یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

یارا فایل

مرجع دانلود انواع فایل

مقاله داستان نویسی

اختصاصی از یارا فایل مقاله داستان نویسی دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

مقاله داستان نویسی


مقاله داستان نویسی

 

 

 

 

 

 



فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:40

 فهرست مطالب:

مقدمه .۱
باب اول
فن داستان نویسی
طبقه بندی داستانها .۲
راه پرپیج وخم تجربه (پل انگگل).۴
داستان را چگونه باید گفت؟.۶
داستان تا چه حد ساختگی است؟(جورج ه سیزرز،دارال شوایستر)۷
داستان نویس و انتخاب نوع داستان ۱۰
روند رسیدن میوۀ داستان(لارنس بلاک)۱۳
َماهیت وهدف داستان(فلانری اوکانر).۱۴
تصویر در داستان(والیس گریوز، ویلیام ج. لیری).۱۶
باب دوم
سرگذشت داستان نویسی ایران
قدیمی ترین متون۱۹
استمرار سنت داستان پردازی۲۵
گذر از دوره ها.۲۸
جمال زاده واغاز عصر جدید داستان نویسی۳۱
ایسم گرایی۳۳
مکاتب مهم ادبی۳۴
فهرست مآخذ.۳۸

 

 

مقدمه:

اما شاید هیچکس نتواند به سؤال چگونه می توان داستان نویس  موفقی  شد، پاسخ کاملی بدهد. زیرا همه  کم و بیش با این حقیقت کنار امده اند که نویسندگی اموختنی نیست. ولی مأیوس نشوید. اگر استعداد نویسندگی در خود سراغ  دارید می توانید و باید، راه و روش بهتر نوشتن را نیز بیاموزید. اما  یادتان باشد که معلم  و کتابِ راهنما جز اینکه مجموعه ای از فنون قراردادی وغیر قراردادی راهمچون ابزاری دردستانتان بگذارند،کار دیگری نمی توانند بکنند.

هدف از گرداوری این  مقاله  اشنایی با برخی از فنون داستان نویسی از دید چند  تن  از داستان  نویسان غربی و ایرانی و همچنین اشنایی  با سرگذشت  داستان  نویسی  ایران و مطالعه ای مختصر دربارۀ چند داستان معروف  ایرانی است.

امیدوارم این مطالب بتواند شما را در خلق اثاری ماندنی تر و بهتر یاری کند.


طبقه بندی داستانها

    (( نخستین سؤال دربارۀ  داستان اینست که: چرا باید رنجی  بر خود  تحمیل کنیم  و داستان بخوانیم؟ با زندگی ای بدین  کوتاهی، با  اینهمه نیازهای مبرم و روزافزون، و با درک این حقیقت که چه بسیار کتابهای مختلف پیرامون مسائل  اموزشی و مباحث متنوع وجود دارد که هنوز نخوانده ایم، چرا باید اوقات گرانبهای خود را صرف خواندن اثاری تخیلی کنیم؟

    به این سؤال می توان دو پاسخ اساسی داد: برای «لذت وتفریح» وبرای «درک وفهم بیشتر».

    اگر بخواهیم زیاد طول و تفصیل ندهیم، داستان کمک می کند تا زندگی کمتر برای ما خسته کننده و یکنواخت باشد. ونیزکمک می کند تا اوقات ما با خوشی و سرعت بیشتری  بگذرد. با این دلایل واضح، مطمئناً دیگر نیازی به توصیه بیشترنسبت به خواندن داستان نیست.

    لذت- ولذت بیشتر- نخستین مقصود و ابتدایی ترین  توجیه برای خواندن داستان است. ولی اگر داستان  چیزی بیشتر از لذت به ما نمی داد، به سختی می توانست خودش را به عنوان مبحثی برای « مطالعات دانشگاهی» مطرح کند.

    داستانها را می توانیم به دو بخش عمده طبقه بندی کنیم:

 

الف) ادبیات داستانی تفریحی

ب)ادبیات داستانی تحلیلی

    ادبیات داستانی تفریحی  صرفاً  بدین منظور نوشته می شود  تا ما  اوقاتمان را بطور دلپذیر و مطبوع بگذرانیم.

    اما ادبیات  داستانی  تحلیلی  نوشته می شود تا  اگاهی ما را از زندگی گسترش  داده، عمق و حساسیت بیشتری بدان ببخشد.

    ادبیات داستانی تفریحی ما را ازجهان واقعی دور می کند. ما را قادر می کند تا موقتاً دردها و رنجهای خویش را بدست فراموشی بسپاریم.

    ادبیات داستانی تحلیلی دست ما را می گیرد و به یاری تخیلمان وامی دارد تا بیشتر به درون جهان واقعی برویم. به ما توان می بخشد تا درد و رنجهایمان را به درستی بفهمیم.

    ادبیات داستانی تفریحی در نهایت به هدف و مقصود خود یعنی لذت ختم می شود.

    ادبیات داستانی تحلیلی علاوه بر لذت،درک و بصیرت را نیز به همراه دارد.))[۱]

 

 راه پر پیچ و خم تجربه         

پل انگگل

((نوشتن مثل عشق ورزیدن است.وقتی که می بینیم این غریزۀ پاک وبی الایش(البته اگر پاک وبی الایش باشد) تا کجا ما را با خود می برد شگفت زده می شویم. به علاوه نکاتی دربارۀ این اّشکال غنایی  بیانی یعنی  نویسندگی و عشق ورزیدن موجب  نیل ان به کمال   خواهد شد.   نکته بسیار مهم دربارۀ  نویسندگی این است که اولا چیزی  به نام  مصالح  نویسندگی  به خودی خود وجدا ازنوع نگرش نویسنده به ان، نحوۀ احساس ان و شکل اندام وار و بیانی در قالب کلمات دادن بدان، وجود ندارد.از نظر نویسنده شکل  بخشی از محتواست ضمن اینکه بر روی ان اثرمی گذارد وصورتی واقعی به ان می دهد.  هنری جیمزمی نویسد تجربه «حساسیتی شدید ونوعی تارعنکبوت بسیار بزرگ ازلطیف ترین نخهای ابریشم و در ناخوداگاه ادمی معلق است و ذرات هوا را به میان رشته هایش می کشد. تجربه همان کیفیت حسی فضای ذهن است.»واین سخن بسیار قاطعی است چرا که می گوید اهمیت  اتفاقات  جهان  بیرون مطلق نیست بلکه  تغییراتی  که ذهن  نیرومند هنرمند به هنگام کشف وقایع، در انها می دهد وانها را منظم می کند مهم است.    پس وقتی صحبت از تجربه به میان می اید منظور این نیست که  نویسنده  باید ماجراهای گوناگون را پشت سر گذاشته باشد.داستان می تواند  دربارۀ هر چیزی باشد. البته داستان ثبت حوادثی که برای اشخاص رخ می دهد نیست، بلکه ثبت واکنش انها دربرابرحوادث است. چون داستان به شخصیت می پردازد و شخصیت است که حوادث را رقم می زند و حوادث نیز شخصیت را ترسیم می کند. مثلاً نوشتن دربارۀ مردی که بر روی رینگ مشت زنی یا در حال دست و پنجه نرم کردن با گاوی خشمگین است همان قدر حساس برانگیز و مناسب است که  لرزش خفیف دست یک زن.   کسانی هم  که می خواهند نویسنده شوند باید  حساسیت قوۀ  ادراکشان را نسبت به زندگی بشر تقوییت کنند. در این مورد نیز جیمزسخن نغزی گفته است. وی ضمن تایید این نکته  که نویسندگان جوان باید اثارشان را براساس تجربییات خود شان بنویسند، می گوید  ولی قبل از این باید  یاد بگیرند که چه طور بیشترین و والاترین تجربیات ممکن را به  وسیلۀ خود اگاهشا ن جذب کنند.وسپس به نویسندگان جوان توصیه می کند که«سعی کنید چیزی از چشمانتان دور نماند.» جیمزبا استفاده از مهارتهای عملی خودش درداستان نویسی به شرح نحوۀ استفادۀ نویسنده ازتجربیاتش می پردازد ومی نویسد« قدرت حدس زدن نادیده ها ازطریق دیده ها،توانایی کشف اشارات ضمنی، قدرت قضاوت دربارۀ  کل یک چیز ازطریق  یکی از اجزای ان، داشتن وضعیتی که بتوان زندگی را در مجموع  و به طور کامل احساس کرد طوری  که بتوان  به راحتی هرکدام از زوایای  خاص ان را شناخت، مجموعۀ استعدادهای ذاتی ای است که تجربه را بوجود می اورد. پس اگر تجربه  متشکل از مجموع  برداشتهاست می توان گفت که مجموعۀ برداشتها و تاثیرگیریها تجربه است.»    اگر بگوییم  نویسندگی  حاصل  کشف و شهود است  ان  را محدود به  جنبۀ کوچکی  از زندگی و در نتیجه  تحقیر کرده ایم. به همین  دلیل هم عکس این  گفته صحیح است. منبع اصلی اثر نویسنده کل زندگی اوست. همۀ  حواس او من جمله حس چشایی و لامسه اش،  وضع سوخت وساز بدن، فشار خون، وضع دستگاه گوارش، دمای بدن، خاطرات گذشته، سرزندگی و هوشیاری ذهن، مطالعات قبلی، نگاه  ژرفکاو وی نسبت به زنگی اشخاص، تمایلات جنسی و گوش اوکه برای شنیدن اصوات تیزاست،هریک به نحوی در پدید امدن اثرش سهیمند.))[۲]


