یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

تحقیق در مورد خاطرات شهید 27 ص

اختصاصی از یارا فایل تحقیق در مورد خاطرات شهید 27 ص دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

دسته بندی : وورد

نوع فایل :  .doc ( قابل ویرایش و آماده پرینت )

تعداد صفحه : 27 صفحه


 قسمتی از متن .doc : 

 

* با علی از زنجیر فاصله گرفتیم و رفتیم جلوتر.کاروان اتومبیل های حامل ره بر به سمت استادیوم در حرکت بود.نکته ی با مزه این بود که اول کسانی که به داخل خیابان پریده بودند و دنبال ماشین می دویدند،همان بچه های نیروی انتظامی و سپاه استان بودند!از صبح ساعت شش آنجا ایستاده بودند و به هیچ کسی اجازه ی رد شدن از مسیر را نمی دادند،که مشکل امنیتی ایجاد نشود،حتا به آن جان باز ویلچری.همه ی این سخت گیری ها برای همان لحظه ای بود که قرار بود اتومبیل ره بر رد شود.آن وقت درست در همان لحظه که از صبح برایش تمرین کرده بودند،خودشان زودتر از همه زنجیر انسانی را رها کرده بودند و دنبال ماشین ره بر می دویدند! مومن در هیچ چارچوبی نمی گنجد!

 *  ره بر کماکان مشغول صحبت بود که دیدم از میان کسانی که جلو نشسته بودند،یکی بلند شد و جلو آمد.کت و شلواری معمولی و تسبیحی در دست،نمی شناختمش ،اما او طوری تا می کرد که انگار مرا می شناسد. هم سن و سال من بود. سی را پر کرده بود. کرمی معرفی کرد، پسر ره بر،آقا مسعود! روبوسی کردیم به ما خوش آمد گفت و با علی هم آشنا شد.مشغول صحبت بودیم و از نا هم آهنگی گله می کردیم که تسبیحش پاره شد و دانه های تسبیح به زمین ریخت .در احوال پرسی-نمی دانم شاید برای امتحان – خیلی با او گرم نگرفتم و حتا با بدجنسی کمی هم سرد و مغرور تا کردم.دانه های تسبیح که به زمین ریخت،نا خودآگاه روی زمین نشستم و شروع کردم به جمع کردن دانه ها .دست من را گرفت و گفت: راضی نیستم.شما زحمت نکشید..

 * صحبتها تمام شد و  عبد الحسینی پیدا نشد که نشد.. با پسر ره بر خداحافظی کردیم و از استادیوم خارج شدیم و راه افتادیم به سمت هتل.

به علی گفتم،مثل زمانی است که از استادیوم فوتبال بیرون می آییم.خیلی شلوغ است.علی خندید.(( الان هم از استادیوم فوتبال بیرون آمده ایم دیگر...)) من بارها به تماشای مسابقه ی فوتبال رفته ام.بارها مردم را دیده ام که چه گونه هم را هل میدهند و چه هیجانی دارند.بارها مردم را دیده ام که چه گونه از اجتماعات سیاسی بیرون می آیند. اما اینجا فرق می کرد. خود مردم فاصله ی میان زن و مرد را رعایت می کردند. خود مردم کمک می کردند تا مصدومان را به آمبولانس ها برسانند. پسر و دختر  آرام و عادی کنار هم راه می رفتند... خیلی آرام.بدون هیجان .اولین بار بود که از چنین استادیومی بیرون می آمدم...

 *  فقط بخت یارمان است و با این مینی بوس زودتر از ره بر به گل زار شهدا رسیده ایم. با یک نگاه می فهمم که برنامه از قبل مشخص نبوده یکی دارد ریسه ی چراغ می بندد. آن یکی نواری از پرچم های ایران را. لایه خاک روی زمین را – که در زاهدان چیزی عادی است – با جارو می روبد.یکی دیگر با شلنگ آب به جان پله ها افتاده است. معلوم است که آن ها هم مثل ما چند دقیقه ای بیشتر نیست که از آمدن ره بر مطلع شده باشند .همه مشغول اند. مقایسه کنید با جاده آسفالت کردن و کارخانه راه انداختن قبل از ورود بعضی مسوولان رده پائین تر! هر کسی مشغول کاری است .به جز پیر مردی که نشسته است بر سر قبری  وفتحه می خواند.تامحافظ ها سراغش بیایند، کنارش میروم و به سنگ قبر نگاه می کنم . هنوز چیزی نپرسیده ام که خودش شروع می کند :

_ از صبح منتظر بودم.ببین، این کارت بنیاد شهید است، دیدار هم نیامدم.مطمئن بودم آقا می آید گل زار ، سر قبر پسرم. خودش به من گفت...

