازنگردد.
مولانا دیگر باراز این واقعه آزرده دل شد. دو سال در جست و جوی شمس کسانی به این سو و آن سو فرستاد و خود دوبار به دمشق رفت و سرانجام از یافتن شمس الدین امید از دل برکند. بنابراین، خروج پنهانی شمس از قونیه،درست تر از سایر روایات بنظر می رسد.
فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:26
فهرست مطالب:
درباره عطارنیشابوری........................................................................................................3
آثارعطارنیشابوری.............................................................................................................4
عطاردرعرفان وادب فارسی.................................................................................................5
وفات عطار.......................................................................................................................6
مصیبت نامه......................................................................................................................7
مولوی..............................................................................................................................8
تولد مولوی........................................................................................................................8
آثارمولوی.........................................................................................................................8
درباره مثنوی معنوی............................................................................................................9
داستان پیررباب نواز.....................................................................................................11-10
داستان پیرچنگی...........................................................................................................14-12
سابقه دو داستان پیرچنگی و پیررباب نواز..................................................................................15
هدف داستان.....................................................................................................................15
مقایسه دو داستان...........................................................................................................25-15
منابع و مآخذ......................................................................................................................26
درباره عطارنیشابوری
عطار یکی ازشاعران بزرگ ایران درقرن ششم و اوایل قرن هفتم است که تاریخ دقیق تولد اومانند تاریخ تولد
بسیاری ازنام آوران ادبیات نامعلوم است.
« دولتشاه سمرقندی درتذکرة الشعراء تاریخ تولد عطار را روزششم شعبان سال 513 هجری درقریه کدکن
می نویسد» (عطار / فریدالدین / مقدمه مصیبت نامه / نورانی وصال / صفحه پنج )
« هدایت تاریخ تولد او را در تذکره ریاض العارفین سال 512 می نویسد»
(همان / همان)
«قاضی نورالله شوشتری در مجالس المؤمنین ومحمد دارا شکوه درسفینة الاولیاء تاریخ تولد او را ماه شعبان
سال 513 می نویسند» (همان / همان)
«استاد سعید نفیسی نیز پس ازبحث مستوفایی به دلایلی درست ترین تاریخ را ششم شعبان 530 می نویسد»
(همان / همان)
اما دکتر نورانی وصا ل درپاورقی همان صفحه( صفحه پنج)می نویسد سال 530 نیز از جهاتی که در
حوصله این مقاله بیرون است صحیح به نظر نمی رسد. (همان / همان / پاورقی شماره1 )
« یکی از محققان بزرگ معاصر سال 539 را صحیح ترمیداند»
( اشرف زاده / رضا / شرح گزیده منطق الطیر/ اساطیر1374 / ص8)