دانلود با لینک مستقیم

دانلود تحقیق داستان شور آباد اثر جمال زاده

اختصاصی از یارا فایل دانلود تحقیق داستان شور آباد اثر جمال زاده دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

دانلود تحقیق داستان شور آباد اثر جمال زاده


دانلود تحقیق داستان شور آباد اثر جمال زاده

 

 

 

 

 

 



فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:30

 

فهرست مطالب :

پیشگفتار                                                                                                                1

مقدمه                                                                                                                   2

شورآباد                                              3

عناصر داستان                                         24

فهرست منابع و مأخذ                                   27


پیشگفتار:

دریافت یک سویه ی جمالزاده از ساخت زندگی و میزان تاثیر پذیری اش از گذشته باعث شده تا مجموعه آثار داستانی خلق شده ‍ ، به نوع بستر تبدیل گرد. یعنی بر این اساس خواننده توانایی تصمیم گیری درباره ی صحت پدیده ها را ندارد و هر آنچه را وی می‌گوید باید بپذیرید .

جمالزاده به منظور دست یافتن بر آموزه ها و آزاد خود داستان را خدا مضمون کرده است .

او با توجه به توانمندی بالا در خلق آثار برتر و نگاه موشکافانه و جستجوگر در غالب موارد حاضر شده پیکر و زیر ساخت داستانهایش را متزلزل کند اما مضمون و دور نمایی داستانها ، آنگونه که می‌خواهد مطرح گردد. او به راحتی همه چیز را در اختیار خواننده قرار می‌دهد و از این که مبادا مطلبی دست نخورده باقی بماند به اطناب روی می‌آورد .

حرکت جمالزاده در هنگام توصیف مضامین و پدیده های طبیعت از کل به جز بوده است .

جمالزاده در داستانهای اولیه ی خود در صدد توصیف و بررسی مسائل عمده و بنیادین هستی چون مرگ ، زندگی ، راه سعادتمندی و ....... بوده است و پس از گذشت زمان برای ایجاد تنوع و ظاهرا دگر اندیشی به مباحث جزئی تر پرداخته است .


مقدمه :

موضوعی را که من انتخاب کرده ام در مورد روستایی به نام شور آباد واقع در کنار کویر لوت می‌‌باشد و وصف مردمانی که از هر گونه امکانات شهری و حتی وسایل و ملزومات اولیه زندگی بدور می‌باشند. کسانی که زندگی خود را به سختی می‌گذرانند و از هر چه که طبیعت در اختیار آنها قرار می‌دهد استفاده می‌کنند درست مانند انسانهای اولیه .

این دهکده سیصد فرسنگ در دویست فرسنگ مساحت دارد و در یک جای دور و پرت و پلایی قرار دارد که در گذشته کمتر کسی حتی اسم آن راشنیده بود.

جمعیتی به اسم (کلید داران سعادت ملی ) سه نفر از کارکنان خود را به آن ده و ده هایی دیگر فرستادند تا اهالی آن دهکده ها را با سواد و رفاه آنان را تامین کنند .

وقتی که آنها به دهکده ی شور آباد وارد می‌شوند و وضعیت ساکنین آن را مشاهده می‌کنند تصمیم می‌گیرند که به آنها کمک کنند و برای این منظور چند جلسه تشکیل می‌دهند و با یکدیگر مشورت می‌کنند تا یک راه حل درست را پیدا کنند و وقتی به نتیجه رسیدند به خاطر خوابی که یک زن باردار دیده بود و تعبیر شخصی که اهالی ده از هر نظر به او ایمان داشتند معلوم شد که این سه نفر به خواب آن زن که می‌گفت سه افعی سیاه شاخدار از شکمش بیرون آمدند ربط دارند و به همین خاطر با چوب و چماق آنها را از خوب این هم یک نوع تمدن قار نشینی با کمی‌ پیشرفت است .

وقتی که این سه نفر به تهران برای ارائه ی گزارش خود برگشتند دیدند که وضع عوض شده و یک دولت دیگر بر سر کار است .


شور آباد

بزرگان قوم و سران ملت ،‌رواج فرهنگ را بهترین وسیله ی ترقی و رستگاری تشخیص داده جمعیتی به اسم « کلید داران سعادت ملی » برای پیشرفت این مقصود مقدس و آرمان شریف تشکیل دادند که در ایالات و ولایات در خارجه شعبه های معتبر و مراکز مجهز و اداره ی حسابداری و کارشناس آمار و شعبه ی بازرسی و حساب مخصوص در بانک دارد و مامورین ورزیده و با اطلاع و با ایمان به اطراف و اکناف مملکت می‌فرستد که مردم را با مرام جمعیت آشنا ساخته و وسایل بسط فرهنگ و تامین سعادتمندی و رفاه هموطنان عزیز را فراهم آورند .

از جمله دکتر مسعود زمین نیا و میرزا عبدالجواد غمخوار و میرزا منصور پور جناب سیاق الوزرا را مامور کرده اندکه به یک عده از دهات جنوب شرقی و از آن جمله دهکده ی شور آباد رفته مطالعات لازمه را به قصد با سواد ساختن اهالی و تامین رفاه ساکنین به عمل آورند و نتیجه را به مرکز گزارش بدهند و ورقه های آمار و پرسشنامه های چاپی را که از طرف شعبه ی مرکزی به آنها داده شده پر کنند و ضمنا با اعتبار مالی معینی که در اختیار دارند و وسایل اولیه ی انجام منظور را که همانا با سوادساختن (مبارزه ی انا لفا بتیسم ) خود شان راسا در محل بود بیاورند .

دکتر زمین نیا در دانشگاهی از دانشگاه های لا تعد و لا تحصای بی نام و نشان آمریکا تحصیل علم

« اگر کال چرا ل پدا گوجی » کرده است ولی از لحاظ کشاورزی و کشاورزان ، می‌گویند شاگرد اول بوده است و اگر علاقه ی وافرش بر ایران و هموطنان نبوده می‌توانست همانجا بماند و در همان دانشگاه معظم استاد باشد و حقوق سرشار بگیرد و از مزایای بسیار برخوردار باشد به ایران آمده است و کارش هم بد نگرفته است و همه جا در کار های زراعتی و فرهنگی و غیر زراعتی و فرهنگی و مشیر و مشار است به طوری که دیگر مدتی است فیلش کمتر به یاد هندوستان می‌افتد و نسبتا از بعضی هارت و هورت ها افتاده است و مثل بچه ی آدم بر ادای وظایف شغلی مشغول است .