می گویم کی به شما گفت؟آقا؟! سرش را به علامت منفی بالا می اندازد و به سنگ اشاره می کند .

_ خودش گفت. دیشب به خوابم آمده بود...

چیزی نمی گویم.فاتحه می خوانم برای آن هایی که از ما زنده تر هستند.بسیار زنده تر...  حفاظت، برنامه ها را از چه کسی پنهان می کند؟

*  یک جنگ تمام عیار !مردم می خواهند آقا را از دست مردم نجات بدهند انگار، و تیم حفاظت هم آقا را از دست مردم! سر تیم که با آقا از راه رسیده است، رفته است صف اول و سعی می کندبه زور مردم را عقب براند.درهمین حین یک هو می بینیم که سیم خاردارهای بالای دیوار کنده می شوند و یک دسته از مردم از بالای دیوار پایین می پرند. سر تیم بر می گردد به سمت یکی از اتومبیل های کاروان. روابط حسنه ی من با او باعث شده است که فقط رفتار او را ببینم .خدای بزرگ ... چه می بینم. کتش را در می آورد و اسلحه را از غلاف بیرون می کشد...

نه...

اتفاقی نمی افتد، اسلحه را به دست یکی دیگر از بچه های تیم حفاظت که در اتو مبیل نشسته است می دهد و می دود سمت مردم.بعد تر می فهمم که نگران گم شدن اسلحه بوده است، البته او با آن اخلاق حسنه نگران چیزهای دیگر هم


دانلود با لینک مستقیم


تحقیق در مورد خاطرات شهید 27 ص

خاطرات نماز امام خمینی

اختصاصی از یارا فایل خاطرات نماز امام خمینی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 9

 

خاطرات نماز امام خمینی

روز اولی بود که شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزدیک به سیصد الی چهارصد خبرنگار خارجی از کشورهای مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختی گذاشتند و امام روی آن ایستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربینها کار می‌کردند. هنوز دو سه سؤال بیشتر از امام نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده شد. امام  بلافاصله جمع خبرنگاران راترک کردند و فرمودند:« وقت فضیلت نماز ظهر می‌گذرد.»تمام حاضرین از این  که امام محل را ترک کردند، متعجب شدند.کسی از امام خواهش کرد: «چند دقیقه ای صبر کنید تا چند سؤال دیگر هم بشودو بعد برای اقامة نماز بروید.»امام با قاطعیت فرمودند: « به هیچ وجه نمی شود» و برای خواندن نماز رفتند.

مؤذن دلیر

یکی از مسائلی که برای عراقی ها گران تمام می شد ، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود.یک روز صبح، یکی از بچه ها زودتر از بقیه بیدار شد و شروع به گفتن اذان کرد. این کار هر روز انجام می شد؛ اما دور از چشم نگهبانان عراقی. آن روز هنوز اذان بسیجی به پایان نرسیده بود که سر و کلة یکی از نگهبانان پیدا شد و با فریاد از او خواست تا کارت شناسایی‌اش را بیاورد. اما او تا اذان را به پایان نرساند، کوچکترین توجهی به عراقی نکرد، بسیجی بعد از گفتن اذان با خونسردی به پنجره نزدیک شد و از نگهبان عراقی پرسید که چه می‌خواهد.نگهبان که رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود، مجدداً فریاد کشید: « مگر نگفتم کارتت را بیاور؟ مرا مسخره می‌کنی! چنان بلایی سرت بیاورم که تا ابد یادت بماند.» بسیجی با همان خونسردی کارتش را در آورد و به نگهبان بعثی داد.ساعتی بعد با طلوع آفتاب، درِ سلول برای گرفتن آمار باز شد.پس از آمار گیری، یکی از سربازان عراقی فرد اذان‌گو را صدا زد و با خود برد.