آثارعطار نیشابوری
« ارباب تذ کره آثار زیادی به او منسوب می کنند که تا مرز190 اثر میرود. ولی بدون تردید بسیاری
از این تصا نیف از اونبوده وتنها می توان کتبی را که در اشعار او بدان اشارت رفته بطورقطع از اودانست»
(عطار / مقد مه نورانی وصال /2536 / ص ده)
« به هر حال اهمّ کتب او به قرار ذیل است:
اسرارنامه ، الهی نامه ، بلبل نامه ، پند نامه ، خسرونامه ، مختارنامه ، شترنامه ، مصیبت نامه ،منطق
الطیر ، نزهة الاحباب ، دیوان قصاید وغزلیات وبالاخره تذکرة الاولیا » (همان / یازده)
اما دکتر رضا اشرف زاده آثار اورا به قرار ذ یل برمی شمارد:
« منطق الطیریا مقامات طیور، مصیبت نامه ، اسرارنامه ، الهی نامه ـ که این چهار کتاب مثنوی اند ـ
مختارنامه که مجموعه رباعیات است ، دیوان قصاید وغزلیات و کتابی به نثر به نام تذکرة الاولیا »
فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:54
چکیده:
غزلـّیات ِ مولوی
وباز زائی فرهنگ ایران
جـان ِ جـان = بهمن= برهمن
بهمن،جان ناپیدا،درهمه جانهای پیدا
چگونه سرودِعشق،« گیتی» میشود
درفرهنگ ایران
« بُن کل هستی» ، تبدیل به « بینش » میشود
و این« بُن ُِکل هستی»، درهربینشی،« هست »
وسپس،« بینش»، تبدیل به « زندگی» میشود
واین بُن کل هستی، درجان هرانسانی، هست
گیتی ، از« بـُـنی نـاپـیـدا »، « پیدا» میشود
وآن« بُن »، خودش را درگیتی میگسترد
به این روند پیدایش، گفته میشد که :
« بـُن ، سـایـه میـشـود »
« بُن آفریننده کیهان »
«بُن همیشه حاضرو مقیم وذاتی»
دردرون هرانسانی هست
فلسفه Immanence یا ِزهِشی ( انبثاقی) ایران
برضد فلسفه Transcendence درادیان نوری است
درفرهنگ اصیل ِ ایران ،
تصویر« هبوط آدم ازبهشت» نیست
تصویر« هبوط آدم » در تورات وانجیل وقرآن،
در مکاتب فلسفی باختر ،
« فلسفی ساخته شد »
وبنیاد تفکر فلسفی، غرب گردید
وآن را از بُن ، تباه ساخت
به « فرّ سـایـه ات » ، چون « آفـتابـیـم »
همائی تو ، همائی تو ، همائی
« گیتی که مجموعه همه جانهاست » ، سایه هماست . ولی سایه انداختن هما ، هبوط گیتی ازهما و هبوط انسان، ازهما نیست ، بلکه سایه هما ، درفرو افتادن به زمین ، تبدیل به آفتاب وسرچشمه روشنی میشود ! این سخن که به نظرما، غیرمنطقی است ، چه معنائی داشته است ؟ ودرست این، تفاوت کلی فرهنگ ایران ، از فلسفه غربست ، که بجای « اندیشه هبوط » ، « اندیشه تعالی » می نشیند . این سراندیشه فوق العاده مهم را باید بررسی کرد.
« بـهـمـن » ، درفرهنگ اصیل ایران ، تخم درون هرجانی وهرانسانی است. به عبارتی دیگر، بهمن ، « گنج نهفته » یا « کنزمخفی» یا « جان درمیان جان » درهرانسانی است . در هرجانی در گیتی ، « گنج نهفته» هست . درشاهنامه این سراندیشه ، به شکل « دژبهمن که درش ناپیداست ، و با هیچ زوروقهروقدرتی ، نمیتوان « دراین دژ» را یافت و آنرا گشود و آن دژرا تسخیرکرد » و به شکل ِ« پیدایش جهان به صورت ِ بند یا طلسم » عبارت بندی شده است . فردوسی ، پس ازگفتار اندرآفرینش عالم » و بیان پیدایش آسمان و کوه و آب ورستنیها و پویندگان واینکه همه، « دربندند»، میگوید که : انسان درپایان ، پیداشد، تا باخردش ، این طلسم ها و بندهارابگشاید :
چو زین بگذری ، مردم آمد پدید
شد « این بند ها » را سراسر کلید
خرد انسانی با « کلید مهر»، این طلسم و بندها را میگشاید . ویژگی بنیادی خرد انسان درفرهنگ ایران ، « پیوند مهری خرد با طبیعت و گیتی » است .خرد ، درفرهنگ ایران ، نمیاندیشد که چگونه میتواند طبیعت را با مکرو قهر و زور، مغلوب خود سازد، بلکه میاندیشد که چگونه با مهر، میتواند « درهای بسته به طبیعت هرپدیده ای را بگشاید » . در هر چیزی وهر جانی درگیتی ، گنجی نهفته است که باید آنهاراجست وبدون قهرو زور و غلبه ، آنهارا گشود .