دانلود با لینک مستقیم

دانلود مقاله داستان

اختصاصی از یارا فایل دانلود مقاله داستان دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

دانلود مقاله داستان


دانلود مقاله داستان

 

 

 

 

 

 



فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:81

چکیده:

من ومادرم هم وضو گرفتیم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمین موقع ارغوان ازخواب بیدار شد .
گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟
گفتم : به شکر خدا وکمکای احمد آقا خیلی بهتره .
گفت : نماز صبحِ ؟
گفتم : بله
ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صدای مادرم را شنیدم که ارغوان را نصیحت می کرد .
می گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , یک وقت بار سنگین بلند نکنی , یک وقت ازپله , تند بالا نری , ملاحظه خورد وخوراکت را بکن , بدنت حالا احتیاج بیشتری به مواد غذایی داره , حتماً شیر وماهی بخور , میوه وسبزی تازه یادت نره و . . .
با خودم گفتم : بیچاره مادر , درهمه حال باید نگران همه ما باشد . نگران پدر , علی وارسلان , ارغوان و من . . .
درهمین فکر بودم که خوابم برد . نزدیک ساعت نُه صبح بود که ازخواب بیدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دویدم وخودم را ازخوشحالی درآغوش پدرم انداختم.
شروع به گریه ، کردم . اشکهایم روی صورت پدرم می چکید . مادرم سررسید تا من را دیدگفت : دختر چه کار می کنی ؟ تو نمی فهمی که بابات حالش خوب نیست ؟
پدرم با صدایی که شبیه ناله بود گفت : اشکالی نداره . بذار که دخترِ کوچولوم                    
پیشم باشه .
زود . خودم را کنار کشیدم ولی گریه ام قطع نمی شد. پدرم دستی به صورتم کشید وگفت : گلم  
ارمغانم ، این جور اشک نریز . دلم خون شد ، بابا .
بادستهایم صورتم را خشک کردم وبا بُغضی درگلو گفتم : چشم بابا جون .
از اتاق پدرم . بیرون آمدم وبه آشپزخانه رفتم . ارغوان آنجا بود . به او گفتم : احمد آقا کجاست ؟
لبخندی زد وگفت : به مأموریتی که به او دادید ، رفته .
گفتم : یعنی . . . دنبال علی وارسلان . اما من که آدرس به او نداده بودم .
خندید وگفت : مگر فقط ، تو آدرس خانه مادربزرگ رو یاد داری ؟ خوب ، معلوم دختر ، آدرسو من دادم .
فکر می کنم تا ظهر بیاد وبرای خواهرکوچولوم خبر خوش بیاره.
نزدیک ظهر نمازم راخواندم وحاضر شدم که به مدرسه بروم ولی هنوز احمد آقا نیامده بود. تادرخانه رابازکردم ، که خارج شوم ، احمد آقا راپشت درخانه دیدم . آب دهانم خشک شد.
احمد آقا سلام کرد وگفت : خبر ، خوشی برای شما دارم . آنها خانه مادربزرگتان بودند . اطراف اینجا پُر ازمأمور است . برای همین نتوانستند . خبری ازخودشان به شما بدهند .
درضمن آقا ارسلان ازشما خواسته تابه خانواده او خبر بدین . امید نیز همین رو خواسته. چونکه خانه های آنها نیز تحت نظره . ازاو خد‌‌ا حافظی کردم وبه راه افتادم .
درخانه ارسلان زنگ زدم . مادرش در رابازکرد وباتعجب تا من رادید گفت : سلام ، عروس گلم ، چه عجب ازاین طرفها . چی شده که یاد ماکردی ؟
گفتم : سلام مادرجان ، ببخشید مزاحمتون شدم . خبری ازارسلان براتون دارم . او خونه مادربزرگمِ وگفته به شما خبر بدم که نمی تونه بیاد چونکه خانه شما هم تحت نظره .
مادر ارسلان گفت : خدایا . . . به من صبر بده ، به خدا عزیزم ، نمی دونی ، این چند وقت چی به من گذشته ؟
گفتم : می دونم مادر . ببخشید ، من باید مدرسه برم . خداحافظی کردم وازآنجا رفتم و رفتم . به درخانه مادر امید رسیدم به او هم خبری راکه امید داده بود، دادم وبعد به مدرسه رفتم .
آن روز خیلی خوشحال بودم .  چون خبر سلامت علی وارسلان را فهمیده بودم . عصر که به خانه آمدم . احمد آقا درخانه رابازکرد.
گفتم : سلام ، احمد آقا حال بابا چطور؟
گفت : علیک سلام ، خیلی خوب، برو داخل خانه تا خودت ببینی .
به سمت خانه دویدم . ناگهان پدرم رادیدم که سرپا ایستاده بود. باتعجب گفتم :         باباجون ، حالتون خوبه ؟
او با چهره مجروح وکبودش گفت : بله عزیزم ، خیلی بهترم .
مادرم وارغوان ازآشپزخانه بیرون آمدند وبه من خندیدن ، پدرم هم شروع به خندیدن کرد . گفتم : یعنی سوال من خنده دار بود ؟
ارغوان گفت : نه ، ولی این قیافه  تو وطرز سوال کردنت ، واقعاً خنده داره وبازشروع به خندیدن کردند.
باعجله وارد اتاقم شدم ,یک دفعه چشمم به یک شاخه گل مریم افتاد . ازاتاق بیرون رفتم . مادرم ، پدرم ، ارغوان واحمد آقا دراتاق پذیرایی نشسته بودند. به مادرم گفتم : مامان . . . ارسلان بوده ؟
گفت : نه ، فقط یک نامه ویک شاخه گل مریم ، برات فرستاده که زحمت اون رو احمد آقا کشیدند. نگاهم به سمت احمد آقا برگشت وگفتم : احمد آقا ، اما ظهر که به مدرسه می رفتم ، شما هیچ چیز نگفتید ؟
احمد آقا گفت : تقصیر من نبود ، ارسلان آقا گفتن ، بعد ازمدرسه من یک شاخه گل مریم ازطرف او برای شما بگیرم ویک نامه هم به من دادند که اونو روی میز تحریرتان گذاشتم .
او گفت : امیدوارم که شما سرِ قولتان با ارسلان باشید ؟
وبه من گفت که به شما بگویم : او نیز به قولش عمل خواهد کرد .
به سمت اتاقم دویدم . تانامه ارسلان رادیدم ، آنرا برداشتم وبازش کردم وشروع به خواندن آن کردم . نوشته بود :
سلام ، سلام به گُلِ زندگی ام به ارمغانم . عزیزم امیدوارم که حالت خوب باشد . ازاینکه نتوانستم ، به توخبری ازسلامت خودمان بدهم ، معذرت می خواهم .
امید بخشش ازتو دارم . هرچند تو این قدر مهربانی که از گناه من ، خواهی گذشت . این نامه رادرحالی می نویسم ، که احمد آقا خبر از سلامت وصحّت پدرت برایمان آوردومارا ازنگرانی درآورد.
عزیزم ، امیدوارم که قولی را که به من داده بودی ، یادت نرفته باشد وبه آن عمل کنی. عزیزم ، درتمام لحظات زندگی ام به تو فکر می کنم وگویی تو همیشه کنارم هستی.
ازتو می خواهم که صبر داشته باشی وبرایمان دعا کنی . ممکن است تامدتها نتوانم به دیدنت بیایم . عزیزم دوستت دارم وازدور صورت مهربانت رامی بوسم .
دوستدار تو , ارسلان
نامه رابوسیدم وبه صورتم چسباندم . گویی ، گرمای دستان ارسلان را احساس                    می کردم ، حتی با نامه اش . مدتی دراتاقم ماندم .
چند بار نامه ارسلان راازبالا تا پایین خواندم . هربار گویی اورا به خودم نزدیکتر ازپیش احساس   می کردم .
به سراغ گل مریم رفتم . آن را بوییدم . صدای دراتاقم راشنیدم .
گفتم : بفرمائید.
ارغوان داخل شد وگفت : دلت برای ،اونا خیل تنگ شده ؟
گفتم : بله .
گفت : احمد آقا ، یک چیز دیگر هم به من گفته تا به تو بِگم.
گفتم : چیزی شده ؟
گفت : نه , فقط علی به احمد آقا گفته ، ممکن است تامدتها با این اتفاقاتی که افتاد . نتونن به خانه بیان وهمونجا خانه مادرجون می مونند وبه کارشان ادامه می دَن.
گفتم : چطوری ؟ آخه تمام وسایلشان راکه ساواک برده ؟
گفت : به نظر ، امیر تونسته ,دوباره همه وسایل مورد نیازشون رو تهیه کنه . درضمن ارسلان وعلی ازتو خواستن که به خانه مادرجون نَری ، چون ممکنه ، محل جدید ومخفی اونا دوباره ازطریق تو رَدیابی بشه و ساواک اونا را دوباره پیداکنه .
گفتم : دیگه دستوری ندادن ؟
خندید وگفت : نه .
با عصبانیت گفتم : امان ازدست امیر ،اگر وسایل رادوباره تهیه نمی کرد ، حتماً اُونا دست ازکار  می کشیدن و دیگر ادامه نمی دادن.
گفت : به نظر ، توخیلی هم ازاین کار خوشحال نیستی؟
گفتم : نه ، توقّع داری ، ازدیدن برادر ونامزدم محروم بِشَم ، آن وقت خوشحالَمُ باشم ؟
گفت: برادرت یانامزدت ؟ راستشو بگو ؟
گفتم : بَرام هیچ فرقی ندارن ، چون هردوشونو دوس دارم .
هیچ نگفت وازاتاق بیرون رفت.
من تاکنکور سال 1357 هیچ خبری ازعلی وارسلان نداشتم ، هیچ کدام ازاعضای خانواده طبق خواسته علی به خانه مادر جون نرفتند.
دلم می خواست زودتر ازنتیجه کنکور باخبر می شدم ، آیا ارسلان وامیر هم درکنکور شرکت کرده بودند یانه ؟
روز اعلام نتایج ، احمد آقا ، ارغوان ودخترکوچکشان عطیه که خیلی زیبا ودوست داشتنی بود ، به خانه ما آمدند . احمد آقا یک جعبه شیرینی دردست داشت . به ارغوان گفتم : اتفاقی افتاده ؟
احمد آقا گفت : این شیرینی ، قبولی یک زن وشوهر موفّق وبعد هم یک عروسی              مفصّله .
گفتم : چه خبر شده ، زودتر بگین ؟
ارغوان ، عطیه را به مادرم داد. مادرم صورت عطیه رابوسید وگفت : ازاحمد آقا بپُرس .
احمد آقا گفت : ارغوان خانم ، شما در رشته دبیریِ ریاضی قبول شدی ونامزد شما آقا ارسلان هم دررشته پزشکی قبول شده وبه سلامتی هم کار خواهیم شد.