روزهای آخر بیت المقدس

پرچم در میان نخلهای همرنگ گم می شود. با آنکه همه خسته اند و خیس عرق، منبعهای آب پر می شود. « سعید» تدارکاتچی دسته هم به دنبال شام می‌رود.می‌روم وضو می‌گیرم و بر می‌گردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شود. از دور دستها و از میان نخلها، آوای قرآن بلند است. هر کس از سویی می‌آید. کم‌کم چادر پر می‌شود. عده‌ای به نماز و بعضی هم به صف می‌ایستند. حسن از صف اوّل رویش را برمی‌گرداند. همه را می‌کاود، بلند می‌شود و می‌آید.- اذان شده؟ بگم؟- برو بیرون چادر بگو!می‌رود بیرون چادر، کنار علی می ایستد. صدای اذانش بلند می‌شود. از هر سو و از کنار هر چادر، صدای اذانی بلند است. صدایش در میان دیگر صداها گم می شود. اذان تمام می‌شود. یکی جلو می‌ایستد و صدای تکبیر از تک تک صفها بلند  می‌شود.« الله اکبر» می‌گویم و به نماز می‌ایستم. احساس می‌کنم چیزی در جلوی صورتم حرکت می‌کند. مور مورم می‌شود و با دست آن را پس می‌زنم. صدای زی........ نگ در گوشم می‌پیچد. اعتنا نمی‌کنم، صدا بلندو بلندتر می شود....... خدایا، این دیگر صدای چیست؟با دست می زنم. صدا قطع می‌شود. ناگهان پایم می‌سوزد. سوزشی دردناک. ناخودآگاه پاهایم می‌خواهند به عقب بروند. خودم را کنترل می‌کنم. دستم می‌سوزد. آنرا می‌خارانم.....«ا... اکبر، سبحان ا....»به رکوع می رویم. دستهایم را می‌خارانم و بعد به سجده می‌روم. قبل از رسیدن به زمین دستهایم را به طرف پایم می برم. می خواهم از سوزشی که مثل خوره در پاهایم افتاده است، راحت شوم. بلند  می‌شویم. دوباره شروع می‌شود. پاهایم، دستهایم و صورتم می‌سوزد. خودم را می‌خارانم. همه خود را می‌خاراننند. دردی است مشترک، نماز تمام می شود. جنب و جوشی در صفحها می‌افتد. یاد صحبتهای دو کوهه می‌افتم؛ قبل از حرکت.- می‌روید کارون! بیچاره‌اید. پشه‌ها بیچاره‌تان می‌کنند.... تا صبح نمی‌توانید بخوابید ... فاتحه خودتان را بخوانید.- پشه ها غوغا می‌کنند. خودمان را می‌خارانیم ، یکسره و بی توقف.- هیچ کس آرام نیست. صدای چند نفر از میان صفها بلند می شود:- بابا اینجا دیگه کجاست؟- این پشه‌ها مگر تا حالا آدم ندیده‌اند؟- آدم دیده‌اندؤ فرشته ندیده‌اند. نماز عشا هم خوانده می‌شود.- سفره در وسط چادر پهن می‌شود. همه به دورش می‌نشینند. سعید فریاد می‌زند: - « برادر! اگر دورنان زیاد بیاید، دست و پاهای همه‌تان را می‌بندم و اندازم بیرون تا صبح مهمان پشه‌ها باشید!»« حمزه» بی معطلی جواب می‌دهد:« صد رحمت به ننه بزرگ خسیسم»

نماز در اسارت

درست هنگام غروب بود که من و دو تا از بچه ها به نامهای علی و صادق، اسیر دشمن شدیم. دور تا دورمان را سربازهای عراقی محاصره کرده بودند. با این که دستهایمان را از پشت بسته بودند، ولی با احتیاط در کنارمان حرکت می کردند. دو، سه ساعتی گذشت تا ماشینی برای بردن ما به بغداد آمد.هر کدام از ما بین دو سرباز عراقی نشسته بودیم و جای تکان خوردن هم نداشتیم. چشمم به قیافه صادق افتاد که با نگرانی به بیرون نگاه می کرد. فکر کردم که ترسیده است.با اشارة سر گفتم: چه «شده؟»صادق آسمان بیرون را که درتاریکی فرو رفته بود، نشان داد، و آرام گفت: « نماز نخواندیم.» من که تازه متوجه علت نگرانیش شده بودم، یادم آمد که نماز مغرب و عشا را نخوانده‌ایم. با خود گفتم: « هر چه باشد، این عراقیها هم مسلمانند. شاید بگذارند نماز بخوانیم.»رو به سرباز عراقی که بین من و صادق نشسته بود، کردم و گفتم:« صلاه، صلاه»


دانلود با لینک مستقیم


خاطرات نماز امام خمینی

دانلود مقاله کامل درباره خاطرات نماز امام خمینی

اختصاصی از یارا فایل دانلود مقاله کامل درباره خاطرات نماز امام خمینی دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات

فرمت فایل word  و قابل ویرایش و پرینت

تعداد صفحات: 9

 