همچنین این سراندیشه درگرشاسپ نامه توسی ، به شکل « دخمه سیامک » عبارت بندی میشود . گرشاسپ که همان « سام » باشد از ملاح میپرسد که « این حصن که دژ باشد، درنهفتش ، چه دارد ؟ ودراین دژ، چیست که هرچه درش را میجویند، در ِورود به آن را نمی یابند » ؟ درست این دژی که درش ناپیداست ، و « دخمه سیامک » میباشد ، همان « گنج مخفی » یا « بهمن » است و سیامک درشاهنامه ، وجودی جز« سیمرغ یا هما » نیست که نخستین پیدایش بهمن است (این مطلب درپایان این کتاب، بطورگسترده بررسی میشود ) . بهمن ، بُن ِ همه جانهاست ، و مجموعه همه بُن ها درگیتی است . بهمن ، گنج مخفیست ، که در پیدایشش ( در سایه افکندنش= پیدایش جفت وسه تا شدن ) ، تبدیل به « گنج نهفته درهرچیزی ودرهرجانی ودرهر انسانی » میگردد . خویشکاری خرد انسان، گشودن این طلسمها یا بندها ، با کلید مهرهست ، چون بهمن ، اصل ضد خشم و قهراست، که گنج نهفته درهرچیزیست، و تا کسی به اندیشه حیله ورزی و غلبه جوئی و پرخاشگریست ، « درب ِخود » را به او نشان نمیدهد . طلسم یا « دژ بهمن » را ، با زور وقهر وقدرت ، نمیتوان شکست ، و با کاربرد حیله و مکرو خدعه، نمیتوان گشود. فرهنگ ایران با این سر اندیشه ، نشان میداد که گوهر سراسر هستی ، برضد قهر و مکرو زور و پرخاشگریست . پایان همه غلبه جوئیها و قدرتخواهیها ، شکست است ، چون گوهر جهان ، راه را به شناخت خود، به چنین گونه غلبه جویان و قدرتخواهان می بندد . اینجاست که باید ازخود پرسید که: آیا با همه راهها وشیوه هائی که برای غلبه برطبیعت وانسان یافته شده است ، گوهر جهان و انسان ، تصرف و شناخته شده است ؟ آیا این « گوهر آزادی درانسان » نیست که همیشه غلبه ناکردنی و تصرف ناپذیر باقی میماند ؟ حقیقت چیزها و انسانها و جانها را با زوروقهرو غلبه جوئی ، نمیتوان شناخت وبدان بینش یافت . این ژرفای انسان هست که فقط عشق آنرا میگشادید . ا این « بینش حقیقی» است که « دین » خوانده میشود . « دین » ، گنج نهفته در هرانسانی بود ، که نه میشد بدان شهادت داد و اعتراف کرد ، و نه میشد بدان ایمان آورد ، و نه میشد آنرا ازکسی آموخت ، و نه با تقلید میشد دیندارشد . ایمان و تقلید ، گواه بر « بیدینی = یا بی حقیقتی » بود .
با این تصویر، این سراندیشه که گوهر همه چیزها و انسانها و جانها ،« سرچشمه غنا » است ، بنیاد فرهنگ ایران شد ، که سپس درمکاتب فلسفی نوین ، همین اندیشه ، کشف گردید . از این سراندشه است که سکولاریته و « اصل بنیادی حقوق بشر» ، مستقیما بدون هیچ پیچیدگی و موازماست کشی و « کاربرد فن و فوت تاءویل » ، آشکارا ازآن میزهد و میتراود.
حقوق بشر، براین اصل قرار دارد که « انسان ، خودش ، میزان ومعیارارزشها و قانونها و نظام وحکومت و اقصاد و .. » هست. ودرست این اندیشه که جان میان انسان، کلید گشاینده همه قفلها و درمانگر همه دردهاست ، اندیشه ایست که ازاین بهمن ، به مولوی به ارث رسیده است .
تو هرچه هستس می باش و، یک سخن بشنو
اگرچه میوه حکمت بسی بچیدستی
حدیث « جـان تـو » اینست و ، گفت من، چو صداست
اگر تو شیخ شیوخی ، و گر مریدستی
تو خویش درد گمان برده ای و ، درمانی
تو خویش ، قفل گمان برده ای ، کلید ستی
اگر زوصف تو دزدم ، تو « شحنه عقلی »
واژه « شحنه»، معرب همان« شئنا= سئنا» یا سین وسیمرغ است.
وگر تمام بگویم ، ابا یزیدستی
دریغ ازتو که در آرزوی غیری تو
« جمال خویش ندیدی » که « بی ندیدستی »
درست همین « جان »، که مولوی دراین شعر ازآن سخن میگوید ، همان « جان ِ جان » است که بهمن یا « گنج مخفی» میباشد.
« گنج » چیزیست که درآنجا که هست ، نمیگنجد . ویژگی « گنج » ، ناگنجائی همیشگیش هست . آنچه در جای خودش نمیگنجد ، و کشش بسوی رویش وگسترش و افزایش ازآنجا دارد ، گنج است . واژه «گنج » که معربش« کنز» است ، درآرامی « گین+ زا gin+zaa » هست . که به معنای « زهدان، یا اصل زاینده » است . « گنج عروس » که دراصل، به « خمسه مسترقه یا اندرگاه » گفته میشده است ، و همان « پنج روز پایان سال»است که شمرده نمیشده است ، « تخمیست که سراسر گیتی، هرسال ازنو ، ازآن میروید »، ونام دیگر این خمسه مسترقه ، « پیتک » است ، که درکردی « پیته ک » به معنای « جهازعروس » است.