من باورم نمی شد.
چند روز بعد ازاعلام نتایج کنکور مادر ارسلان به خانه ما آمد وگفت : ارسلان با او تماس گرفته وخبر داده که خانه ایی درنزدیکی خریده وآماده گرفتن جشن عروسی است .
مادرم وارغوان جهیزیه من را آماده کردندو روز موعود فرارسید. ناهید وشوهرش اکبر آقا که شغل آزاد داشت ومادرش به خانه ما آمدند.
اکبر آقا گفت : ارسلان کامیونی خبر کرده وسرساعت چهار بعد ازظهر کامیون خواهد آمد. کامیون آمد ولی ، ارسلان همراه آن نبود.
اکبر اقا تمام کارها را بادقت زیاد انجام داد. چندبارکش وسایل جهیزیه من راداخل کامیون گذاشتند وکامیون به آدرسی که ارسلان به راننده داده بود، رفت.
مانیز سوار ماشین اکبر آقا شدیم وبعد ازکامیون به راه افتادیم . نمی دانم چرا, ارسلان خودش رابه من نشان نمی داد، خدایا ، خدایا . . . ارسلان چی شده ؟
کامیون به آدرس رسید . ماشین اکبر آقا هم بعد ازآن ایستاد . ناگهان ، ارسلان درخانه رابازکرد.
ارسلان ، . . . چرا این قدر فرق کرده بود، گویی مرد سی ساله ایی بود ، حتی لابه لای موهای پرکلاغی اش موهای سفید ، خودنمایی می کرد.
او ازبارکشها ، خواست تا جهیزیه من را بادقت و آن طوری که ارغوان وناهید به آنها می گویند، بچینند .
تامدتی ، هیچ چیز نمی توانستم بگویم . ناهید وارغوان وسایل را ازجعبه ها آهسته بیرون می آوردند وهرکدام را به جای خودشان قرار می دادند.
مادرم عطیه رانگه داری می کرد . بعد ازاتمام کار مادرشوهرم وناهید ، ازمادرم وارغوان به خاطر جهیزیه خوبی که آنها به من داده بودند ، بسیار تشکر کردند.
شب بعد از آن شب عروسی من وارسلان بود . ارسلان وخانواده اش سر ساعت نُه شب دنبال عروسشان آمدند.
پدرم به رسم قدیم ، بقچه نان وپنیر به کمرم بست . درآن لحظه ، غم عالم دردلم وبرشانه هایم سنگینی می کرد.
پدرم گفت : آینه وقرآن بیاورید . شروع به گریستن کردم . گریه ام به اختیار خودم نبود . ارغوان وناهید جلو آمدند .
ارغوان گفت : بَسه ، این قدر گریه نکن ، تمام زحمات آرایشگر بیچاره رو خراب کردی . بادستمالی صورتم راپاک کرد.
ارسلان رادیدم که دستم راگرفته ، دست دیگرم را پدرم گرفت . آنهامن راازمیان جمعیت هلهله کنان ودست زنان عبور دادند . به ماشین اکبر آقا رسیدیم .
آنرا با رمانها وگلهای خوش رنگ تزئین کرده بودند . ارسلان درعقب ماشین را بازکرد من وارسلان نشستیم ، اکبر آقا هم که راننده ماشین بود ، نشست .
ماشین عروس ، به همراه چند ماشین دیگر بوق زنان راه افتادیم . ماشینها ، یکی یکی درمیان راه ازما جدا شدند ورفتند . به خانه رسیدیم .
 ارسلان ازماشین پیاده شد ودرخانه رابازکرد . دستش را به طرفم دراز کرد ودستم رامحکم گرفت وکمکم کرد تا ازماشین پیاده شدم .
درماشین رابست . اکبر آقا خداحافظی کرد ورفت . همانطور که دستم دردستش بود ، وارد خانه شدیم .
نمی دانم کارچه کسی بود ؟ روی تختخواب پرازشاخه های گل مریم بود وبوی عطر گل تمام فضای خانه راگرفته بود . گل مریم . . .  گل مریم . . .
ارسلان شروع به جمع کردن . آنها کرد و گلها رادرگلدانی روی میز آشپزخانه گذاشت وآن را آب کرد دوباره به اتاق خواب برگشت.
گفتم : ارسلان جان ، چرا با من حرف نمی زنی ؟
به من نزدیک شد . تور را از صورتم برداشت وگفت : عزیزم ، حرفی برای گفتن ندارم ، فقط می خواهم لحظه ایی کنار تو بنشینم وارمغانِ تمام عمرم را ببینم .
او به من خیره شد، ولی انگار دنیایی حرف درسینه داشت که هیچ  نمی گفت. کنارم نشست . شروع به درآوردن گل سر وگیره های مویم کرد.
گفت : تو بدون اینها ، زیباترین زن دنیا هستی. ناگهان موهایم باز شد وبر روی                  شانه هایم ریخت . دستش رادرموهایم فروبرد وگفت : این زیباترین رنگی است که تا به حال دیده ام .
شروع به درآوردن گردنبند ، دستبند وگوشواره هایم کرد . تعجب کرده بودم ، گفتم :  ارسلان ، چه کار می کنی ؟
گفت : حالا موقع اش است تا بهتر بگم ، امانتداریِ من چه ربطی به تو داره : وبعد لبخندی زد .
زیپ لباس عروس راازپشت سرم کشید. شروع به درآوردن لباس ازتنم کرد .
او چنان با احساس این کار رامی کرد که گویی زمان راکُند کرده اند . لباسهایم را             درآورد . دستم راگرفت .
من را روی تخت خواباند ، گفت : چند لحظه صبر کن ، الان برمی گردم وازاتاق بیرون رفت.
او بدون لباس ، فقط با لباس زیر ، وارد اتاق خواب شد ، چراغ اتاق راخاموش کرد وچراغ خواب کنار ، تخت راروشن کرد .
نور ملایمی اتاق راروشن کرد ، شروع به درآوردن لباسهایش کرد . روی تخت به پشت درازکشید . دستش راروی دستم گذاشت .
انگار می خواست حرفی بزند ولی چیزی نگفت . به طرف من برگشت . گرمای نفسش به صورتم می خورد.
او به من نزدیک تر شد . پایش را روی پایم گذاشت .
گفتم : من اصلاً نمی فهمم چه کار می کنی ؟
بعد لبخندی زد وگفت : هیچ فقط می خوام امانتداری خودمو ثابت کنم .
دستش را به صورتم کشید و گردنم وبعد پایین تر . . . تنم داغ شده بود . اوهم تنش مثل کوره داغ , داغ شده بود.
لبانش را روی لبانم گذاشت ، بوسید گفت : عزیزم ، دوستِت دارم ،  چقدر لطیف             وزیبایی .
ارمغانم درذهنم ، این شب رابارها تصوّر کردم . دوباره بوسه ایی ازلبانم کرد.
گفتم : ارسلان جان ، منم تو رو خیلی دوس دارم ، خودت هم اینو می دونی .
اوبه من نزدیک شد . من رامحکم درآغوشش گرفت وفشارم داد.
گفتم : آخ . . . ارسلان جان ، تو را به خدا ، این قدر فشارم نده ، دارم لِه می شَم .
گفت : می خوام ، فشارهایی را که این سالها تحمل کردم بفهمی .
گفتم : تو را به خدا وِلم کن و اینقدر فشارم نده .
گفت : هنوزم ، هیچ چیز اَزَم حس نکردی ؟
گفتم : نه
او من راکشید به روی خودش ومن نمی دانستم . منظورش ازاین کار چیست ؟ گفت : حالا فهمیدی ؟
 و من احساس کردم آن شب . او امانتداریش را به مادرم ثابت کرد ومن تازه فهمیدم که به من چه ربطی دارد.
فردا صبح ، مادرم با یک قابلمه آش زایمانی یا به قولی کاچی به خانه ما آمد . مادرم صورتم رابوسید و ازمن خداحافظی کرد.
هرچه ارسلان به او اصرار کرد که پیش ما بماند ونهار را با ما باشد , مادرم قبول نکرد و گفت : نمی شه پسرم ، حاج آقا منتظره وباید به خونه برگردم و رفت .
 مادرم دَم درخانه کمی با ارسلان حرف زد ، خداحافظی کرد ورفت.
وقتی مادرم رفت ، ازارسلان پرسیدم : مامان قبل از رفتنش چی می گفت ؟
گفت : مامانتون ، سفارش حال شما راکردن وگفتن که شما امروز ازجایتان تکان                               نمی خورید وازاین آش که مامانت زحمت کشیده ، پخته و آورده میل می کنی .
گفتم : آخه من که حالم خوبه ؟
نزدیکم شد وصورتم رابوسید و گفت : عزیزم ، امیدوارم که همیشه خوب باشی.
سعی کردم ازجا بلند شوم ولی ارسلان نگذاشت وگفت : انگار من باشما بودم و بعد یک نگاه غضب آلود به دیوار کرد وگفت : ای دیوار به تو می گَم ازجات امروز تِکون   نمی خوری وگرنه هرچه دیدی ازچشم خودت دیدی؟
خنده ام گرفت وگفتم :  حالت خوبه ؟
خندید و به من گفت : بادیوار بودم عزیزم ، تو چرا ترسیدی؟
صورتم را نوازش کرد و گفت : چقدر خنده ات زیباست . کاش همیشه خندان باشی . عزیزم ، اگر مامانت می گه باید استراحت کنی  ، حرفشو گوش کن .
او این همه راه پای پیاده به اینجا آمد و فقط همین  حرف را زد و رفت .  حتی یک چای هم نخورد.
گفتم : هرچه آقا ارسلان دستور بِدَن ، ازامروز ما برده شمایم.
گفت : ازاینکه به حرفم می کنی ،  خوشحالم ولی ازاین حرفت خیلی ، ناراحت شدم .
تو خانم این خونه ایی اگر یک بار دیگه ازاین حرفهابزنی ، بادیوار یک برخورد دُرست وحسابی می کنم . فهمیدی؟
خنده ام گرفت .
ارسلان به آشپزخانه رفت وبعد ازچند دقیقه باسینی دردست به اتاق خواب آمد .
یک پشقاب ازآشی که مادرم آورده بود رابایک قاشق ویک شاخه گل مریم به اتاق آمد. سینی را به دستیم دادوگفت :
خانم بفرمائید ، شروع کنید . تا یک قاشق از آش را به دهانم گذاشتم ، حالم بد شد . ارسلان ، قاشق راازدستم گرفت وشروع به دادن آش به دهانم کرد ،
چند قاشق را به هرزحمتی که بود ، خوردم.
گفتم : بسه ، دیگه نمی تونم بُخورم .
گفت : نه .
گفتم : به جان تو ، دیگه نمی تونم .
گفت : معلومِ ، واقعاً نمی تونی بخوری وگرنه همچنین قسم مهمی نمی خوردی ؟
یک قاشق آش به دهانش گذاشت وگفت : انصافاً حق داری ، همین قَدَرَم که خوردی ، حتماً به خاطر روی گف من بود . خنده ام گرفت .
سینی را به آشپزخانه برد وتاشب نگذاشت ازجام تکان بخورم.