خاطرات نماز امام خمینی

روز اولی بود که شاه رفته بود. امام در نوفل لوشاتو فرانسه اقامت داشتند. نزدیک به سیصد الی چهارصد خبرنگار خارجی از کشورهای مختلف، اطراف منزل امام جمع شده بودند. تختی گذاشتند و امام روی آن ایستادند تا به سؤالات خبرنگاران پاسخ دهند. تمام دوربینها کار می‌کردند. هنوز دو سه سؤال بیشتر از امام نشده بود که صدای اذان ظهر شنیده شد. امام  بلافاصله جمع خبرنگاران راترک کردند و فرمودند:« وقت فضیلت نماز ظهر می‌گذرد.»تمام حاضرین از این  که امام محل را ترک کردند، متعجب شدند.کسی از امام خواهش کرد: «چند دقیقه ای صبر کنید تا چند سؤال دیگر هم بشودو بعد برای اقامة نماز بروید.»امام با قاطعیت فرمودند: « به هیچ وجه نمی شود» و برای خواندن نماز رفتند.

مؤذن دلیر

یکی از مسائلی که برای عراقی ها گران تمام می شد ، خواندن نماز جماعت و گفتن اذان در وقت نماز بود.یک روز صبح، یکی از بچه ها زودتر از بقیه بیدار شد و شروع به گفتن اذان کرد. این کار هر روز انجام می شد؛ اما دور از چشم نگهبانان عراقی. آن روز هنوز اذان بسیجی به پایان نرسیده بود که سر و کلة یکی از نگهبانان پیدا شد و با فریاد از او خواست تا کارت شناسایی‌اش را بیاورد. اما او تا اذان را به پایان نرساند، کوچکترین توجهی به عراقی نکرد، بسیجی بعد از گفتن اذان با خونسردی به پنجره نزدیک شد و از نگهبان عراقی پرسید که چه می‌خواهد.نگهبان که رگهای گردنش از شدت عصبانیت متورم شده بود، مجدداً فریاد کشید: « مگر نگفتم کارتت را بیاور؟ مرا مسخره می‌کنی! چنان بلایی سرت بیاورم که تا ابد یادت بماند.» بسیجی با همان خونسردی کارتش را در آورد و به نگهبان بعثی داد.ساعتی بعد با طلوع آفتاب، درِ سلول برای گرفتن آمار باز شد.پس از آمار گیری، یکی از سربازان عراقی فرد اذان‌گو را صدا زد و با خود برد.

روزهای آخر بیت المقدس

پرچم در میان نخلهای همرنگ گم می شود. با آنکه همه خسته اند و خیس عرق، منبعهای آب پر می شود. « سعید» تدارکاتچی دسته هم به دنبال شام می‌رود.می‌روم وضو می‌گیرم و بر می‌گردم. هوا کم‌کم تاریک می‌شود. از دور دستها و از میان نخلها، آوای قرآن بلند است. هر کس از سویی می‌آید. کم‌کم چادر پر می‌شود. عده‌ای به نماز و بعضی هم به صف می‌ایستند. حسن از صف اوّل رویش را برمی‌گرداند. همه را می‌کاود، بلند می‌شود و می‌آید.- اذان شده؟ بگم؟- برو بیرون چادر بگو!می‌رود بیرون چادر، کنار علی می ایستد. صدای اذانش بلند می‌شود. از هر سو و از کنار هر چادر، صدای اذانی بلند است. صدایش در میان دیگر صداها گم می شود. اذان تمام می‌شود. یکی جلو می‌ایستد و صدای تکبیر از تک تک صفها بلند  می‌شود.« الله اکبر» می‌گویم و به نماز می‌ایستم. احساس می‌کنم چیزی در جلوی صورتم حرکت می‌کند. مور مورم می‌شود و با دست آن را پس می‌زنم. صدای زی........ نگ در گوشم می‌پیچد. اعتنا نمی‌کنم، صدا بلندو بلندتر می شود....... خدایا، این دیگر صدای چیست؟با دست می زنم. صدا قطع می‌شود. ناگهان پایم می‌سوزد. سوزشی دردناک. ناخودآگاه پاهایم می‌خواهند به عقب بروند. خودم را کنترل می‌کنم. دستم می‌سوزد. آنرا می‌خارانم.....«ا... اکبر، سبحان ا....»به رکوع می رویم. دستهایم را می‌خارانم و بعد به سجده می‌روم. قبل از رسیدن به زمین دستهایم را به طرف پایم می برم. می خواهم از سوزشی که مثل خوره در پاهایم افتاده است، راحت شوم. بلند  می‌شویم. دوباره شروع می‌شود. پاهایم، دستهایم و صورتم می‌سوزد. خودم را می‌خارانم. همه خود را می‌خاراننند. دردی است مشترک، نماز تمام می شود. جنب و جوشی در صفحها می‌افتد. یاد صحبتهای دو کوهه می‌افتم؛ قبل از حرکت.- می‌روید کارون! بیچاره‌اید. پشه‌ها بیچاره‌تان می‌کنند.... تا صبح نمی‌توانید بخوابید ... فاتحه خودتان را بخوانید.- پشه ها غوغا می‌کنند. خودمان را می‌خارانیم ، یکسره و بی توقف.- هیچ کس آرام نیست. صدای چند نفر از میان صفها بلند می شود:- بابا اینجا دیگه کجاست؟- این پشه‌ها مگر تا حالا آدم ندیده‌اند؟- آدم دیده‌اندؤ فرشته ندیده‌اند. نماز عشا هم خوانده می‌شود.- سفره در وسط چادر پهن می‌شود. همه به دورش می‌نشینند. سعید فریاد می‌زند: - « برادر! اگر دورنان زیاد بیاید، دست و پاهای همه‌تان را می‌بندم و اندازم بیرون تا صبح مهمان پشه‌ها باشید!»« حمزه» بی معطلی جواب می‌دهد:« صد رحمت به ننه بزرگ خسیسم»