و « اصل آفریننده عروس ، که زهدانش باشد » ، « گنج» شمرده میشده است . و« زهدان » ، درهمان آغازفرهنگ ایران، تبدیل به تصویری انتزاعی برای « اصل آفرینندگی» شده است ، که « درخود ، تخمی دارد که روینده و افزاینده ست، که درزهدان، نا گنجاست » . بهمن ، درست « دوگیان = دوجانه » یا « اصل آبستنی » بود . هرانسانی ، گنج مخفی ، یا « اصل آبستنی » است . مولوی ، این سراندیشه را که « بُنمایه فرهنگ ایران » است ، در مفهوم « جـان ِ جـان » نگاهداشت . بهمن ، مینوی درون مینو ، « تخم بازآفرین ، درون تخم » ، « من ِ من » ، « اصل جان ، درون جان» یا « جان ِ جان » است .
فرمت فایل : word(قابل ویرایش)
تعداد صفحات:10
چکیده:
نام او به اتفّاق تذکره نویسان محمّد و لقب او جلال الدّین است و همه مورّخان او را بدین نام و لقب شناخته اند و او را جز جلال الدّین به لقب خداوندگار نیز می خوانده اند .
« خطاب لفظ خداوندگار گفته ی بهاء ولد است » و در بعضی از شروح مثنوی هم از وی به مولانا خداوندگار تعبیر می شود و احمد افلاکی در روایتی از بهاء ولد نقل می کند « که خداوندگار من از نسل بزرگ است » و اطلاق خداوندگار با عقیده الوهیت بشر که این دسته از صوفیه معتقدند و سلطنت و حکومت ظاهری و باطنی اقطاب نسبت به مریدان خود در اعتقاد همه ی صوفیان تناسب تمام دارد ، چنانکه نظر به همین عقیده بعضی اقطاب ( بعد از عهد مغول ) به آخر و اوّل اسم خود لفظ شاه اضافه کرده اند .
لقب مولوی که از دیر زمان صفویه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد و در زمان خود و وی و حتی در عرف تذکره نویسان قرن نهم شهرت نداشته است و جز عناوین و لقب های خاص او نیست و ظاهراً این لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولانای روم گرفته شده است .
در منشا ت قرن ششم ، القاب را ، به مناسبت ذکر جناب و امثال آن پیش از آنها با یای نسبت استعمال کرده اند . مثل جناب اوحدی فاضلی اجلی و تواند بود که اطلاق مولوی هم از این قبیل بوده و به تدریج بدین صورت یعنی با حذف مو صوف به مولانای روم اختصاص یافته است و موید این احتمال آن است که در نفحات الانس این لقب بذین صورت (خدمت مولوی ) بکرات در طی ترجمه ی حال وا به کار رفته و در عنوان ترجمه ی حال وی ، نه در این کتاب نه در منابع قدیمیتر مانند تاریخ گزیده و مناقب العارفین کلمه ی مولوی نیامده است . لیکن شهرت مولوی به مولوی روم ، مسلّم است و به صراحت از گفته ی حمد الله مستوفی و فحوای اطلاقات تذکره نویسان مستفات می شود و در مناقب العارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر می شود مراد همراهان جلال الدین محمد است .
احمد افلاکی در عنوان او لفظ ( سر الله الاعظم ) آورده ، ولی در ضمن کتاب به هیچ وجه بدین اشاره نکرده است و در ضمن کتب دیگر هم دیده نمی شود .
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه 604 هجری قمری اتفاق افتاد و علّت شهرت او به رومی و مولانای روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه بیشتر عمر و مدفن اوست بوده است ، چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است .
نسبش به گفته ی بعضی ، از جانب پدر به ابوبکر صدیق می پیوندد و این را که مولانا در حقّ فرزند معنوی خود حسام الدّین چلپی گوید ؛ دلیل این عقیده توان گرفت چه مسلم است که صدیق در اصطلاح اهل اسلام لقب ابوبکر است و ذیل آن به صراحت می رساند که نسبت حسام الدین به ابوبکر بالاصاله نیست بلکه از جهت انحلال وجود اوست در شخصیّت و وجود مولوی که مربّی و مرشد او زاده ی ابوبکر صدیق است و صرف نظر از این معنی هیچ فایده ای بر ذکر انتساب اصلی حسام الدین به ارمیه و نسبت او از طریق انهلال و قلب عنصر به شیخ مکرّم یعنی ابوبکر مترتب نمی شود .