دانلود با لینک مستقیم

دانلود تحلیل 5 داستان معاصر

اختصاصی از یارا فایل دانلود تحلیل 5 داستان معاصر دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

دانلود تحلیل 5 داستان معاصر


دانلود تحلیل 5 داستان معاصر

 

 

 

 

 

 



فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:32

فهرست مطلب:
داستان گدا    3
داستان ماهی و جفتش    7
داستان گاو    11
داستان گرگ    15
داستان مهمان ناخوانده    19

 

پیشگفتار
خداوند متعال را شکر می کنم که توانسته ام در این ترم تحقیق با راهنمایی استاد خانم مریم رئیس دانا به انجام رسانم. از همه عزیزانی که مرا در گردآوری این تحقیق کمک کردند کمال تشکر را می نمایم.
این تحقیق دارای 5 داستان کوتاه از چهار نویسنده معاصر ایران است که مورد تحلیل قرار گرفته است.
امیدوارم مورد توجه خوانندگان قرار گیرد.

ردیف    اسم کتاب    اسم داستان    اسم نویسنده    نوع عشق    اسم شخصیت اول مرد    اسم شخصیت اول زن
1    یادگار خشکسالی های باغ    گدا    غلامحسین ساعدی    عشق پیرزن گدایی کردن و بقچه ای که همراه خود داشت و چیزی که داخل بقچه بود «اونام مثل بزرگتراشون…» ص 383 از خط اول تا آخر پاراگرفا 2
سید اسدالله    خانوم بزرگ

موقعیت اجتماعی مرد    موقعیت اجتماعی زن    خصوصیات ظاهری مرد    خصوصیات ظاهری زن    نتیجه عشق    مکان    زمان
–    گدا
ص 380 پاراگراف اخر از خط سوم تا آخر.    –    –    بازشدن درب بقچه و برملا شدن چیزهای داخل آن.
ص 393 پاراگراف آخر