نماز در اسارت

درست هنگام غروب بود که من و دو تا از بچه ها به نامهای علی و صادق، اسیر دشمن شدیم. دور تا دورمان را سربازهای عراقی محاصره کرده بودند. با این که دستهایمان را از پشت بسته بودند، ولی با احتیاط در کنارمان حرکت می کردند. دو، سه ساعتی گذشت تا ماشینی برای بردن ما به بغداد آمد.هر کدام از ما بین دو سرباز عراقی نشسته بودیم و جای تکان خوردن هم نداشتیم. چشمم به قیافه صادق افتاد که با نگرانی به بیرون نگاه می کرد. فکر کردم که ترسیده است.با اشارة سر گفتم: چه «شده؟»صادق آسمان بیرون را که درتاریکی فرو رفته بود، نشان داد، و آرام گفت: « نماز نخواندیم.» من که تازه متوجه علت نگرانیش شده بودم، یادم آمد که نماز مغرب و عشا را نخوانده‌ایم. با خود گفتم: « هر چه باشد، این عراقیها هم مسلمانند. شاید بگذارند نماز بخوانیم.»رو به سرباز عراقی که بین من و صادق نشسته بود، کردم و گفتم:« صلاه، صلاه»


دانلود با لینک مستقیم


دانلود مقاله کامل درباره خاطرات نماز امام خمینی

کتاب خاطرات یک گیشا

اختصاصی از یارا فایل کتاب خاطرات یک گیشا دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

کتاب خاطرات یک گیشا


کتاب خاطرات یک گیشا

کتاب : خاطرات یک گیشا ـــ اثر : آرتور گلدن ـــ ترجمه : مریم بیات ـــ انتشارات : سخن ــــ

در داستان خاطرات یک گیشا ، پا به دنیایی میگذاریم که در آن حفظ ظاهر مهم ترین است .دنیایی که دوشیزگی دختر به بالاترین بها به مزایده گذاشته می شود. دنیایی که زن ها  برای اغواء مردان قدرتمند تربیت میشوند . ....


دانلود با لینک مستقیم


کتاب خاطرات یک گیشا

دانلود کتاب خاطرات آذربایجان

اختصاصی از یارا فایل دانلود کتاب خاطرات آذربایجان دانلود با لینک مستقیم و پر سرعت .

دانلود کتاب خاطرات آذربایجان


دانلود کتاب خاطرات آذربایجان

کتاب خاطرات آذربایجان توسط علی یزدانی نوشته و به زبان فارسی منتشر شده است .این کتاب در مورد خاطرات وی که به آذربایجان و شهر تبریز سفر کرده است سخن میگوید و در مورد دوره هایی که در شهر باستانی تبریز دیدن کرده است به تصویر میکشد.دیده ها و شنیده های من در مدتی که با آذری ها بوده ام برایم سراسر خاطره های زیباست.برای دانلود کتاب ” خاطرات آذربایجان” از  به ادامه مطلب مراجعه نمایید.


دانلود با لینک مستقیم


دانلود کتاب خاطرات آذربایجان