پدر مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاء الدین ولد معروف شده است و او را سلطان العلماء لقب داده اند و پدر او حسین ابن احمد خطیبی به روایت افلاکی از افاضل روزگار و علّامه زمان بود ، چنان که رضی الدین نیشابوری در محضر وی تلمیذ می کرد و مشهور چنان است که مادر بهاء الدین از خاندان خارزمشاهیان بود ، وی معلوم نیست که به کدامیک از سلاطین آن خاندان انتساب داشت . احمد افلاکی او را دخت علا الدین محمد خوارزمشاه عمّ جلال الدین خوارزمشاه و جامی دختر علاء الدین محمد بن خوارزمشاه و امین احمد راضی وی را دخت علاء الدین محمد عمّ سلطان محمد خوارزمشاه می پندارد و این اقوال مورد اشکال است ، چه آنکه علاء الدین محمد خوارزمشاه پدر جلال الدین است نه عمّ او و سلطان تکش جز علاء الدین محمد پادشاه معروف ( متوفی 617 ) فرزند دیگر به نام و لقب نداشته است و نیز جزو فرزندان ایل ارسلان بن اتسز هیچ کس به لقب و نام علاء الدین محمد شناخته نشده و مسلم است که بهاء الدین ولد در هنگام وفات 85 ساله بود . وفات او به روایت امین رازی در سنه ی 628 واقع شده و بنابراین ولادت او مصادف بوده است با سال 543 و در این تاریخ علاء الدین محمد خوارزمشاه به وجود نیامده و پدر او تکش خوارزمشاه نیز قدم در عالم هستی ننهاده بود .
قطع نظر از آن که وصلت اقوام محمد خوارزمشاه با حسین خطیبی که در تاریخ صوفیان و سایر طبقات نام و نشانی ندارد ، به هیچ روی درست نمی آید و چون جامی و امین احمد رازی در شرح حال به روایت کرامت آمیز دور از حقیقت افلاکی نتوان گرفت ، ولی دولتشاه و مولف آتشکده که با منابع دیگر سروکار داشته اند از نسبت بهاء ولد به خوارزمشاهیان به هیچ وجه سخن نرانده و این قضیه را به سکوت گذرانیده اند . لقب مولوی که از دیر دارد و در زمان خود و وی و حتی در عرف تذکره نویسان قرن نهم شهرت نداشته زمان صفویه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص است و جز عناوین و لقب های خاص او نیست و ظاهراً این
لقب از روی عنوان دیگر یعنی مولانای روم گرفته شده است .
در منشا ت قرن ششم ، القاب را ، به مناسبت ذکر جناب و امثال آن پیش از آنها با یای نسبت استعمال کرده اند . مثل جناب اوحدی فاضلی اجلی و تواند بود که اطلاق مولوی هم از این قبیل بوده و به تدریج بدین صورت یعنی با حذف مو صوف به مولانای روم اختصاص یافته است و موید این احتمال آن است که در نفحات الانس این لقب بذین صورت (خدمت مولوی ) بکرات در طی ترجمه ی حال وا به کار رفته و در عنوان ترجمه ی حال وی ، نه در این کتاب نه در منابع قدیمیتر مانند تاریخ گزیده و مناقب العارفین کلمه ی مولوی نیامده است .
لیکن شهرت مولوی به مولوی روم ، مسلّم است و به صراحت از گفته ی حمد الله مستوفی و فحوای اطلاقات تذکره نویسان مستفات می شود و در مناقب العارفین هر کجا لفظ (مولانا) ذکر می شود مراد همراهان جلال الدین محمد است .
احمد افلاکی در عنوان او لفظ ( سر الله الاعظم ) آورده ، ولی در ضمن کتاب به هیچ وجه بدین اشاره نکرده است و در ضمن کتب دیگر هم دیده نمی شود .
مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه 604 هجری قمری اتفاق افتاد و علّت شهرت او به رومی و مولانای روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه بیشتر عمر و مدفن اوست بوده است ، چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و اهل شهر خود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است .