خونه سید اسدالله در قم    –

اسم ناشر    سال چاپ    نوبت چاپ    خلاصه داستان
انتشارات نیلوفر    زمستان 1376    اول    یه ماه نشده، سه دفعه رفتم و برگشتم، صبح در خونه سید اسدالله بودم. عزیز خانم منو که دید گفت: «خانوم بزرگ مگر نرفته بودی». گفتم: «اومدم یه وجب خاک بخرم. خوابشو دیدم مه رفتنی ام.» همون جا تو دهلیز دراز کشیدم و به خواب رفتم، صبح پا شدم، می دونستم که عزیز چشم یددن منو نداره نماز خوندم و از خونه اومدم بیرون و رفتم حرم حضرت معصومه. چارزانو نشستن و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز کردم. تو خونه سید عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سید با زنش رفته بوده، بچه ها هم مثل بزرگتراشون می خواستند بفهمند تو بقچه من چیه. می گفتند: «خانم بزرگ، تو بقچه چی دارد. اگه خوردنیه، بده بخوریم!» فردا آفتاب نزده سر و که عبدالله و رخشنده پیدا شد. رخشنده جا خورد و اخم گرد. گفتم: «می خوای بزنم برم». نزدیکای ظهر رسیده ده. ده همه چیزش خوب بود ولی نمی تونستم صدقه جمع کنم. یه روز یه درویش پیری اومده تو ده، شمایل بزرگی داشت که فروخت به من. خونه و زندگی مو همره جمع کرده گذاشته بودم منزل امنیه آغا. عصر بود که رفتم از زیرزمین بوی ترشی سیر و سرکه کپک می اومد. گفتم: «یه دونه از این بقچه ها بهم بده می خوام شمایلم پرده درست کنم.» امینه گفت” بچه ها راضی نیستند، میان و باهام دعوا می کنند. اومدم بیذون. دیگه کاری نداشتم تو خیابونا و کوچه ها ولو بودم و بچه ها دنبالم می کردند. از اون روز به بعد دیگه حال خوشی نداشتم. زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شکمم آویزان بود. دست به دیوار می گرفتم و راه می رفتم. یه روز بی خبر رفتم خونه امنیه در باز بود و داشتند خونه زندگیمو تقسیم می کردند. به سر و کله هم می پریدند، یه دفعه کمال منو دید و داد کشید همه جمع شدند دور من. جئواد آقا گفت: «بقچه تو باز کن می خوام ببینم اون تو چی هست. بقچمو باز کرم. اون نون خوشکارو ریختم جلو شمایل و بعد خلعتمو درآوردم، مگاه کردند و روشونو کردند طرف دیگه. کمال پسر صفیه با صدای بلند به گریه افتاد.»


دانلود با لینک مستقیم

مقاله مقایسه تطبیقی داستان حضرت زکریا و حضرت یحیی در قرآن و اناجیل اربعه

اختصاصی از یارا فایل مقاله مقایسه تطبیقی داستان حضرت زکریا و حضرت یحیی در قرآن و اناجیل اربعه دانلود با لینک مستقیم و پرسرعت .

مقاله مقایسه تطبیقی داستان حضرت زکریا و حضرت یحیی در قرآن و اناجیل اربعه


مقاله مقایسه تطبیقی داستان حضرت زکریا و حضرت یحیی در قرآن و اناجیل اربعه

 

 

 

 

 

 


فرمت فایل : word(قابل ویرایش)

تعداد صفحات:57

چکیده:
داستان زندگی و تعالیم حضرت زکریا(ع) و یحیی(ع) یکی از داستانهای مشترک میان قرآن کریم و أناجیل اربعه می باشد که اگرچه بصورت مختصر و کوتاه در هر دو کتاب طرح شده، ولی نکات عبرت آموز و جنبه‌های تربیتی و سازندة آن در هر دو کتاب به حدی فراوان است که ضمن تقویت زمینه های صلح و همزیستی میان پیروان ادیان توحیدی می تواند چراغ پرفروغی فرا راه دیدگان پیروان اسلام و مسیحیت در جهت تحکیم بنیانهای مشترک عقیدتی قرار دهد.

انجیل لوقا، زکریا (ع) را به عنوان کاهنی یهودی و بسیار درستکار و مجری احکام الهی با جان و دل می داند که در ایام پیری توسط فرشتة خدا به ولادت یحیای نبی بشارت داده شد. قرآن کریم نیز، زکریا را به نبوت و وحی وصف نموده که علاوه بر دریافت بشارت اعجاز آمیز یحیی در کهنسالی توسط وحی، کفالت و سرپرستی مریم مقدس(س) را نیز بر عهده داشته است. در اناجیل اربعه، وظیفة یحیی(ع)، تمهید راه برای عیسی مسیح(ع) و تبشیر نسبت به ظهور پیام آور مسیحیت بیان شده است و قرآن کریم نیز یحیی را پیامبری می داند که علاوه بر تصدیق نبوت عیسی (ع)، دارای کتاب آسمانی بوده و در سن کودکی، مقام نبوت به وی عطا شده بود.

کلید واژه ها: قرآن، اناجیل اربعه، زکریا، یحیی، مقایسة تطبیقی، داستان.
طرح مسأله:
در نیم قرن گذشته، بیشتر متألهان و متفکران ادیان بزرگ، از ضرورت گفتگوی ادیان سخن می گویند و برای بسط و گسترش آن تلاش می کنند. طرح این گفتگو و تبادل نظر جهت ابهام زدایی، از پیامهایی اصلی ادیان و تقویت زمینه های صلح و همزیستی میان پیروان آنها، نقش حیاتی دارد از این رو موضوع نبوت و شرح داستان زندگانی و رسالت پیامبران الهی، از موضوعاتی است که در قرآن کریم و اناجیل اربعه به آن پرداخته شده است. مسأله هدایت مردم و دعوت آنان به

پرستش خدای یگانه، بار سنگینی است که بر دوش انسانهای برگزیدة الهی نهاده شده و آنان از طریق اتصال به وحی، مأمور تبلیغ پیامهای الهی و مبارزه با ظلم و فساد پادشاهان و نیز حمایت از ستمدیدگان و پابرهنگان بوده اند. در همین راستا اناجیل اربعه و قرآن کریم، گاه به تفصیل و گاه به اجمال، به بیان داستان زندگی پیامبران الهی و مبارزات سخت آنان با حاکمان و زورگویان جامعه و نیز عابدان و راهبان مقدس مآب و ریاکار معاصر خویش پرداخته و مخاطبان و پیروان خویش را با داستان زندگی و سطح تعالیم و آموزه های آنان و نیز سرگذشت امتهای پیشین آشنا نموده اند.

از میان پانزده پیامبری که نام آنها بطور مشترک در قرآن کریم و اناجیل اربعه، ذکر شده است، مقالة حاضر تنها به مقایسة تطبیقی داستان حضرت زکریا (ع) و حضرت یحیی(ع) ابتدا در اناجیل اربعه و سپس در قرآن کریم می پردازد و نقاط اشتراک و افتراق هر یک را به تفصیل مورد بررسی قرار می دهد. لازم به ذکر است که داستان حضرت زکریا به تفصیل فقط در انجیل لوقا ذکر شده ولی داستان حضرت یحیی (ع) در اناجیل چهارگانه وارد شده است.
۱-زکریا(ع)

۱-۱- داستان زکریای پیامبر در انجیل لوقا:
داستان حضرت زکریا(ع) در انجیل لوقا نسبتاً کوتاه و گذرا آمده و تحت الشعاع داستان حصرت یحیی(ع) قرار گرفته است از لحاظ شخصیتی زکریا، کاهنی یهودی و عضو دسته ای از خدمة خانة خدا به نام اََُبِِیّّا(۱) و همسر الیصابات از نسل کاهنان یهود می‌باشد. وی بسیار درستکار و مجری احکام الهی با جان و دل بود. او توسط فرشتة خدا در ایام پیری به ولادت یحیای نبی بشارت داده شد.

۱-۱-۱- بشارت ولادت یحیی:
«در ایام هیردویس پادشاه یهودیه کاهنی زکریا نام از فرقة ابیا بود که زن او از دختران هارون بود و الیصابات نام داشت. و هر دو در حضور خدا صالح و به جمیع احکام و فرایض خداوند بی عیب، سالک بودند. و ایشان را فرزندی نبود زیرا که الیصابات نازا بود و هر دو، دیرینه سال بودند. و واقع شد که چون به نوبت فرقة خود در حضور خدا کهانت می کرد. حسب عادت کهانت، نوبت او شد که به قدس خداوند در آمده بخور بسوزاند و در وقت بخور، تمام جماعت قوم بیرون عبادت می

کردند. ناگاه فرشتة خداوند به طرف راست مذبح بخور ایستاده بر وی ظاهر گشت. چون زکریا او را دید در حیرت افتاده ترس بر او مستولی شد. فرشته بدو گفت: ای زکریا ترسان مباش زیرا که دعای تو مستجاب گردیده است و زوجه ات الیصابات برای تو پسری خواهد زایید و او را یحیی خواهی نامید. و ترا خوشی و شادی رخ خواهد نمود و بسیاری از ولادت او مسرور خواهند شد، زیرا که در حضور خداوند، بزرگ خواهد بود و شراب و مسکری نخواهد نوشید و از شکم مادر خود پر از روح القدس خواهد بود. و بسیاری از بنی اسرائیل را به سوی خداوند خدای ایشان خواهد برگردانید. و او به روح و قوت الیاس پیش روی وی خواهد خرامید تا

دلهای پدران را به طرف پسران و نافرمانان را به حکمت عادلان برگرداند تا قومی مستعد برای خدا مهیا سازد زکریا به فرشته گفت این را چگونه بدانم و حال آنکه من پیر هستم و زوجه ام دیرینه سال است. فرشته در جواب وی گفت من جبرائیل هستم که در حضور خدا می ایستم و فرستاده شدم تا با تو سخن گویم و از این امور ترا مژده دهم. والحال تا این امور واقع نگردد گنگ شده یارای حرف زدن نخواهی داشت زیرا سخنهای مرا که در وقت خود به وقوع خواهد پیوست باور

نکردی. و جماعت، منتظر زکریا بودند و از طول توقف او در قدس متعجب شدند. اما چون بیرون آمده نتوانست با ایشان حرف زند پس فهمیدند که در قدس رؤیایی دیده است. پس به سوی ایشان اشاره می کرد و ساکت مانده و چون ایام خدمت او به اتمام رسید به خانة خود رفت و بعد از آن روزها، زن او الیصابات حامله شده، مدت پنج ماه خود را پنهان نموده و گفت به این طور خداوند به من عمل نمود در روزهایی که مرا منظور داشت تا ننگ مرا از نظر مردم بردارد.» (انجیل لوقا، باب اول، ۲۵-۵)

در این قسمت از انجیل لوقا، بدینگونه به داستان زکریا(ع) پرداخته شده که در یکی از روزهایی که زکریا در معبد بوده است، فرشتة خداوند بر او نازل می شود و با او صحبت می‌کند و او را بشارت می دهد که دعای تو مستجاب گردیده است و همسرت برای تو پسری خواهد آورد که او را یحیی نام خواهی نهاد و به او خبر داد که از این پس، شادی و سرور زائدالوصفی نصیب تو و همسرت خواهد شد و بسیاری از ولادت آن نوزاد، خوشحال خواهند شد. زیرا که او یکی از بندگان بزرگ خداوند خواهد بود که گناه نخواهد کرد و قوت و قدرتی به مانند الیاس پیغمبر به او عطا خواهد شد.

در این حال، زکریا(ع) به فرشته گفت که این امر چگونه ممکن است با اینکه من و همسرم هر دو پیر شده ایم و در عین حال او هم، نازاست. ولی فرشته به او چنین گفت که از طرف خدا مأموریت دارم تا این مژده را به تو بدهم.

در ادامة داستان، فرشته، او را از علامت و نشانة صحیح بودن و نیز وقوع نزدیک این بشارت خبر داد و گفت از این لحظه به بعد، توان تکلم از تو گرفته خواهد شد و نمی توانی با مردم سخن بگویی تا آنکه این امور، واقع گردد. و البته چنین هم شد و این در حالی است که زکریا، بشارت جبرئیل را باور نکرد و عدم تکلم زکریا به عنوان تنبیه وی معرفی شده زیرا وقتی که او از معبد بیرون آمد، جماعت منتظر بیرون، متوجه عدم تکلم او شدند و فوراً به حادثة بزرگی پی بردند و سرانجام الیصابات باردار شد و ننگ بزرگ از او برداشته شد.

 

۱-۱-۲- ولادت یحیی:
«اما چون الیصابات را وقت وضع حمل رسید پسری بزاد و همسایگان و خویشان او چون شنیدند که خداوند رحمت عظیمی بر وی کرده با او شادی کردند و واقع شد در روز هشتم چون برای ختنة طفل آمدند که نام پدرش زکریا را بر او می نهادند. اما مادرش ملتفت شده گفت نه بلکه به یحیی نامیده می شود. به وی گفتند از قبیلة تو هیچ کس این اسم را ندارد. پس به پدرش اشاره کردند که او را چه نام خواهی نهاد، او تخته ای خواسته بنوشت که نام او یحیی است

و همه متعجب شدند. در ساعت دهان و زبان او بازگشته به حمد خداوند متکلم شد پس بر تمامی همسایگان ایشان خوف مستولی گشته و جمیع این وقایع در همة کوهستان یهودیه شهرت یافت. و هرکه شنید در خاطر خود تفکر نمود گفت این چه نوع طفل خواهد بود و دست خداوند با وی می بود. و پدرش زکریا از روح القدس پر شده نبوت نموده گفت: خداوند خدایِ اسرائیل، متبارک باد. زیرا از قوم خود تفقد نموده برای ایشان خدایی قرار داد و شاخ نجات برای ما برافراشت در خانة بندة خود داود.»(انجیل لوقا، باب اول،۶۷-۵۷).

به گزارش انجیل لوقا، پس از ولادت یحیی مردم خواستند اسم آن نوزاد را همنام پدرش زکریا کنند ولی مادرش از این کار آگاه شده و گفت که نام او یحیی خواهد بود. اطرافیان از این نام تعجب کردند زیرا که پیش از این کسی بدان اسم نامبردار نشده بود. همسایگان و اطرافیان دوباره از زکریا پرسیدند که نام آنرا چه خواهی گذاشت. زکریا هم، نام یحیی را، روی تخته ای نوشت و به آنان نشان داد و از این وقت بود که زبان زکریا به سخن گشوده شد و به حمد و ستایش پروردگار پرداخت و او که از روح القدس پر شده بود، پس از حمد و ستایش الهی، به بیان فلسفة ولادت یحیی و آینده بنی اسرائیل پرداخت و آنرا هدیه ای الهی و بسیار متبارک برای بنی اسرائیل خواند که مایة نجات بنی اسرائیل از دشمنان و نجات آنان از گناهان خواهد بود تا آنان را از ظلمت و جهالت و موت به سوی نور رهنمون شود.

۱-۱-۳- شهادت زکریا:
«تا انتقام خون جمیع انبیاء که از ابنای عالم ریخته شد از این طبقه گرفته شود. از خون هابیل تا خون زکریا که در میان مذبح و هیکل(۱) کشته شد. بلی به شما می گویم که از این فرقه بازخواست خواهد شد.» (انجیل لوقا، باب یازدهم، ۵۱ و ۵۰)

در این قسمت، عیسی مسیح، به این نکته اشاره می کند که خداوند، انتقام خون تمامی انبیا و فرستادگان خود را از دست ظالمان و سفاکان یهود خواهد گرفت از خون هابیل تا خون زکریا که خون هیچ یک به هدر نخواهد رفت و این قوم در محضر خدا، بازخواست خواهد شد. همچنانکه این مطلب در انجیل متی نیز آمده است:

«تا همة خونهای صادقان که در زمین ریخته شد بر شما وارد آید. از خون هابیل صدیق تا خون زکریا ابن برخیا که او را در میان هیکل و مذبح کشتید.(انجیل متی، باب بیست و سوم، ۳۵)

۱-۱-۴- همسر زکریا:
طبق گزارش انجیل لوقا، همسر زکریا، الیصابات نام داشت که از نسل هارون برادر موسی و از قبیلة کاهنان یهود بود. (لوقا، باب اول، ۵) الیزابت، زنی پارسا، متعبد، مجری احکام الهی، پیر و سالخورده و نازا بود.(لوقا، باب اول، ۱۷-۵).
۱-۲- داستان زکریا در قرآن:

در قرآن کریم داستان زندگی و نبوت حضرت زکریا(ع) در سوره های آل عمران(۳۸-۳۷)، انعام(۸۵)، مریم(۲و ۷) و انبیا(۸۹) بیان شده است و در هر یک به ترتیب خداوند وی را به «نبوت و وحی»، «پیامبری عظیم همانند الیاس و اسماعیل و عیسی» و «اهل عبودیت و صلاح» وصف نموده است. از تاریخ حیات زکریا جز دعا و نیایش آن حضرت به درگاه خداوند جهت فرزند دار شدن و استجابت آن از سوی خداوند و اعطاء یحیی (ع) به وی آنهم پس از مشاهدة حالات مریم مقدس(س) در عبادت و کرامت وی به نزد خداوند، چیز دیگری گزارش نشده است. (طباطبایی، المیزان، ۱۱۴/۲۷) از این رو، مطابق بیان قرآن کریم، کفالت و سرپرستی مریم به

خاطر فقدان پدرش عمران به زکریا داده می شود و پس از رشد و نمو مریم در بیت زکریا و اشتغال وی به عبادت، زکریا بر وی داخل می شود و به تفقد و تشویق مریم می پردازد:«فتقبلها ربها بقبول حسن و انبتها نباتا حسنا و کفلها زکریا کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقاً قال یا مریم این لک هذا قالت هو من عندالله ان الله یرزق من یشاء بعیر حساب: پس خداوند او را به نیکویی پذیرفت و او را به تربیتی نیکو پرورش داد و زکریا را برای کفالت و نگهبانی او برگماشت و هر وقت زکریا به صومعة عبادت مریم می آمد، رزق شگفت انگیزی می‌یافت می گفت ای مریم این روزی از کجا برای تو می رسد؟ پاسخ داد که این از جانب خداست که همانا خدا بی سبب به هرکس خواهد روزی بیحساب دهد.»(آل عمران ۳۷)

در این هنگام بود که زکریا با مشاهده کرامت مریم، به نیایش به درگاه الهی پرداخت و از پروردگار خود خواست که فرزندی طیب و پاک از ذریه ای پاک به وی عطا نماید:
۱-۲-۱- بشارت ولادت یحیی:
«هنا لک دعا زکریا ربه قال رب هب لی من لدنک ذریه طیبه انک سمیع الدعاء. فنادته الملئکه و هو قائم یصلی فی المحراب اِنّ الله یبشّرک بیحیی مصدّقاً بکلمه من الله و سیداً و حصوراً و نبیاً من الصالحین. قال رب أنّی یکون لی غلام و قد بلغنی الکبر و امراتی عاقر قال کذلک الله یفعل ما یشاء. قال رب اجعل لی آیه قال آیتک ان لا تکلم الناس ثلاثه ایام الّا رمزاً. و اذکر ربک کثیراً و سبح بالعشی والابکار: در آن هنگام که زکریا کرامت مریم را مشاهده کرد عرض کرد پروردگارا مرا به

لطف خویش فرزندانی پاک سرشت عطا فرما که همانا تویی مستجاب کنندة دعا. پس زکریا را فرشتگان ندا کردند هنگامی که در محراب عبادت به نماز ایستاده که همانا خداوند ترا به ولادت یحیی بشارت می دهد در حالی که او به نبوت عیسی کلمة خدا گواهی می دهد و او خود در راه خدا پیشوا و پارسا و پیغمبری از شایستگان است. زکریا عرض کرد: پروردگارا چگونه مرا پسری تواند بود در حالی که مرا سن پیری فرا رسیده و اهل من نیز عجوزی نازا باشد؟ گفت چنین است کار خدا هرچه بخواهد می کند بی آنکه به شرایط و اسباب محتاج باشد.»(آل عمران/ ۴۰-۳۸)

و در سورة دیگر، چنین آمده است:
«کهیعص ذکر رحمت ربک عبده زکریا. اذ نادی ربه نداء خفیا. قال رب انی و هن العظم منّی و اشتعل الرأس شیباً و لم اکن بدعائک ربّ شقیاً. و انی خفت الموالی من ورائی و کانت امرأتی عاقرا فهب لی من لدنک و لیّاً. یرثنی و یرث من آل یعقوب و اجعله رب رضّیا. یا زکریا اِنّا نبشرک بغلام اسمه یحیی لم نجعل له من قبل سمیّا. قال رب انی یکون لی غلام و کانت امرأتی عاقرا و قد بلغت من الکبر عتیّا. قال کذلک قال ربک هو علیّ هیّن و قد خلقتک من قبل و لم تک شیئاً. قال ربّ

اجعل لی آیه قال آیتک ان لا تکلم الناس ثلاث لیالٍ سوّیاً. فخرج علی قومه من المحراب فاوحی الیهم ان سبّحوا بکره و عشیّاً: کهیعص. در این آیات پروردگار تو از رحمتش بر بندة خاص خود زکریا سخن می گوید. یاد کن حکایت او را وقتی که خدای خود را پنهانی و از صمیم قلب ندا کرد. عرض کرد که پروردگارا استخوان و (ارکان حیات) من سست گشت و فروغ پیری بر سرم بتافت و با وجود این من از دعا به درگاه کرم تو (چشم امید دارم) و خود را محروم از عطای تو هرگز ندانسته‌ام.

بار الها من از این واژگان کنونی بیمناکم مبادا که پس از من در مال و مقامم خلف صالح نباشد و راه باطل پویند و زوجة من هم نازا و عقیم است. تو خدایا از لطف خاص خود، فرزندی صالح و جانشینی شایسته به من عطا فرما. که او وارث من و همة آل یعقوب باشد و تو ای خدا، او را وارثی پسندیده و صالح مقرر فرما ای زکریا همانا تو را به فرزندی که نامش یحیی است و از این پیش، همنام و همانندش، در تقوا نیافریدیم، بشارت می دهیم. زکریا از فرط شوق و شگفتی و

برای حصول اطمینان عرض کرد پروردگارا مرا از کجا پسری تواند بود در صورتی که زوجة من نازا و من هم از شدت پیری خشک و فرتوت شده ام. خدا فرمود این کار برای من بسیار آسان است و من هستم که تو را پس از هیچ و معدومِ صرف بودن، نعمت وجود بخشیدم. زکریا باز عرضه داشت بار الها برای من نشانه و حجتی بر این بشارت قرار ده خدا فرمود که بدین نشان که با مردم تکلم تا سه روز نکنی پس ما به زکریا در آنجایی که از محراب عبادت بر قدمش بیرون آمد وحی کردیم که (تو و امتت) همه صبح و شام به تسبیح و نماز قیام کنید.»(مریم/۱۱-۱)

در این دو سیاق بلند از آیات سوره های آل عمران و مریم، پیرامون نیایش و مناجات حضرت زکریا (ع) به درگاه الهی و درخواست ایشان از خدای مهربان جهت دارا شدن فرزندی شایسته و صالح سخن گفته شده است. آنچه که در این میان بیشتر جلب توجه می کند، نزول فرشته بر زکریا و ندای وی می باشد که بشارت استجابت دعای وی و بشارت ولادت فرزندی بزرگ و صالح که دارای رسالت و نبوت خواهد بود، می‌باشد توضیح آنکه مطابق بیان این قسمت از آیات

شریفة قرآن کریم، زکریا به محض شنیدن این خبر مسرّت بخش، بسیار شگفت زده شده و چنین استدلال می کند که این امر با اسباب و علل طبیعی و بشری، در تضاد خواهد بود چرا که خود دچار پیری و کهنسالی شده و همسرش هم، عقیم و نازاست. ولی خداوند، این واقعه را امری ممکن می شمارد و حتی نام آن طفل را که هنوز بدنیا نیامده است، به نام یحیی معین می کند و نشانة صحت این بشارت را چنین بیان می دارد که زکریا تا سه شبانه روز قادر به تکلم نخواهد بود و لذا قدرت تکلم به اذن الهی از وی سلب خواهد شد و چنین نیز شد.

 

۱-۲-۲- همسر زکریا در قرآن
علاوه بر آنچه که در سوره های فوق الذکر قرآن کریم از زبان زکریا نقل شده که همسرش عقیم و نازاست، در سورة انبیاء، ضمن بیان سرگذشت نیایش و درخواست زکریا از خداوند در فرزند دار شدن، توصیفی هم از صلاح و شایستگی و پاکدامنی همسر زکریا بیان شده است که نشان می دهد وی به جهت پاکدامنی، شایستگی مادر شدن یحیی و نیز صلاحیت قبول و پذیرش موهبت الهی یعنی یحیی را داشته است و به همین خاطر، هر دو یعنی زکریا و همسرش، با صفاتی همچون :«مسارعین فی الخیرات» و «خاشعین» معرفی و ترسیم شده اند.
«و زکریا اذ نادی ربه رب لاتذرنی فرداً و انت خیر الوارثین. فاستجبنا له و وهبنا له یحیی و اصلحنا له زوجه انهم کانوا یسارعون فی الخیرات و یدعوننا رغباً و رهباً و کانوا لنا خاشعین.» (انبیاء/۸۹-۸۸):


دانلود با لینک مستقیم